
پهلو به پهلو.
(1)
از نشستن، دراز کشیدن، روزنامه خواندن، ورق بازی کردن، پرسه
زدن بیهوده و از یاوهگوئی کاملاً خسته شده بودم. من آرامش نداشتم. دلیل اصلی آن فقدان
پول بود. هر کاری که لازم بود انجام داده بودم. امتحان پایانی تحصیل را با موفقیت به
پایان رسانده و برای جاهای مختلفی درخواست کار فرستاده بودم _ زمانی کوشش کردم به عنوان
نماینده بیمه کاری پیدا کنم _ اما تمام سعی من بیهوده بود. میشد یک مغازه اجناسِ مخلوط
یا مغازه خواربارفروشی یا حداقل برای امتحان یک غرفه گدائی یا سیگارفروشی دایر کرد.
اوه اوه، حتماً سماجت مگسها دیوانهام خواهد کرد! هنوز آنجا دراز نکشیده به گوشه چشم
حمله میکنند. این از آزار مگسها و آن هم از گرمای شدید هوا! امکان ندارد بتوانی یک
بار در باره چیزی فکر کنی. من بلند شده و مینشینم. فکر کردن در این گرمای شدید ظهر
در حالت نشسته سختتر بود! و وقتی هم آدم دراز میکشد مگسها میآیند! اگر من کمی پول
در دسترس داشتم، میتوانستم حداقل با حشرهکش برای مدتی از دست مگسها در امان باشم،
و شاید میتوانستم راه علاجی بیابم. احتمالاً همه شما خواهید خندید و خواهید گفت:
"عجب متفکری!"
چگونه آدم شکمش را سیر میسازد – فکر کردن در این باره ساده
است و همزمان اما مشکل. روز و شب در این باره فکر میکردم. نه، من یک متفکر نیستم
_ فقط کسی هستم که توسط افکار تعقیب میگردد!
من تصمیم میگیرم به کلکته بروم. در کلکته تا حد
مرگ زحمت خواهم کشید. از ماندن در حومه این منطقه چیزی به دست نخواهم آورد. اگر هم
قرار باشد که یک مغازه دایر کنم، بنابراین بهترین جا برای این کار کلکته است. شاید
هم بتوانم کاری پیدا کنم. کار ناممکنی وجود ندارد. تا حال فقط از خانه درخواست کار
نوشته و فرستادهام. اما اگر آدم از ادارهای به اداره دیگر برود این امکان وجود دارد
که کاری پیدا کند.
به کلکته رفتن تصمیم صحیحی بود.
فردای آن روز با قلیان نقرهای پدرم از خانه خارج میشوم.
من میبایست با گرو گذاشتن آن کمی پول به دست میآوردم. بدون پول به کلکته رفتن کار
عبثی بود. این حقیقت که من مالک این قلیان نقرهای هستم نباید شما را به این فکر اندازد
که من فرزند یک زمیندار هستم. ابداً اینگونه نیست. پدرم عاشق چیزهای زیبا و لطیف زندگی
بود _ و احتمالاً به این دلیل نتوانست برایمان چیزی به ارث بگذارد. ده روپیه برای به
گرو گذاشتن قلیان گرفتم. ده روپیه هم خودم داشتم. بنابراین میتوانست سفر آغاز گردد.
(2)
در پیش یکی از خویشاوند خیلی دور اردو میزنم.
درجه رابطه خویشاوندی چنان پیچیده بود که برای من هم مشکل
بود که درجه آن را بین بیکاش بابو و
خودم درک کنم. این بیکاش بابو از خویشاوندان خاله-زن دائی-زن عمو-دختر عمو-پسر برادر-خواهر
شوهر- زن برادرِ باجناق پدری من بود. اگر آدم نتواند قدم به قدم مانند یک مسئله ریاضی
اقدام کند، غیرممکن است درجه خویشاوندی بین من و بیکاش بابو را کشف کند. بدون آنکه
من خود را با این مشکل مشغول سازم فوری در اولین دیدار از او پرسیدم:
"سلام برادر، آیا من را به جا میآوری؟"
برادر حتماً مرا به جا نمیآورد. با این وجود جواب داد:
"خیلی سال است که از آخرین دیدارمان میگذرد! به این
خاطر فقط کمی به یاد میآورم _ منظورم این است که _ شما از بانشبر میآئید، درست است؟"
معلوم شد که او در بانشبر خویشاوندی باید داشته باشد. من
میگویم:
"حالا دیدی، تو منو به جا نیاوردی! البته کار راحتی
هم نیست. من از بانکورا میآیم.
دقیقتر بگویم، ما در محدوده بانکورا زندگی میکنیم. من در حقیقت پسر ..."
و بعد آنچه را که مادرم از رابطه خویشاوندی من و او برایم
گفته بود نقل قول میکنم و در آخر میگویم: و به این ترتیب تو باجناق همنتا ما هستی. خویشاوندان
خوبی در کوچه و خیابانهای کلکته وجود دارند _ اما رابطه نزدیک داشتن با آنها کار آسانی
نیست. بنابراین فکر کردم که باید به دیدار برادر بیکاش رفت."
بیکاش بابو به چمدان رنگ و رو رفته و وسائل رختخوابی که روی
سرِ باربر انباشته شده بود نگاه میکند و میپرسد:
"چه مدت در نظر دارید اینجا بمانید؟"
"خیلی کم _ دو _ چهار _ روز!"
"اوه."
باربر بارش را بر زمین میگذارد و بعد از گرفتن دستمزد خداحافظی
میکند.
کمی دیرتر میبینم که برادر بیکاش بعد از خوردن غذا با لباس
مرتب از خانه خارج شد. من همچنان آرام نشسته بودم. اما آرامش مدت درازی طول نکشید.
دستهای بچه در سنهای مختلف مرا محاصره کردند. بعضی میگفتند: "آبنبات!"،
بعضی میگفتند: "برایم بادبادک بخر!"، بعضی بدون حرف زدن دست در جیبم میکردند.
بر روی لاله گوش من یک زگیل وجود دارد _ بعضی از بچهها با
لذت با آن بازی میکردند. فقط بچهها میتوانند در این مدت کم چنین حال و هوائی جادو
کنند!
من میبایست از دستشان فرار کنم.
(3)
سه روز از آمدنم میگذشت. ده سال پیش یک بار در کلکته زندگی
کرده بودم. در زمان دانشجوئی. من حالا همه جا دنبال آشناهای قدیمی میگشتم، اما از
آنها دیگر کسی آنجا زندگی نمیکرد. همشاگردیهایم همه جا پخش شده بودند، و معلمین
هم برایم غریبه بودند. در این میان خانه اشتراکیای که من در آن زندگی میکردم یک لباسشوئی
شده بود. هیچکس من را نمیشناخت _ و من هم هیچکس را نمیشناختم. بعد از این سیاحتها
دوباره به خانه بیکاش بابو بازمیگشتم. اینگونه سه روز را پشت سر گذاردم. بیکاش بابو
را فقط صبحها برای لحظه کوتاهی میدیدم. صبحهای زود مدام عجله فراوانی میکرد که
دیر نکند. با یک حوله نازک نخی بر روی شانه از خانه خارج میشد _ او به خرید میرفت،
بعد سرش را قبل از حمام کردن روغن میمالید، سر و بدنش را یکی پس از دیگری با کمی روغن
میمالید. همزمان با شستن خود در بیرون از خانه به زنش هم دستور میداد:
"برنج را لطفاً بکش. آیا صدامو میشنوی؟ نکنه که دیرم
بشه، تقریباً یکربع مانده به نُه! و تا من به آنجا برسم، حتماً بیشتر وقت خواهد گذشت."
و سپس غذایش را با عجله میخورد و خانه را سریع ترک میکرد.
گاهی هم ساعت ده یا یازده شب به خانه بازمیگشت. به همین دلیل اصلاً موقعیتی نبود
که بتوانم با بیکاش بابو مفصلاً صحبت کنم. من فکر کردم: "چه آدم زرنگی!"
و شروع کردم به بیکاش بابو حسادت کردن. چه عالی، او هر روز سر کار میرفت و تمام روز
را به کار مشغول بود. شبها او خوب میخوابید. چطوره، که از او طلب کمک کنم؟ اگر او
کوشش کند میتواند حتماً برای من هم یک کاری پیدا کند.
(4)
روز بعد به همراه او میروم.
دقیقاً وقتی او قصد داشت بعد از خوردن غذا با عجله خانه را
ترک کند به او گفتم:
"برادر، من میل دارم چند قدمی تو را همراهی کنم."
"با من؟ چرا!"
"من یک خواهش دارم. منظورم ..."
"پس بیائید. عجله کنید، من دیرم شده. اگر دیرتر شود،
آن جوان حتماً آنجا خواهد بود ..."
بدون تلف کردن وقت به همراه او رفتم.
در بین راه او یک بار از من پرسید: "چه میخواستید به
من بگید؟"
"هوم، در باره ..."، من فکر میکردم که جریان را
چطور بیان کنم.
"باید خیلی سریع بدانید که نمیتونم پول قرض بدم!"
"نه، نه، موضوع پول نیست. بهتره که من در تراموا آن
را بگم!"
"من اما با تراموا نمیرم. من پیاده میرم."
"مانعی نداره! من هم میآیم. مسافت چقدر است؟"
"پارک باغ بهشت."
یک اداره در باغ بهشت؟ این چه ادارهای است؟"
"چه کسی از اداره حرف زده!"
هنگامی که او این را گفت، با لبخندی خجول به من نگاه میکند.
"پس کجا کار میکنی؟"
"آه خدای من _ شما مطمئناً فکر کردید که من هر روز به
اداره میرم؟"
"پس به کجا میری؟"
بیکاش بابو با کمی درنگ جواب میدهد:
"من از خانه فرار میکنم!"
مبهوت و گنگ نگاهم را به او دوختم! بیکاش بابو تعریف کرد:
"من از پدرم پولی به ارث بردم. از چهل روپیه بهره بانکی
مایحتاج ضروری زندگی را فراهم میکنم. سه سال میشود که بدون خستگی دنبال پیدا کردن
کار میگردم، اما با وجود داشتن دیپلم با معدل عالی هنوز هم کاری پیدا نکردهام! باید
کمی تندتر برویم _ وگرنه دیر خواهد شد _ اگر جوانِ دیگر زودتر از من برسد، نیمکت را
از دست خواهم داد."
در سکوت مدتی در امتداد خیابان میرویم. بیکاش بابو دوباره
شروع به صحبت میکند:
"این چیزها را لطفاً در خانه تعریف نکنید! زن من فکر
میکند که من در یک کارخانه بزرگ بدون مزد یک دوره آموزشی میبینم و بعد میتوانم حقوق
خوبی دریافت کنم. به همین دلیل هر روز غذایم را با عجله درست میکند."
ما پهلو به پهلو مدتی ساکت به رفتن ادامه دادیم. بیکاش بابو
دوباره شروع به صحبت میکند:
"من از خانه فرار میکنم. این را نمیفهمید؟ در خانه
بودن با فوجی از بچه غیر قابل تحمل است. مدام از آدم درخواست دارند! برام یک فلوت بخر،
به من آبنبات بده! دلم میخواد یک عروسک داشته باشم! بچههای همسایه پیرهنهای قرمز
رنگ دارند، برای ما هم از این پیرهنها بخر! همسرم هم انواع خواهشها را دارد! _ من
فرار میکنم. حالا میفهمید؟ دوباره مدتی سکوت میکنیم.
بعد، بیکاش بابو با کمی خنده میگوید:
"در خانه ماندن مشکل بوجود میآورد، درست میگم؟ چند
روز پیش بعد از برگشتن به خانه در شب متوجه شدم که کوچکترین بچه افتاده و سرش زخم
شده و از دماغش هم شدیداً خون آمده بوده است. اگر من در خانه میماندم میبایست با
خشم و هیجان یک دکتر خبر و یا دارو تهیه میکردم _ حتی اگر هم به این خاطر میبایست
بدهکار شوم! اما من در خانه نبودم، بنابراین غم و نگرانیای هم نداشتم! ما باید کمی
تندتر برویم _ من در باغ بهشت زیر درختی یک نیمکت دارم که میتوانم تمام روز رویش دراز
بکشم یا بنشینم، اگر دیر کنم، آن پسر جوان میآید و آنجا را مصادره میکند، جریان از
این قرار است!"
با عجله، پهلو به پهلوی هم به سرعت قدمهایمان میافزائیم.
نیمکت خالی باغ بهشت را نباید از دست میدادیم!
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر