داستان‏‌های عشقی.(4)


در آن شب تابستانی.(۴)
من تا اندازه‏‌ای بی‏‌ادبانه مورد استقبال قرار گرفتم؛ اما وقتی متوجه وضعیت درمانده‏‌ام می‏شوند مرا با آب ولرمی حمام کرده و به تختخواب می‌‏برند، جائی که به زودی تمام هوشیاریم در یک ناله کم نور محو می‏‌گردد. سه روز تمام احساس می‌‏کردم در حال مُردنم، و هر روز تعجب می‏‌کردم که مُردن چنین پر زحمت، آهسته و دردآور صورت می‌‏پذیرد. زیرا هر ساعت برایم بی‌نهایت طولانی گردیده بود، و هنگامی که این سه روز به پایان رسیدند، به نظرم چنین می‌‏آمد که هفته‌‏ها در آنجا بستری بوده‌‏ام. عاقبت موفق می‏‌شوم چند ساعت بخوابم، و بعد از بیدار گشتن دوباره زمان را حس می‌‏کردم و از وضعیتم آگاهی داشتم. اما همزمان متوجه گشتم که چقدر ضعیف شده‌‏ام، زیرا هر حرکتی با درد و زحمت همراه بود، حتی باز و بسته کردن چشم‌‏ها برایم کار کوچکی به نظر می‏‌آمد. وقتی پرستار برای آگاه شدن از حالم پیشم آمد، او را مخاطب قرار داده و فکر می‌‏کردم مانند همیشه بلند صحبت می‌‏کنم، در حالی که او برای شنیدن باید خود را خم می‏‌کرد و باز هم به زحمت می‌‏توانست صدایم را بشنود. در این وقت متوجه گشتم که برای ترک کردن بستر بیماری نباید عجله کرد و خودم را بدون درد زیادی برای زمان نامعینی مانند کودک وابسته‌‏ای به دست پرستاران سپردم. بعد از زمان درازی نیروهایم دوباره شروع به بیدار گشتن کردند، زیرا که کوچک‌ترین لقمه‌‏ای در دهان، حتی یک قاشق سوپ هم پیوسته برایم دردآور بود.
در این مدتِ عجیب نه غمگین بودم و نه عصبانی و این باعث تعجبم شده بود. پوچی کسل‌کننده گذران دلسردانه زندگی‏ در ماه‏‌های اخیر برایم آشکارتر می‌‏گشت. من از آنچه نزدیک بود بر من برود به وحشت افتاده و صمیمانه از به دست آوردن دوباره آگاهی خود خوشحال بودم. این کسب دوباره آگاهی شبیه به آن بود که من انگار مدت طولانی‏‌ای در خواب به سر برده‌‏ام، و عاقبت بعد از بیداری به چشمان و افکارم اجازه می‏‌دادم که دوباره با شوقی نو به چراگاه بروند. و در این حال برایم این اتفاق رخ می‏‌دهد که من از همه آثار مه‌آلود و ماجراهای این زمان تیره و تار، بعضی از اتفاقات را که فکر می‏‌کردم فراموششان کرده‏‌ام حالا به طرزی عجیب واقعی و در رنگ‏‌های آتشین روبرویم ایستاده می‏‌دیدم. در بین این عکس‏‌ها که من در اطاق غریب بیمارستان با تماشایشان لذت می‌‏بردم آن دختر باریک اندام که در باغ خانه رئیس گلبکه در کنارم نشسته بود و به من پرتقال تعارف کرد در جلوی همه عکس‌‏ها قرار داشت. من نام او را نمی‏‌دانستم، اما در ساعاتی که بی‌درد بودم می‏‌توانستم قامت کامل و صورت ظریفش را به وضوح تجسم کنم، کاری که آدم فقط در باره آشنایان قدیمی قادر به انجام دادن آن است. من می‌‏توانستم نوع حرکت، صحبت کردن و صدایش را تجسم کنم، و اینها همه از یک عکس سرچشمه می‏‌گرفت، عکسی که در برابر لطافت زیبائیش حالم را مانند کودکی در نزد مادر خود خوب ساخت. چنین به نظرم می‏‌آمد که باید او را در زندگی‏‌های قبلی دیده و می‏‌شناخته‌‏ام. من این تصویر ظریف را که غیرمنتظره به من نزدیک و برایم عزیز شده بود تماشا می‏‌کردم، و دوباره با لذت تازه‌‏ای حضور ساکتش را در جهان افکارم با یک بی‌قیدی و همزمان با یک قدردانی بدیهی می‏‌پذیرفتم، مانند انسانی که در بهار و تابستان بدون تعجب کردن یا عصبانی گشتن با خشنودی صادقانه‌‏ای بوی علف را تنفس می‏‌کند.
این رابطه ساده و بی‌ریا با تصاویر رویائی‏‏‌ام فقط تا زمانی ادامه داشت که من کاملاً ضعیف و جدا گشته از زندگی در بستر بیماری افتاده بودم. به محض اینکه دوباره مقداری نیرو به دست آوردم و توانستم کمی غذا بخورم و بدون خستگی طاقت‏‌فرسائی در تخت به طرف دیگر بچرخم، تصویر دختر خجول تقریباً به عقب بازگشت و به جای آن علاقه‏‏‌ای پاک و غیرشهوانی ِ یک اشتیاقِ عمیق جانشین گشت. حالا ناگهان بیشتر میل داشتم که نام دختر باریک‌اندام را به زبان آورم، نامش را با لطافت زمزمه کنم و به آواز بلند بخوانم، و ندانستن نام او برایم یک شکنجه واقعی شده بود.
(1907)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر