چهار نامه به شانه.(2)

سومین نامه.
عزیزترین همسر!
من هنوز میتوانم به یاد آورم که پس از رفتن یخنن Jejchenen کفاش به آمریکا چگونه در شهر ما از آمریکا و اوضاع آمریکا صحبت میگشت. مردم از خود میپرسیدند که شاید آمریکائیها بر روی سرهایشان راه میروند. این حرف درستیست: اینجا واقعاً یک جهان وارونهست! هیچ ردی از نظم و هیچ چیز بجز شلوغی و قیل و قال پیدا نمیشود، درست همانطور که در نزد قصاب مینین Minjen ما میباشد.
تصورش را بکن که یک روز پالتیل Paltiel پنبه ساز و یوسل Jossel دباغ بگویند که خاخام از دانش یهودی بی بهره است و حتی کوچکترین معلوماتی ندارد که با آن حتی مراسم ازدواج و طلاق را انجام دهد؛ یا اینکه ریاست جماعت دیگر مناسب او نیست. حالا، آیا مردم به این حرف تا حد مرگ نمیخندیدند؟
اما کارگران در آمریکا، برای مثال کارگران سیگار سازی حق دارند در همه چیز مداخله کنند. آنها در انتخابات شرکت میکنند، و حالا حدس بزن که اجازه انتخاب چه کسی را دارند؟ اجازه انتخاب رئیس جمهور را! و فکر میکنی که رئیس جمهور چه باشد؟
رئیس جمهور نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر از رئیس کل کشور میباشد. و من شنیدهام که آمریکا ده بار بزرگتر از اروپاست. آیا میتوانی این را تجسم کنی؟ حالا تصورش را بکن که من چه وحشتی کردم وقتیکه شب گذشته ناگهان درب باز شد و دو کارگر که من با آنها در کارخانه در کنار یک دستگاه کار میکنم پیش من آمدند. آنها هم یهودیاند. بنابراین آنها پیش من میآیند، دو فرد را نام میبرند که من نامشان را در این میان دوباره فراموش کردهام، و به من میگویند من هم کارگر هستم و باید کوشش کنم مردی به ریاست جمهوری برگزیده شود که برای وضعیت ما خوب باشد.
و آن دو برایم تعریف میکنند که یکی از نامزدهای ریاست جمهوری جانب ثروتمندان را میگیرد و همه کسانی که زندگی را با نیروی بازوی خود میچرخانند لگدمال میکند؛ و اینکه نامزد دیگر که آنها میخواستند او را انتخاب کنند یک جواهر واقعیست، مردی که فقط کارگران را دوست دارد و از افراد ثروتمند و شکم بزرگ به شدت متنفر است. و آنها چیزهای ابلهانه دیگری هم تعریف کردند که من اصلاً نتوانستم آنها را درک کنم.
من در اعماق قلبم به آنها میخندیدم، اما به خاطر صلح ــ شرمنده ساختن انسان مناسب نیست ــ این لطف را کردم و به آنها جواب مثبت دادم.
بیشتر به این خاطر تا هرچه زودتر از دست آنها راحت شوم و بتوانم برای تو این نامه را بنویسم. حالا خودت بگو، آیا اینجا یک جهان وارونه نمیباشد؟
طبق صحبتهای آنها اگر کسی که آنها دوستش دارند انتخاب شود من در هفته ده دلار درآمد خواهم داشت، اما اگر خدای ناکرده آن دیگری انتخاب شود بنابراین درآمدم نه یا شاید هم هشت دلار خواهد بود.
لیب اما میگوید که سیاست را میفهمد! که سیاست یک هدف است! و او میگوید که من هم وقتی مدت طولانیتر اینجا زندگی کنم مقداری از سیاست مطلع خواهم گشت. اما برای من بی مانع است! من به حرفهایش آری و آمین میگویم و با خود فکر میکنم: از جائیکه شراب داخل میشود چیزهای بی معنا هم خارج میگردد. او قسم میخورد که از سیاست در زمان انتخابات زندگیاش را میگذراند و اینکه از این کار چند دلاری هم برای آینده کنار میگذارد. اما من غیر ممکن است بفهمم که چطور میتوان از این کار پول درآورد.
اما شوخی به کنار: این مربوط به ما نمیشود! در هر حال این یا آن فرد به ریاست جمهوری انتخاب خواهد شد و ما هم به این جهت خوشبخت نخواهیم گشت.
زیرا اغلب مالیخولیا به جانم میافتد و اشگ از چشمانم به روی برگ توتونهائی که باید ببرم میریزد. و شبها بد میخوابم.
اغلب در گوشم چیزی وزوز میکند و تمام روز سر درد دارم ... و بر ضد تمام این بدیها بجز آنکه قطعه کاغذی بردارم و یک نامه برای شانه طلائیام بنویسم وسیلهای نمیشناسم.
زن گرانبهایم! من نمیتوانم چیزی را در برابر تو پنهان دارم. من باید همه چیز را برایت تعریف کنم. من چون هنوز نسخه کامل تلمود را نخریدهام بنابراین همچنان از کتاب Mischnajes میآموزم، و میدانی دلیل آن چیست؟ زیرا من پول را برای کارهای دیگری احتیاج داشتم.
شانه طلائیم، بدان که انسانها همه جا برابرند. مردم اینجا البته همیشه فریاد <آزادی> میکشند اما این آزادی ارزش یک پیاز را هم ندارد! اینجا هم یک یهودی منفور است. در اینجا شاید بیشتر از هر جای دیگر تصویر خداوند یهودیها مسخره میگردد. البته اینجا سگهائی وجود ندارند که برای آدم پارس کنند و مچ پای کسی را دندان بگیرند، اما جوانان شیطان به اندازه کافی وجود دارند. به محض اینکه چشمشان به یک ردا میافتد شروع به داد کشیدن میکنند: "یهودی! یهودی!" و سنگ و کثافت به طرف آدم پرتاب میکنند. و در اینجا شکر خدا بقدر کافی هم کثافت پیدا میشود. چه باید میکردم؟ من همان کاری را کردم که اینجا همه یهودیها میکنند. من گیسهای شقیقهام را به پشت گوشهایم شانه کردم و برای خود قسطی لباسهای آلمانی خریدم. حالا تو میدانی پول برای چه کاری مصرف شد. و اگر به اراده خدا اینجا بیائی، تو هم باید لباسهای دیگری برای خودت تهیه کنی. زیرا که عادات قانون را میشکنند. و اینجا هم اینطور لباس پوشیدن جزء آداب است!
تو برایم نوشتی که از گنندل خوشت نمیآید. من نمیفهمم که تو چه مخالفتی با او داری. من موظف نیستم دیگران را ارشاد کنم. بعلاوه من معتقدم که او این کار را فقط بخاطر یک تکه نان انجام میدهد. در واقع او مانند تمام دختران یهودی یک روح پاک است. او تمام روز را وقتی من و لیب در کارخانهایم غذا میپزد، به لباسشوئی مشغول است و خانه را تمیز میکند. ابتدا در شب با پدرش به جائی میرود تا در برابر مردم برقصد و آواز بخواند. من در خانه میمانم و تورات میآموزم و برای تو نامه مینویسم. در حدود نیمه شب آنها به خانه بازمیگردند. ما با هم چای مینوشیم و بعد برای خوابیدن میرویم.
تو مینویسی که فکر میکنی روزی که گنندل پیش ما آمده بود قاشقی از خانه ما دزدیده است. من اصلاً نمیدانم در این باره چه باید به تو بگویم!
شاید گنندل در امور مذهبی کاملاً پرهیزکار نباشد اما به اموال غریبهها دست نمیزند! خدا کند چیزی از اتهام زدن تو نشنود! او با من مانند کودک خودش رفتار میکند. هر لحظه از من میپرسد که آیا پیراهن تمیز احتیاج دارم یا هنوز یک استکان چای مایلم. او واقعاً کودک خوبیست. او هرچه بدست میآورد به پدرش میدهد. تو باید ببینی که او با چه احترامی با پدرش رفتار میکند، گرچه لیب استحقاقش را ندارد و اغلب مست به خانه میآید و حرفهای مزخرف وحشتناکی میزند.
لیب به صراحت برایم توضیح داده است که بخاطر جهیزه دخترش پول جمع میکند و به محض پسانداز کردن هزار دلار برای دخترش شوهری مییابد که گنندل را طبق قانون موسی و اسرائیل به عقد خود در آورد. سپس گنندل دیگر در برابر مردم غریبه آواز نخواهد خواند. من نمیدانم که آیا او این را جدی میگوید یا نه، اما خدا کند چنین پیش آید و گنندل حرفه زشتش را کنار بگذارد.
گنندل حتی هنگامیکه پدرش این را برایم تعریف میکرد صورتش درست آنطور که شایسته یک دختر حقیقی یهودیست سرخ گشت. او کاملاً با نیت پدرش موافق است. شانه عزیزم من از تو خواهش میکنم که تو خود را از اتهامات واهی و تهمت زدن دور بداری. این درست نمیباشد و اینگونه قضاوتها ناعادلانه است. چنین کاری زیبنده زنان شهرهای کوچک است، اما تو، شانه طلائی من، بزودی به آمریکا خواهی آمد. اینجا زنها کاملاً متفاوتند: متین، جدی و همچنین مانند مردها مشغول کار.
علاوه بر این اشموئل مویشه تو نه خیاط است و نه کفاش که بخاطر یک زن دیگر به تو بی وفا گردد. تو اجازه نداری به چنین چیزهائی اصلاً فکر کنی، زیرا که چنین کاری توهین به من است! بدان که کلمات تو مانند چاقو زخمیام میسازند. و اگر لیب و دخترش چیزی از آن بفهمند مرا فوری ترک خواهند کرد. سپس من تنها در کویر میمانم و بعد باید به کشور بازگردم: زیرا من هنوز هم نمیتوانم به زبان مردم اینجا حرف بزنم و نمیدانم اینجا چه باید بکنم؟
شانه عزیزم، حالا خواهش من از تو به شرح زیر است: قلم را به دست کوچک کودکمان قرار ده، دستش را در دست خود بگیر و بر روی کاغذ بنویس، تا حداقل من شکل یک حرف الفبا که او با دست خودش نوشته است را تماشا کنم. خالق جهان، چقدر من باید به گوشهای روم و گریه کنم! و چرا من گریه میکنم؟ زیرا از من دریغ شده است که فرزندم را در تورات تدریس کنم. این به تنهائی باعث افزون گشتن غم و اندوهم میگردد. و در چنین لحظاتی نامههای تو میرسند و نمک بر زخمم میپاشند. لیب و گنندل (بعلاوه او در اینجا سوفی Sophie نام دارد) امروز از من خواهش کردند که آنها را همراهی کنم تا ببینم که دختر چطور میرقصد و گوش کنم که چطور آواز میخواند. اما من نمیخواستم با آنها بروم. در این وقت لیب به من گفت <پرهیزکار ابله!> و گنندل هم چین به دماغش انداخت. اما برای من مهم نیست! من از راهم یک تار مو هم منحرف نمیگردم.
سالم بمانید، تو و کودکمان. این را شوهرت، اشموئل مویشه آرزو میکند.
ماجرای لباسها باید بین ما باقی بماند. هیچکس اجازه ندارد چیزی از آن بفهمد. وگرنه باید تا حد مرگ خجالت بکشم.
شوهر تو اشموئل مویشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر