ماریتا.


Selim Özdogan
آندریاس برای سرگرم کردن من تلویزیون کوچکی برایم آورد. من آن را روی صندلی کوچکی قرار داده و روشنش کردم. اما فکرم باز جای دیگری‌ست، من اصلاً به تلویزیون نگاه نمی‏‌کنم. من آنرا روشن می‌‏کنم و صدایش را بالا می‏‌برم تا همسایه‏‌ها صدای گریه کردنم را نشنوند.
من از سر کار بازمی‏‌گردم، روی زمین می‏‌نشینم و به دیوار خیره می‏‌شوم. گاهی زنگ تلفن به صدا می‌‏آید و من به سرعت مچاله می‌‏شوم. اما من به ندرت جواب تلفن را می‏‌دهم، من صبر می‏‌کنم تا دستگاه ضبط تلفن به کار افتد، من آن را روی بعد از سه بار زنگ زدن تنظیم کرده‏‌ام، کمتر از سه زنگ نمی‌‏شود. من روی زمین می‌‏نشینم، و بعضی اوقات چند ساعت طول می‏‌کشد تا متوجه شوم که اشگ‏‌هایم جاری شده‌‏اند. بعد تلویزیون را روشن می‏‌کنم و جلوی صندلی روی کف چوبی اطاق روبروی صندلی دراز می‏‌کشم.
چنین نیست که من کسی را نداشته باشم. آندریاس در دو طبقه پائین من زندگی می‏‌کند، و وقتی او درِ خانه‏‌ام را به صدا می‏‌آورد من اول به دسشوئی می‏‌روم و بعد در خانه را باز می‌‏کنم. ما با هم در آشپزخانه می‏‌نشینیم، و وقتی به اندازه کافی من چیزی نمی‏‌گویم آندریاس دوباره می‌‏رود. اگر او را خوب نمی‏‌شناختم فکر می‏‌کردم که این کار او را عصبی می‏‌سازد. من دیگر نمی‌‏دانم چند هفته گذشته است. چهار هفته، پنج، شش؟
من دیگر نمی‏‌توانم موزیک گوش کنم. این کار برایم آسان نیست. روزهای زیادی به دلیل آن فکر کردم. شنیده بودم که موزیک نوعی صحبت کردن با خداست، شاید به این خاطر. من نمی‏‌خواهم با کسی حرف بزنم، با هیچ کس.
در حقیقت رنج هم نمی‏‌خواهم ببرم، من نمی‏‌خواهم عصبانی باشم، زخمی، نمی‏‌خواهم بر علیه سرنوشت شورش کنم، نمی‏‌خواهم شکایت و زاری و احساس تنهائی کنم. غالباً موفق هم می‏‌شوم.
من بدون حرکت آنجا می‌‏نشینم، و فکر کنم این نسبتاً کار زیادی باشد. اگر چه همه می‏‌گویند بهتر است که من کاری انجام دهم. اما کار من فقط آنجا نشستن نیست.
از زمانی که تو رفته‏‌ای، من سعی کردم همه چیز را دقیقاً مانند همیشه انجام دهم. من دندان‏‌هایم را مسواک می‌‏زنم، من صبحانه می‌‏خورم، یکشنبه‏‌ها روزنامه و نان می‏‌خرم. من به فروشگاه بزرگ می‌‏روم و سبد خرید را پُر می‏‌کنم، اما نمی‌‏توانم به صندوقدار زن لبخند بزنم. به ندرت آبجو می‏‌نوشم، همانطور که قبلاً ما می‏‌نوشیدیم، هر چند هفته یک بار از نوشیدن آبجو سرمست می‌‏شدیم و وقتی که تنها می‌‏گشتیم مزخرف می‏‌گفتیم و می‏‌خندیدیم. جمعه‏‌ها جارو و گردگیری می‏‌کنم، اما دوست ندارم با دیگران قرار دیدار بگذارم. من کارهائی را می‏‌کنم که ما انجام می‏‌دادیم، هر روز چای درست کرده و می‌‏نوشم و وقتی هوا تاریک می‏‌شود شمعی روشن می‏‌کنم. بعلاوه هر شب روی زمین می‏‌نشینم و به دیوار خیره می‏‌شوم.
بعضی وقت‌ها تصور می‏‌کنم که تو مُرده‌‏ای، نمی‌‏دانم که آیا این کار ساده‌‏تر است یا نه. اگر تو جهان را ترک می‏‌کردی، اگر دیگر در این جهان برای تو خوشبختی وجود نمی‌‏داشت، آیا برای من ساده‏‌تر بود؟ فکر نکنم چنین باشد.
آندریاس گفت مطمئتاً بهتر است که من همه چیز را طور دیگر انجام دهم. دیوارها را رنگ جدیدی بزنم یا برای خودم کفش ورزشی بخرم، زیرا پانزده سال است که این کار را نکرده‌‏ام. او گفت، ما می‌‏توانیم آپارتمانمان را با هم عوض کنیم، چند هفته من در آپارتمان او زندگی کنم و چند هفته او در آپارتمان من. در ابتدا او این همه پیشنهاد داد، او برایم شیشه آب آورد و غذای مورد علاقه‏‌ام را از مغازه تایلندی‏‌ها، و او برایم یک کتری برقی نو آورد که آنرا هنوز از جعبه در نیاورده‌‏ام.
ما همیشه به خاطر کتری برقی‌‏ای که چند لحظه قبل از بسته شدن مغازه خریده بودیم و صدای بلندِ پیپ کردنی جوش آمدن آب را اعلام می‌‏کرد عصبی بودیم.
من می‏‌خواستم برای اولین بار زندگی کنم، دگمه‏‌های افتاده پیراهنم را بدوزم، به گل‌ها آب بدهم، خُرده ریز نان را از داخل سبد نان بتکانم، من می‏‌خواستم طوری که ما با هم زندگی می‏‌کردیم زندگی کنم. زندگی خوبی بود. تو هم حتماً همین را خواهی گفت.
من همیشه خوشحال می‏‌گشتم، وقتی قبل از تو به خانه می‌‏آمدم و آپارتمان را تنها برای خود داشتم. و من همیشه خوشحال می‌‏شدم وقتی صدای قدم‏‌هایت را در پله‏‌های خانه می‏‌شنیدم. گاهی فکر می‌‏کنم که آن را حدس می‌‏زدم. اما آدم همیشه می‏‌تواند بعداً یک چنین چیزی ادعا کند. من این نگاه را می‏‌شناسم، این نگاه کوتاه در چشم غریبه‏‌ها را، انگار آدم می‌‏تواند آنجا چیزی پیدا کند. من این نگاه را می‏‌شناسم، من اغلب این نگاه را می‏‌بینم، اما در پیش تو هرگز متوجه چنین نگاهی نگشتم. و با این وجود چنین به نظرم می‌‏رسد که انگار در تمام مدت این را می‏‌دانسته‌‏ام.
چطور می‌شود توضیح داد که من فوری خود را به آن راضی ساختم. این می‏‌توانست همه جا اتفاق بیفتد، در یک پارتی، در یک ایستگاه قطار، در یک فروشگاه، در مغازه تایلندی، همه جا می‏‌توانست اتفاق بیفتد، و می‏‌توانست همه جا یک حالت عاشقانه رویائی داشته باشد، در یک پمپ‌بنزین، در محل فروش وسائل ساختمان بین کیسه‏‌های آهک و گچ، جلوی یک توالت عمومی. همه جا می‏‌توانست اتفاق بیفتد، خانه زرد رنگ در بیسمارک‌اشتراسه نه بهتر از جای دیگری بود و نه بدتر.
شما دو نفر همدیگر را جلوی آن خانه برای اولین بار دیدید، و من آنجا بودم. شما در چشم‌های هم نگاه کردید، و، باید اعتراف کنم که شاید در آنجا هنوز آن را نمی‌‏دانستم.
وقتی ما زمان کمی بعد از آن در کتابفروشی ایستاده بودیم، من در قسمت موزیک و تو در قسمت نشرهای جدید، و او دوباره پیدایش شد، زیرا که او ما را تعقیب کرده بود، آن را دانستم. من با کتابی در باره چت بیکر در دستم آنجا ایستاده بودم، و تو به طرف من آمدی. این کار طول کشید، من هنوز وقت داشتم که فکر کنم آیا زانوهایم توان نگه داشتنم را دارند، که آیا من کتاب را خواهم خرید، به این که شاید من اشتباه می‏‌کنم و به زمان فکر کردم، در این باره فکر کردم که باید مطمئن شوم تو از زمان دیدن او در کنار آن خانۀ زرد جوری غایب بوده‌‏ای و به این که از خود بپرسم بعد از تو چه خواهم کرد.
چنین چیزی تا حال برایم اتفاق نیفتاده بوده است، این اولین کلمات تو بودند، و من می‏‌دانستم که آنها حقیقت داشته‏‌اند و این که تو سعی خواهی کرد بفهمی چه اتفاقی افتاده بوده است.
چنین چیزی تا حال برایم اتفاق نیفتاده است. بقیه حرف‌ها را نمی‏‌توانم به یاد آورم، من فقط می‏‌توانستم به آتش فکر کنم، آتشی که بتواند گرمم سازد، یا شعله‌‏های آتشی که همه چیز را بسوزاند. من نمی‌‏دانستم شعله‏‌ها و آتش از کجا آمدند، اما من رنگ سرخ آتش را نمی‏‌دیدم، من فقط خاکستر آتش را می‏‌دیدم.
وقتی من اینجا می‏‌نشینم و انتظار می‌‏کشم، اغلب از خودم می‌‏پرسم که آیا تو با او خوشبخت خواهی گشت. و اینکه آیا مگر فرقی می‏‌کند. من فکر نمی‏‌کنم که فرقی بکند. من هیجکدام را باور نمی‌‏کنم. من فکر نمی‏‌کنم که عشقِ رویائی اهمیتی داشته باشد.
عشقِ رویائی زمانی به پایان می‌‏رسد، و تو برنخواهی گشت. من فکر نمی‌‏کنم که چیزی از امروز به فردا تغییر کند. آیا فکر می‏‌کنی که از حالا برای تو همه چیز ساده‌‏تر خواهد گشت؟ فکر می‏‌کنی که همیشه وضعت خوب خواهد بود؟ فکر می‌‏کنی این نگاه تا ابد دوام خواهد داشت؟
اما من نمی‌‏دانم اگر به جای تو بودم چه می‏‌کردم. هنوز اندکی باقی مانده است، هنوز اندکی چنین زندگی خواهم کرد، تا این که روزی تلویزیون را دوباره به آندریاس پس بدهم. هنوز اندکی مانده است، دو هفته، سه، چهار، پنج.
گاهی آرزو می‌‏کنم که کاش این اتفاق نمی‌‏افتاد. گاهی آرزو می‏‌کنم که کاش می‏‌توانستم دست از همه چیز بکشم. می‏‌توانستم از آرزو کردن و در رویا بودن دست بکشم، از فکر کردن، از گریه کردن، از عاشق بودن، از اندیشه واهی، از غذا خوردن و از آب دادن به گیاهان. گاهی آرزو می‏‌کنم، کاش می‏‌توانستم اشگ‌‏هایم را در دهانم جمع کرده و بعد آن را تُف کنم، مانند جانداری که هرگز ردِ خیسی بر گونه‌‏هایش احساس نکرده است.
ماریتا، در این روزها خودم را گاهی خیلی جوان احساس می‏‌کنم، طوری که انگار تا حال چیزی تجریه نکرده و نیاموخته‏‌ام. و گاهی خودم را خیلی پیر احساس می‏‌کنم، طوری که انگار همه چیز را دیده و همه چیز برایم یکسان گشته است. اما من تقریباً همیشه خود را کوچک احساس می‏‌کنم و مطمئن نیستم که کسی بتواند پیدایم کند.
(2003)
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر