زندگی کوتاه فسقلی.

قصد داشتم امروز قصه فسقلی را بنویسم اما دیشب پدرش تلفن کرد و خبر مردن فسقلی در شکم مادر را به من اطلاع داد.

فسقلی نام نوزادیست که هرگز به دنیا نیامد و مایل هم نبود به دنیا بیاید! نه به این دلیل که پدر و مادرش نام فسقلی را برای او انتخاب کرده بودند، بلکه چون واقعاً بسیار کوچک بود.
فسقلی هر بار که انگشت شست دست و پای خود را داخل دهان فرو میبرد و با زبان آنها را اندازه میگرفت اصلاً احساس نمیکرد که در اندازهشان تغییری ایجاد شده است! چندین بار هنگام سونوگرافی صدای مادرش را به وضوح شنیده بود که به دکتر میگفت: اَه ... آقای دکتر ... این که هنوز اندازه یک فندقه و اصلاً بزرگ نشده!
فسقلی چند بار با شنیدن این حرف از دهان مادرش سعی کرده بود با نگاه داشتن بند ناف در مشتش و فشردن آن خود را خفه کند، اما بعد بخاطر بیهوش شدن دست کوچکش شل میگشت و بند ناف از دستش رها میشد و او بعد از مدتی دوباره به هوش میآمد.
فسقلی هنگام سونوگرافی در ششمین ماه بارداری مادرش همان حرف را دوباره از او میشنود و به خود میگوید: زندگی بدون عشق مادر دهشاهی هم نمیارزد و تصمیم میگیرد خود را دار بزند، اما موفق نمیشود سرش را به بند ناف برساند و در اثر تلاش زیاد خوابش برده بود!
من دو سه هفته قبل از پدر فسقلی یک بار پرسیدم: چرا در این سن و سال (پدر هفتاد و هفت ساله است و مادر چهل ساله) هوس بچهدار شدن به سرت افتاد!
و او با تکان دادن سر جواب داد: از دستم در رفت!
_ "خب، چرا اما اسم فسقلی را برایش انتخاب کردید؟"
_ "من خیلی دلم میخواد اسمش رستم باشه، ولی مادرش مخالفه و میگه: «این اسم به هیکل تو نمیخوره چه برسه به این فسقلی توی شکم من!»"

نمیدانم فسقلی به چه وسیلهای موفق به کشتن خود شده است، من اما خیلی مایل بودم بعد از به دنیا آمدنش با او آشنا میگشتم و هر از گاهی با هم گپی میزدیم.
از طرفی هم برای او خوشحالم که به دنیا نیامد تا مجبور گردد از داشتن چنین پدر و مادر عتیقهای مدام در تعجب به سر برد.

با فوت فسقلی آنچه را که قصد داشتم در باره او بنویسم به خاک سپردم و بر سنگ گور نوشتم:
فسقلی، جنینی که چشم به دنیا نگشود، اما معنای عشق را میدانست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر