
ناگهان چنین به نظرم رسید که تلاشهایم نامتناسب و بیفایدهاند. بعد از آشکار
گشتن این موضوع سخت عصبانی شدم. در دهانم پارچهای فرو کردم تا در اطاقِ کناری کسی ناله
و غر غر کردنم را نشنود. من خودم را با بازسازی پنج واژه و یک نگاه مشغول میسازم.
من قلم را در کاغذی از توده کاغذها فرو میبرم. قلم میشکند و کاغذ را پاره میکند.
خانم (ه) بازسازی شده بود. من باید تحقیر کردن و طعنه زدن او را جواب میدادم. اگر
در باره این ماجرا بیشتر کار میکردم حتماً برای جواب دادن به او راهی پیدا میشد.
اما من صبر از دست دادم و همه چیز خراب گشت. خانم (ه) و بقیه اشخاص تقریباً به پایان
رسیده بودند. همه چیز مانند پازلی در جعبه قرار داشت. حتی گربه را هم که کنار تلفن
نشسته بود فراموش نکردم. حالا خانم (ه) به من مراجعه میکند ... دقیقاً در همین لحظه
پازلهای عکس را ویران میسازم. من بدون خانم (ه) و کلماتش همواره یک انسان ناکامل
باقی خواهم ماند. این را میدانم، اما من باید استراحت کنم. کاش لااقل این کار میتوانست
باعث خشنودیم گردد. اما نه تنها برای من بلکه برای هیچکسِ دیگری در این جهان سودی نمیرساند.
با این وجود اگر قرار باشد که زندگی کنم باید همه چیز را به یاد آورم. شما فکر میکنید
که من دچار وسوسه نمیشوم؟ "تمام این بدجنسها و تجارب وحشتناک را فراموش کن.
رو به آینده زندگی کن!" اما آدم نمیتواند رو به آینده زندگی کند. اگر من کوچکترین
امتیازی بدهم، بسیار کوچک، اگر بر یک زگیل و موهای ریز روی آن چشم بپوشانم، اگر من
از ساختن زگیل روی بینی (و) صرفنظر کنم، اگر من از لبخند او بگذرم و واژههائی را که
در سال 1950 به من گفته بود دوباره پیدا نکنم، بنابراین میتوانم کلاً از او صرفنظر
کنم. متأسفانه نمیتوانم ذرهای گذشت کنم. این را میشود در مثالی از جنگ روشنتر توضیح
داد. امروز صبح زود بعد از برخاستن از خواب به یاد آوردم که جنگ دوم جهانی در روزی
شروع شد که مادرم اجازه داد تا مربای گیلاس در اجاق بسوزد. ابتدا از یک عنصر صرفنظر
میکنم، بعد از دومین، آری، من میتوانم به این چشمپوشیها ادامه دهم و کل جنگ و زمان
اشغال را نادیده انگارم. اما بعد نه استعارهها میتوانند مرا از نیستی نجات دهند،
نه فرزندان، نه چراغ رومیزی و نه سفری به دور دنیا. کوچکترین چشمپوشی منجر به فاجعه
و سقوط جهانم خواهد گشت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر