
نزاع خیالی.
نزاع در جریان بود.
اولین مخلوق ستیزهگر میگوید:
"آدم اول گوشت را سرخ میکند، بعد آن را میپزد، به
این نحو گوشت لذیذ میشود."
دومی فوراً اعتراضش را اعلام میکند.
"اگر گوشت را اول سرخ کنند، بعد سخت میتوان آن را پخت.
به این دلیل باید اول گوشت را خوب پخت و بعد اجازه داد تا آبش با شعله کم آهسته گرفته
شود؛ این خیلی ماهرانهتر است. تو اصلاً اطلاع نداری ..."
"من خبر ندارم! گوشت باید حتماً اول سرخ شود، ادویهجات
هم باید سرخ شوند."
"اما این چیزها در دستورالعملهای آشپزی نوشته نشده
است."
"دستورالعملهای آشپزی را میتونی فراموش کنی. من از
آشپزهای خوب شنیدهام که گوشت باید اول پخته ..."
"پس تو میخواهی کتابهای آشپزی را به رسمیت نشناسی؟"
"نه، به رسمیت نمیشناسم!"
"اجازه دارم بپرسم به چه دلیل؟"
"چون هزاران کتاب آشپزی و نظریههای مختلف وجود دارند.
بنابراین دستورالعملهای آشپزهائی که هر روز مشغول آشپزی هستند خیلی صحیحتر است.
اولی کمی دستپاچه شده اما بلافاصله یک استدلال جدید خلق میکند.
"آشپزها هم همه با هم متفقالقول نیستند."
"آشپزهائی که گوشت را اول سرخ میکنند آشپز نیستند
_ آنها احمقاند. میخواهی بدانی که در ژاپن چگونه این کار را انجام میدهند؟"
حالا اولی صبر خود را از دست میدهد و میگوید:
"از ژاپن و جای دیگر چیزی نمیفهمم. تو کی هستی که به
آشپزها این طور اهانت میکنی؟ بیتجربه ..."
"هِی، مواظب حرف زدنت باش! از جهان خبر نداری، اما بلند
بلند مزخرف میگی! کلهپوک!"
"یک بار دیگه تکرار کن اگه نمیترسی!"
"من تا ابد این را خواهم گفت."
"مواظب خودت باش!"
"تو هم مواظب خودت باش!"
به این ترتیب نزاع آن دو خیلی زود تبدیل به یک جنگ میشود.
یک شغال از نزدیک با خوشحالی و علاقه شاهد جریان منازعه آن
دو بود و گفت:
"پسران گاو ِ نر، شما هر دو گیاهخوارید. پس این دعوای
بیهوده سر گوشت و فریادهای جنگطلبانه شما برای چیست؟ اگر اربابتان از خواب بلند شود
شما را تنبیه خواهد کرد.
آن دو دست از ستیزه برنداشتند. نصیحت شغال را گوش ندادند
_ و در نزاعی خشونتآمیز، غرنده و پر سر و صدا شاخهایشان را در هم کردند.
ناگهان گاریچی نیمهشب در اثر سر و صدا از خواب میپرد و
میبیند که دو گاوِ گاریش در حال جنگ با همدیگر هستند. او نمیدانست چگونه باید جنگ
میان آن دو را فرو نشاند. به این جهت سعی کرد توسط یک چماق و فحشهای بیشماری که مرسوم
بودند جریان را حل و فصل کند. بعد او آن دو حیوان را از هم جدا کرده و با فاصله زیادی
از هم به درخت میبندد و میگوید:
"نشخوار کنید، لعنتیها، نشخوار کنید و دست از این مزخرفات
بکشید."
او جلوی آن دو برای نشخوار کردن کاه میریزد.
کاملاً ناگهانی از خواب میپرم، و به این ترتیب خواب دیدن
من هم به پایان میرسد. متوجه میشوم آن دو مرد جوانِ پرشور و سرزنده که در باره اخبار
تازه از ژاپن و آلمان، هیتلر و موسولینی و غیره سخت در حال بحث و جدل بودند از قطار
پیاده شدهاند و قطار در ایستگاه راه آهن ناتنگار آرام ایستاده است.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر