داستان‏‌های عشقی.(5)


نامه یک نوجوان.
بانوی محترم و مهربان!
شما از من دعوت کرده بودید، یک بار برایتان نامه‏‌ای بنویسم. شما فکر می‏‌کردید برای مرد جوانی با قریحه ادبی اجازه نوشتن نامه به بانوئی زیبا باید کاری گوارا باشد.
وانگهی شما همچنین متوجه گشتید که من خیلی بهتر از صحبت کردن توانا به نوشتن هستم. بنابراین من شروع به نوشتن می‏‌کنم. این برای من تنها راه ممکن است تا با آن تفریح کوچکی برایتان فراهم آورم، و من این کار را با کمال میل انجام می‏‌دهم. زیرا که من شما را دوست دارم، بانوی مهربان. به من اجازه بدهید برایتان به طور مشروح بنویسم! این ضروری‌ست، وگرنه شما مرا درست درک نخواهید کرد، و شاید هم چون این تنها نامه من به شما خواهد بود مجاز به مفصل نوشتن باشم. و حالا پیشگفتارها کافی‌اند!
هنگامی که من شانزده ساله بودم، با یک سودازدگی عجیب و شاید هم با بلوغی زودرس می‏‌دیدم که شادی دورانِ کودکی برایم غریبه و از نظرم گم می‌‏گردد. من برادر کوچک خود را می‏‌دیدم که در خاک تونل حفر می‌‏کرد، سنگ می‏‌پراند و پروانه‌‏ها را می‌‏گرفت، و من در این مواقع به او به خاطر خشنودیش که هنوز عمیق بودن آن را بخوبی به یاد می‌‏آورم حسادت می‏‌ورزیدم. من این خشنودی را از دست داده بودم، کی و چرایش را نمی‏‌دانستم و به جای آن – چون در خوشی‏‌های بزرگسالان هنوز بطور کامل سهیم نبودم _ ناخرسندی و آرزو جانشین گشت.
با کوششی شدید اما بدون استقامت، گاهی تاریخ و گاهی علوم طبیعی می‏‌خواندم. یک هفته هر روز تا شب خود را با گیاه‌شناسی مشغول می‌‏ساختم و بعد دوباره چهارده روز تمام کاری بجز خواندن گوته انجام نمی‏‌دادم. من خود را تنها احساس می‏‌کردم و برخلاف میل باطنی‌‏ام از تمام ارتباطات با زندگی بریده بودم، و فقط بطور غریزی توانستم بر روی شکاف میان خود و زندگی توسطِ آموختن، دانش و شناخت پُل بزنم. برای اولین بار باغچه خانه‌‏مان را به عنوان قسمتی از شهر و دره درک کردم، دره را بعنوان شکافی در رشته‌کوه‌‏ها و کوهستان را بعنوان یک قطعه مشخص و محدود از رویه زمین.
برای اولین بار ستارگان را به عنوان اندام جهان نظاره کردم، فرم کوه‌‏ها را به عنوان محصولات تشکیل گشتۀ ضروری از نیروهای زمین، و برای اولین بار تاریخ ملت‏‌ها را به عنوان قسمتی از تاریخ کُره زمین دریافتم.
خلاصه، من در آن زمان شروع به فکر کردن کردم. در نتیجه زندگی خود را به عنوان چیزی مشروط و محدود شناختم، و بدین سبب در من آن آرزوئی زنده گشت که کودک هنوز آنرا نمی‏‌شناسد، آرزوی این که در زندگیِ خود تا حد امکان خوبی‌‏ها و زیبائی‏‌ها را انجام دهم. احتمالاً همه جوان‏‌ها تقریباً چنین تجربه‌‏ای می‏‌کنند، اما من آن را طوری تعریف می‌‏کنم که انگار یک تجربه منحصر به فرد بوده است، که اتفاقاً برای من چنین هم بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر