پروانه.(9)


پهلو به پهلو.
(1)
از نشستن، دراز کشیدن، روزنامه خواندن، ورق بازی کردن، پرسه زدن بیهوده و از یاوه‌گوئی کاملاً خسته شده بودم. من آرامش نداشتم. دلیل اصلی آن فقدان پول بود. هر کاری که لازم بود انجام داده بودم. امتحان پایانی تحصیل را با موفقیت به پایان رسانده و برای جاهای مختلفی درخواست کار فرستاده بودم _ زمانی کوشش کردم به عنوان نماینده بیمه کاری پیدا کنم _ اما تمام سعی من بیهوده بود. می‏‌شد یک مغازه اجناسِ مخلوط یا مغازه خواربارفروشی یا حداقل برای امتحان یک غرفه گدائی یا سیگارفروشی دایر کرد. اوه اوه، حتماً سماجت مگس‏‌ها دیوانه‌‏ام خواهد کرد! هنوز آنجا دراز نکشیده به گوشه چشم حمله می‏‌کنند. این از آزار مگس‌‏ها و آن هم از گرمای شدید هوا! امکان ندارد بتوانی یک بار در باره چیزی فکر کنی. من بلند شده و می‏‌نشینم. فکر کردن در این گرمای شدید ظهر در حالت نشسته سخت‏‌تر بود! و وقتی هم آدم دراز می‌‏کشد مگس‏‌ها می‌‏آیند! اگر من کمی پول در دسترس داشتم، می‏‌توانستم حداقل با حشره‌کش برای مدتی از دست مگس‌‏ها در امان باشم، و شاید می‌‏توانستم راه علاجی بیابم. احتمالاً همه شما خواهید خندید و خواهید گفت: "عجب متفکری!"
چگونه آدم شکمش را سیر می‏‌سازد – فکر کردن در این باره ساده است و همزمان اما مشکل. روز و شب در این باره فکر می‏‌کردم. نه، من یک متفکر نیستم _ فقط کسی هستم که توسط افکار تعقیب می‌گردد!
من تصمیم می‏‌گیرم به کلکته بروم. در کلکته تا حد مرگ زحمت خواهم کشید. از ماندن در حومه این منطقه چیزی به دست نخواهم آورد. اگر هم قرار باشد که یک مغازه دایر کنم، بنابراین بهترین جا برای این کار کلکته است. شاید هم بتوانم کاری پیدا کنم. کار ناممکنی وجود ندارد. تا حال فقط از خانه درخواست کار نوشته و فرستاده‌‏ام. اما اگر آدم از اداره‏‌ای به اداره دیگر برود این امکان وجود دارد که کاری پیدا کند.
به کلکته رفتن تصمیم صحیحی بود.
فردای آن روز با قلیان نقره‌‏ای پدرم از خانه خارج می‏‌شوم. من می‌‏بایست با گرو گذاشتن آن کمی پول به دست می‌‏آوردم. بدون پول به کلکته رفتن کار عبثی بود. این حقیقت که من مالک این قلیان نقره‌‏ای هستم نباید شما را به این فکر اندازد که من فرزند یک زمیندار هستم. ابداً اینگونه نیست. پدرم عاشق چیزهای زیبا و لطیف زندگی بود _ و احتمالاً به این دلیل نتوانست برایمان چیزی به ارث بگذارد. ده روپیه برای به گرو گذاشتن قلیان گرفتم. ده روپیه هم خودم داشتم. بنابراین می‏‌توانست سفر آغاز گردد.
(2)
در پیش یکی از خویشاوند خیلی دور اردو می‏‌زنم.
درجه رابطه خویشاوندی چنان پیچیده بود که برای من هم مشکل بود که درجه آن را بین بیکاش بابو و خودم درک کنم. این بیکاش بابو از خویشاوندان خاله-زن دائی-زن عمو-دختر عمو-پسر برادر-خواهر شوهر- زن برادرِ باجناق پدری من بود. اگر آدم نتواند قدم به قدم مانند یک مسئله ریاضی اقدام کند، غیرممکن است درجه خویشاوندی بین من و بیکاش بابو را کشف کند. بدون آنکه من خود را با این مشکل مشغول سازم فوری در اولین دیدار از او پرسیدم:
"سلام برادر، آیا من را به جا می‌آوری؟"
برادر حتماً مرا به جا نمی‌‏آورد. با این وجود جواب داد:
"خیلی سال است که از آخرین دیدارمان می‌‏گذرد! به این خاطر فقط کمی به یاد می‏‌آورم _ منظورم این است که _ شما از بانشبر می‌‏آئید، درست است؟"
معلوم شد که او در بانشبر خویشاوندی باید داشته باشد. من می‏‌گویم:
"حالا دیدی، تو منو به جا نیاوردی! البته کار راحتی هم نیست. من از بانکورا می‏‌آیم. دقیق‌‏تر بگویم، ما در محدوده بانکورا زندگی می‏‌کنیم. من در حقیقت پسر ..."
و بعد آنچه را که مادرم از رابطه خویشاوندی من و او برایم گفته بود نقل قول می‏‌کنم و در آخر می‌‏گویم: و به این ترتیب تو باجناق همنتا ما هستی. خویشاوندان خوبی در کوچه و خیابان‏‌های کلکته وجود دارند _ اما رابطه نزدیک داشتن با آنها کار آسانی نیست. بنابراین فکر کردم که باید به دیدار برادر بیکاش رفت."
بیکاش بابو به چمدان رنگ و رو رفته و وسائل رختخوابی که روی سرِ باربر انباشته شده بود نگاه می‌‏کند و می‏‌پرسد:
"چه مدت در نظر دارید اینجا بمانید؟"
"خیلی کم _ دو _ چهار _ روز!"
"اوه."
باربر بارش را بر زمین می‌‏گذارد و بعد از گرفتن دستمزد خداحافظی می‏‌کند.
کمی دیرتر می‏‌بینم که برادر بیکاش بعد از خوردن غذا با لباس مرتب از خانه خارج شد. من همچنان آرام نشسته بودم. اما آرامش مدت درازی طول نکشید. دسته‌‏ای بچه در سن‌‏های مختلف مرا محاصره کردند. بعضی می‏‌گفتند: "آبنبات!"، بعضی می‏‌گفتند: "برایم بادبادک بخر!"، بعضی بدون حرف زدن دست در جیبم می‏‌کردند.
بر روی لاله گوش من یک زگیل وجود دارد _ بعضی از بچه‌‏ها با لذت با آن بازی می‌‏کردند. فقط بچه‏‌ها می‏‌توانند در این مدت کم چنین حال و هوائی جادو کنند!
من می‏‌بایست از دست‌شان فرار کنم.
(3)
سه روز از آمدنم می‏‌گذشت. ده سال پیش یک بار در کلکته زندگی کرده بودم. در زمان دانشجوئی. من حالا همه جا دنبال آشناهای قدیمی می‏‌گشتم، اما از آن‏ها دیگر کسی آنجا زندگی نمی‏‏‌کرد. همشاگردی‏‌هایم همه جا پخش شده بودند، و معلمین هم برایم غریبه بودند. در این میان خانه اشتراکی‌‏ای که من در آن زندگی می‏‌کردم یک لباسشوئی شده بود. هیچکس من را نمی‏‌شناخت _ و من هم هیچکس را نمی‏‌شناختم. بعد از این سیاحت‏‌ها دوباره به خانه بیکاش بابو بازمی‌‏گشتم. اینگونه سه روز را پشت سر گذاردم. بیکاش بابو را فقط صبح‏‌ها برای لحظه کوتاهی می‏‌دیدم. صبح‌‏های زود مدام عجله فراوانی می‏‌کرد که دیر نکند. با یک حوله نازک نخی بر روی شانه از خانه خارج می‌‏شد _ او به خرید می‏‌رفت، بعد سرش را قبل از حمام کردن روغن می‏‌مالید، سر و بدنش را یکی پس از دیگری با کمی روغن می‏‌مالید. همزمان با شستن خود در بیرون از خانه به زنش هم دستور می‌‏داد:
"برنج را لطفاً بکش. آیا صدامو می‏‌شنوی؟ نکنه که دیرم بشه، تقریباً یکربع مانده به نُه! و تا من به آنجا برسم، حتماً بیشتر وقت خواهد گذشت."
و سپس غذایش را با عجله می‏‌خورد و خانه را سریع ترک می‏‌کرد. گاهی هم ساعت ده یا یازده شب به خانه بازمی‏‌گشت. به همین دلیل اصلاً موقعیتی نبود که بتوانم با بیکاش بابو مفصلاً صحبت کنم. من فکر کردم: "چه آدم زرنگی!" و شروع کردم به بیکاش بابو حسادت کردن. چه عالی، او هر روز سر کار می‌رفت و تمام روز را به کار مشغول بود. شب‏‌ها او خوب می‏‌خوابید. چطوره، که از او طلب کمک کنم؟ اگر او کوشش کند می‏‌تواند حتماً برای من هم یک کاری پیدا کند.
(4)
روز بعد به همراه او می‌‏روم.
دقیقاً وقتی او قصد داشت بعد از خوردن غذا با عجله خانه را ترک کند به او گفتم:
"برادر، من میل دارم چند قدمی تو را همراهی کنم."
"با من؟ چرا!"
"من یک خواهش دارم. منظورم ..."
"پس بیائید. عجله کنید، من دیرم شده. اگر دیرتر شود، آن جوان حتماً آنجا خواهد بود ..."
بدون تلف کردن وقت به همراه او رفتم.
در بین راه او یک بار از من پرسید: "چه می‏‌خواستید به من بگید؟"
"هوم، در باره ..."، من فکر می‏‌کردم که جریان را چطور بیان کنم.
"باید خیلی سریع بدانید که نمی‏‌تونم پول قرض بدم!"
"نه، نه، موضوع پول نیست. بهتره که من در تراموا آن را بگم!"
"من اما با تراموا نمی‏‌رم. من پیاده می‏‌رم."
"مانعی نداره! من هم می‌‏آیم. مسافت چقدر است؟"
"پارک باغ بهشت."
یک اداره در باغ بهشت؟ این چه اداره‏‌ای است؟"
"چه کسی از اداره حرف زده!"
هنگامی که او این را گفت، با لبخندی خجول به من نگاه می‏‌کند.
"پس کجا کار می‏‌کنی؟"
"آه خدای من _ شما مطمئناً فکر کردید که من هر روز به اداره می‌‏رم؟"
"پس به کجا می‏‌ری؟"
بیکاش بابو با کمی درنگ جواب می‌‏دهد:
"من از خانه فرار می‏‌کنم!"
مبهوت و گنگ نگاهم را به او دوختم! بیکاش بابو تعریف کرد:
"من از پدرم پولی به ارث بردم. از چهل روپیه بهره بانکی مایحتاج ضروری زندگی را فراهم می‏‌کنم. سه سال می‌شود که بدون خستگی دنبال پیدا کردن کار می‌‏گردم، اما با وجود داشتن دیپلم با معدل عالی هنوز هم کاری پیدا نکرده‏‌ام! باید کمی تندتر برویم _ وگرنه دیر خواهد شد _ اگر جوانِ دیگر زودتر از من برسد، نیمکت را از دست خواهم داد."
در سکوت مدتی در امتداد خیابان می‌‏رویم. بیکاش بابو دوباره شروع به صحبت می‏‌کند:
"این چیزها را لطفاً در خانه تعریف نکنید! زن من فکر می‏‌کند که من در یک کارخانه بزرگ بدون مزد یک دوره آموزشی می‌‏بینم و بعد می‌‏توانم حقوق خوبی دریافت کنم. به همین دلیل هر روز غذایم را با عجله درست می‏‌کند."
ما پهلو به پهلو مدتی ساکت به رفتن ادامه دادیم. بیکاش بابو دوباره شروع به صحبت می‏‌کند:
"من از خانه فرار می‏‌کنم. این را نمی‏‌فهمید؟ در خانه بودن با فوجی از بچه غیر قابل تحمل است. مدام از آدم درخواست دارند! برام یک فلوت بخر، به من آبنبات بده! دلم می‏‌خواد یک عروسک داشته باشم! بچه‏‌های همسایه پیرهن‏‌های قرمز رنگ دارند، برای ما هم از این پیرهن‌‏ها بخر! همسرم هم انواع خواهش‌‏ها را دارد! _ من فرار می‏‌کنم. حالا می‏‌فهمید؟ دوباره مدتی سکوت می‏‌کنیم.
بعد، بیکاش بابو با کمی خنده می‏‌گوید:
"در خانه ماندن مشکل بوجود می‏‏‌آورد، درست می‏‌گم؟ چند روز پیش بعد از برگشتن به خانه در شب متوجه شدم که کوچک‌‏ترین بچه افتاده و سرش زخم شده و از دماغش هم شدیداً خون آمده بوده است. اگر من در خانه می‌‏ماندم می‏‌بایست با خشم و هیجان یک دکتر خبر و یا دارو تهیه می‏‌کردم _ حتی اگر هم به این خاطر می‏‌بایست بدهکار شوم! اما من در خانه نبودم، بنابراین غم و نگرانی‏‌ای هم نداشتم! ما باید کمی تندتر برویم _ من در باغ بهشت زیر درختی یک نیمکت دارم که می‌‏توانم تمام روز رویش دراز بکشم یا بنشینم، اگر دیر کنم، آن پسر جوان می‏‌آید و آنجا را مصادره می‏‌کند، جریان از این قرار است!"
با عجله، پهلو به پهلوی هم به سرعت قدم‏‌هایمان می‌‏افزائیم.
نیمکت خالی باغ بهشت را نباید از دست می‌‏دادیم!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر