
دیوانه شماره یک که گاهی ریشش را ماهها اصلاح نمیکند و
گاهی هم هفتهها سه تیغه بیریش است (دلیلش را من نمیدانم، شاید خود او هم نداند)
دستش را به دست دیوانه شماره دو که گاهی چشمان بسته خویش را باز میکند و بعد انگار
چیزی شگفتانگیز او را به تعجب وامیدارد آنها را گشاد میسازد و با تکان دادن سر به
نشانه: "ای وای، افسوس" دوباره چشمانش را میبندد (دلیل این عمل کاملاً مشخص
است، البته فقط برای خود او) میدهد.
دیوانه شماره سه که خواهان قدرت است (قدرت در دانش، قدرت
در هنر، قدرت در هوشی بالا، خیلی بالاتر از هوش دیگران، حتی بالاتر از هوش سیاستکارانی
که بدون داشتن آن به خود میبالند) دست دیوانه شماره دو را در دست میگیرد
و دست دیگرش را به دست دیوانه شماره چهار میدهد.
دیوانه شماره چهار که خواهان نویسنده شدن است و در روز چند
بار این جمله را تکرار میکند: "من همیشه با گوش دادن به سخنان دیگران و نگاه
داشتن نظراتشان در ذهن به روشهای زندگی خود افزودهام. و از زمانی که تصمیم گرفتم
نویسنده شوم، با یادداشت کردن از مطالبی که مهم میپنداشتم آغاز به نوشتن کردم."
با دست آزاد خود دست آزاد شماره یک را میگیرد و بعد دایرهای به دور دیوانه شماره
پنج که خود من باشم تشکیل میدهند و شروع به چرخیدن میکنند. در آن میانه دل من برای
یکی تنگ شده بود. برای کسی که چشمانش هر روز با من سخن میگویند. چشمانی که اگر گاهی
به خود او هم دروغ بگویند اما آنقدر مرا دوست میدارند که نمیتوانند با خدا دشمنی
کنند. و دلم برای آن دو ابرویش که مانند دو کبوتر به سویم بال میزنند تنگ شده بود.
چشمانی که در تونلشان تا ابدیت راه است. چشمانی که دلم برای یافتن زندگی در آنها تنگ
است. آن چهار دیوانه به دور من عاشقپیشه که زود به زود عاشق چشمانی جذاب میگردد
میچرخیدند و به حرفهایم گوش میدادند.
ما پنج دیوانه در یک اطاق دور
هم جمع بودیم. هر کدام از ما وقتی شروع به صحبت میکرد، چهار نفر دیگر دست همدیگر را
میگرفتیم و مانند سرخپوستها به دور او میچرخیدیم. و او پس از لحظهای بر عکس مسیر
چرخش ما میچرخید و وقتی صحبتش تمام میشد دستش مانند عقربه یک ساعت یکی از ما چهار
نفر را نشانه میگرفت. این چرخش و از حال هم جویا گشتن چهار ساعت به درازا انجامید.
گرچه در این مدت ما پنج دیوانه از حال هم با خبر گشتیم، بر حال یکدیگر گریستیم و چهره
در چهره هم خندیدیم، اما هنوز دل من برای چشمان تو و آن ابروانت که مانند دو کبوتر
هر روز چند بار به سویم بال میزنند تنگ بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر