پروانه.(3)


دست فروش.
به هر حال دلیل اصلی نزاع کاتیاونی بود.
اگر بهارِت دقیقاً در لحظه‏‌ای که حرف‌های کاتیاونی به روحش هجوم آورده و یک بلوای درونی به راه انداخته بودند با هیرالالِ دست‌فروش مواجه نمی‏‌گشت هرگز این اتفاق روی نمی‏‌داد.
از مدت‌ها پیش کاتیاونی مشتاقانه میلِ خریدن یک ساری زیبا را در سر پرورش می‏‌داد.
بهارِتِ بیکار که به خاطر کمبود شدید پول در رنج بود نمی‌‏توانست این خواهش کاتیاونی را برآورده سازد. او سعی می‏‌کرد توسط حرف‌های حیله‏‌گرانه و تسلی‌بخشِ زنش را آرام سازد. او می‌‏گفت که از خودخواهی اصلاً خوشش نمی‏‌آید و به خاطر این‏ همه تمایل به وسائل‌‏های لوکس روزی کشور نابود خواهد گشت.
به این دلیل ....
گرچه کاتیاونی مطیع شوهرش بود، اما زنی نبود که اجازه دهد او را با دلجوئی‏‌های حیله‏‌گرانه معطل سازند.
کاتیاونی معتقد بود: "اگر کسی وقت خمیازه کشیدن دهانش باز نشود، چرا باید چنین آدمی یک اسلحه هم روی شانه‌‏اش حمل کند! اگر مردی برای یک سِنت هم استعداد نداشته باشد، چرا باید چنین مردی ازدواج کند؟"
کلماتی درشت و ظالمانه.
بهارِت با عصبانیت به موی خود کمی روغن می‌‏مالد و سریع از خانه خارج می‏‌شود. آفتاب بعد از ظهر حول و حوش را می‏‌سوزاند. در بیرون یک درخت چریش روبروی خود می‌‏بیند. از صبح تا حال فرصت نکرده بود دندان‏‌هایش را مسواک بزند. بهارِت شاخه‏‌ای از درخت را به پائین می‏‌کشد و با سر و صدا یک قطعه از آن را برای مسواک کردن می‌‏شکند.
"خمیر دندان می‌فروشم _ خمیر دندان خوب، آیا کسی مایل به خریدن خمیر دندان است؟"
بهارِت روی خود را می‏‌گرداند و مردی ناآشنا می‌‏بیند که یک چمدان کوچک در دست داشت و با چهره‌‏ای که خنده در آن در پرواز بود به او نگاه می‏‌کرد. او هیرالعل دست‌فروش بود.
در حقیقت هیرالعل دست‌فروش قصد نداشت به این روستای دور افتاده بیاید. او در اصل می‌‏خواست با قطار به شهر برود.
او این کار را هم انجام داد. اما چون بیچاره در قطار خوابش برده بود، از مقصدش رد شده و در این منطقه فقیر پیاده شده بود.
تا قبل از فرا رسیدن شب هیچ قطاری برای برگشتن از آنجا نمی‏‌گذشت. بنابراین او با وجود آفتاب سوزان بعد از ظهر با امید فروختن یک یا دو خمیر دندان در روستا به راه افتاده بود.
بهارِت بهت‌زده می‏‌پرسد:
" آقای عزیز، شما چطوری به اینجا آمدید؟"
"خمیر دندان برای فروش دارم _ خمیر دندان خوب. باکتری‏‌های دندان، زخم‏‌های لثه، چرک، بوی بد دهان، همه چیز را این خمیر دندان شفا می‌‏دهد، آقای عزیز، یک خمیر دندان خوب!"
"بله _ این امکان وجود دارد که شاید شما چنین خمیر دندانی داشته باشید، اما چطور اینجا آمده‌‏اید؟ ما در روستا تقریباً در صلح زندگی می‌‏کنیم، اما اگر شماها به اینجا نفوذ کنید، بعد ..."
"یکبار امتحان کنید _ واقعاً خمیر دندان خوبی‌ست."
بهارِت در حال جویدن قطعه کوچک شاخه چریش می‏‌گوید:
"حرف مفت!"
هیرالعل با خنده جواب می‌‏دهد:
"نه، آقای عزیز _ یک خمیر دندان خوب. یک بار امتحان کنید!"
وقتی نگاه بهارِت به دندان‏‌های سفید هیرالعل می‏‌افتد می‏‌گوید:
"شما دندان‏‌های زیبائی دارید، آیا خودتان هم از این خمیر دندان‏‌ها استفاده می‌‏کنید؟
هیرالعل بعد از خنده کوتاهی جواب می‏‌دهد: "بله، آقای عزیز."
بهارِت تُفی می‏‌کند و دندان‏‌های جلوئی را با شاخه کوچک چریش می‏‌ساید.
احتیاج به گفتن ندارد که این کار اصلاً تماشائی نیست.
"مایلید یک لوله خمیر دندان بخرید؟"
بهارِت با چهره‌‏ای خشمناک فریاد می‏‌زند:
"گم شید، آقا! شما کاسب‌کارها دشمن این کشورید. با این همه لوازم بی‌فایده و مضحک از سراسر جهان این کشور را نابود می‏‌کنید. می‌‏فهمید چی می‌‏گم؟"
در همان حال او همچنان دندان‏‌هایش را با شاخه کوچک چریش می‌‏سائید.
هیرالعل دوباره می‏‌خندد، و با این عمل دندان‏‌های عالی‏‏‌اش را به نمایش می‏‌گذارد و می‏‌گوید: من شما را درک نمی‌‏کنم. در این کشور بیماری‌‏های فراوان دندان وجود دارد."
بهارِت با عصبانیت جواب می‏‌دهد: "به شما چه ربطی دارد؟ از این روستا گم شوید! خمیر و بقیه شارلاتان بازی‏‌ها در اینجا مجاز نیست!"
در حقیقت هیرالعل یک دست‌فروش است، اما او نیز انسان است و از گوشت و خون تشکیل شده. او جواب می‌‏دهد: "آیا این روستا به شما تعلق دارد؟"
این حرف، گذشته از این که آیا او مجاز به گفتن آن می‌‏باشد یا نه عزت نفس بهارِت را نشانه گرفت.
بهارِت بیکار است، این حقیقت دارد، و او هرگز به مدرسه نرفته است، این هم درست دارد. اما این هم حقیقت دارد که او زور در بدن دارد.
اگر او صاحب این روستا هم نباشد، اما باز می‌‏تواند این مرد را از اینجا بیرون کند. کار همه این کلاهبردارها دیوانه ساختن جوان‏‌های خام کشورمان است.
فراهم کردن غذائی ساده تقریباً ناممکن است _ اما خمیر دندان!
بهارِت تُف محکمی کرده و تهدید می‌‏کند:
"من به شما نصیحت می‌‏کنم که این روستا را ترک کنید!"
"من کنجکاوم بدونم که شما کی هستید که دستور ترک کردن روستا را به من می‌‏دید؟"
بهارِت فریاد می‏‌کشد: "گم شید ...!"
"من آدم‏‌های زیادی از نوع شما می‏‌شناسم ..."
حالا بهارِت حمله می‌‏برد و ضربه محکمی به گونه او می‌‏زند.
بدون تردید رفتار بهارِت شگفت‏‌انگیز بود.
اما شگفت‌انگیزتر اتفاقی بود که بعد از آن رخ داد. هیرالعل در اثر این ضربه فوری بی‌دندان گشت. دندان‏‌های مصنوعی از دهانش به بیرون به پرواز در آمد.
وقتی هیرالعل نگاه حیرت‏‌زده بهارِت را که به سیبیل سیاه او خیره مانده بود دید با ترس و خنده می‏‌گوید:
"بله، آقای عزیز، این دندان‌‏ها هم فروشی‏‌اند. بعلاوه لوازم رنگ‌‏زنی هم دارم. آیا مایل به خرید هستید؟ برای چی عصبانی هستید، آقای عزیز؟ من هم یک آدم فقیری هستم _ با این کار طاقت‌‏فرسا برای خانواده‏‌ام نان به دست می‏‌آورم. در این دوران پیری پسر باهوشم فوت کرده ..."
هنگامی که بهارِت از بهت خارج شده و قادر به صحبت کردن می‏‌شود می‏‌گوید:
"بسار خوب، به من یک لوله خمیر دندان بدهید."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر