365 روز از زندگی من.(7)

خانم لیب.
دیروز ساعت هشت و نیم خانم باخ از دفترش تلفن کرد و از من خواست که برای ادامه کار به طبقه دوم بروم، به همان طبقهای که روز اول به من نشان داده بود.
آنجا ژولیت را دیدم! قرار بر این گذاشته شده بود که من و او در در این طبقه با هم کار کنیم.
من طبق عادتم تقریباً یک ساعت پنهان از چشم حاضرین همه چیز را زیر نظر داشتم. باید دقت میکردم و به یاد میسپردم چه کسی میتواند به تنهائی صبحانهاش را بخورد، کدام یک از ساکنین قهوهاش را با شیر مینوشد و چه کسی نانش را با کره و پنیر یا مربا میخورد ... بیشتر اما به رفتار و گفتار ژولیت دقیق شده بودم تا ببینم که آیا نظرم نسبت به او اشتباه بوده است یا خیر!.

ساعت نه و نیم من و چهار نفر از ساکنین به سالن موسیقی رفتیم. خانم لیب دو بار در هفته با ساکنین این خانه برنامه آواز خوانی انجام میدهد، امروز اما خانم لیب پس از سه ترانه که از دستگاه موسیقی پخش گشت و حاضرین هم با آنها همخوانی کردند بقیه وقت را به تمرین حافظه گذراند. او با سؤالهای بسیار جالب و به موقع حاضرین را به فکر میانداخت و من از دانش و حافظه تمرین داده شده آنها در تعجب بودم. خانم لیب ابتدا صحبتش را با معجزه اقتصادی Wirtschaftswunder پس از جنگ جهانی دوم در برلین و آلمان غربی که شوق به سفر رفتن را در مردم زنده ساخته بود شروع کرد و بلافاصله پرسید: "و فکر میکنید مردی که این موقعیت را برای مردم آلمان فراهم آورد چه کسی بود؟" و از سیزده دهان همزمان نام <لودویگ ارهارد Ludwig Erhard> خارج گشت ... و در جواب پرسش "اولین کشوری که مردم آلمان بعد از جنگ به آنجا سفر کردند چه نام دارد؟" دوباره لبهای چین خورده سیزده انسان سالخورده همزمان با هم باز میشوند و نام <ایتالیا> در فضای اتاق میپیچد. آنها حتی میدانستند که سال تولد و مرگ توماس من Thomas Mann و ریچارد واگنر Richard Wagner در چه زمانی بوده و شکسپیر از زبان رومئو در زیر بالکونی که ژولیت در آن ایستاده بود چه گفته است!
من، دوازده خانم که جوانترینشان هشتاد و پنح سال سن دارد و به زحمت نان در دهان میگذارد و فنجان قهوه را همیشه با لرزشی چند ریشتری به دهانش میرساند و یک مرد درشت اندام که سنش را بالای نود حدس میزنم در این جلسه شرکت داشتیم.
ما پس از دو ساعت بخاطر لذتی که از جلسه خانم لیب برده بودیم با کف زدن از وی تشکر کردیم و خانم لیب با تعارف کردن شکلات به حاضرین برایمان روز خوشی آرزو کرد.

خیلی مایل بودم میتوانستم نظری را که در باره ژولیت در آن دو روز آموزش قوانین کار بدست آورده بودم عوض کنم. اما امروز چند بار بر من ثابت گشت که او در حال حاضر برای یک چنین کارهائی ابداً مناسب نمیباشد. و به گمان من تا زمانیکه چندین ماه به طور مرتب توسط روانپزشک تحت معالجه قرار نگیرد حال روانیاش از این که است بدتر خواهد شد و نه تنها قادر به کار کردن با افراد سالخورده و کودکان نخواهد بود بلکه در زندگی شخصی خود نیز دچار مشکلات بزرگتری خواهد گشت.
البته من تمام کوششم را به کار خواهم برد تا برای هرچه زیباتر چرخیدن زمان در طبقه دوم از زاویه دید ژولیت به جهان نگاه کنم! شاید که این کار تمرین خوبی برای صبور گشتنم گردد!.

امروز جمعه 19 جولای است و گرچه خانم <ک> پس از صرف نهار و خارج شدن از سالن نهارخوری ناگهان بی مقدمه با به یاد آوردن شوهر فوت گشته و دختر جوانمرگ شدهاش در راهرو شروع به گریستن کرد و مرا سخت غمگین ساخت اما با این وجود مانند کودکان دبستانی از اینکه میتوانم در این دو روز تعطیلی خستگی این یک هفته کار را از تن خارج کنم خیلی خوشحالم!

"... ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم ..."
(مولانا)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر