داستان‌‏های عشقی.(15)


یک مخترع.
دوست من کنستانتین زیلبرناگِل رابطه‌اش با تمام دخترهای همسایه خوب بود، اما معشوقه‌ای نداشت. وقتی او یکی از دخترها را ایستاده و یا در حال رفتن می‏‌دید، خود را با یک سلام، با یک لطیفه یا با یک متلک صمیمی و خودمانی در کنارشان قرار می‌‏داد، و دخترها سپس می‏‌ایستادند، وراندازش می‌‏کردند و از این کار او لذت می‏‌بردند؛ او می‌‏توانست هرکدام از آنها را که مایل بود داشته باشد. اما او مایل به این کار نبود و هر وقت در کارگاه از دخترها و ماجرای عشقی صحبت می‌‏شد او شانه هایش را بالا می‌انداخت، و وفتی یکی از ما می‌‏پرسید که نظر او راجع به آن چیست، می‏‌خندید و می‏‌گفت:
"عجله کنید، عحله کنید، دَله‌‏ها! من ازدواج کردن شماها را به زودی خواهم دید."
و بعضی‌ها جواب می‌‏دادند: "آره، چرا که نه. مگه ازدواج کردن بدشانسی میاره؟"
"شماها می‏‌تونید امتحان کنید. اما من این کار را نمی‏‌کنم. من نه!"
ما اغلب او را به این خاطر دست می‌‏انداختیم، بخصوص که او اصلاً زن‌ستیز نبود. البته او هرگز معشوقه‏‌ای نداشت، اما اگر بر حسب اتفاق امکان یک لودگی کوتاه، یک لمس آرام و یک بوسه سریع دزدانه برایش آماده می‌‏گشت اجازه فرار این فرصت‏‌ها را نمی‏‌داد. همچنین ما فکر نمی‏‌کردیم که اشتباه است اگر فرض کنیم در جائی دور دختری در انتظار کنستانتین نشسته باشد و او اولین نفر از ما خواهد بود که با این دختر ازدواج خواهد کرد. زیرا که او درآمد خوبی داشت و هر لحظه که مایل بود می‌‏توانست استاد شود، و گفته می‏‌شد که پول زیادی در حساب بانکی خود دارد.
وانگهی کنستانتین آدمی بود که همه به او علاقه داشتند. او هرگز اجازه نداد که ما احساس کنیم او ماهرتر است و بیشتر از ما می‏‌فهمد؛ تنها وقتی کسی از او نظرش را می‌‏پرسید با کمال میل کمک می‏‌کرد و دست به کار می‏‌گردید. وگرنه او مانند یک کودک بود، خیلی آسان می‏‌شد او را به خندیدن واداشت یا منقلبش ساخت، دمدمی مزاج اما بی‌آزار بود و من هرگز ندیدم کارآموزان را بزند یا ناعادلانه با آنها رفتار کند.
در آن زمان هنوز فکر می‌‏کردم که می‌‏توانم در رشته مکانیکیِ ماشین مقداری پیشترفت کنم و به این خاطر هرچه بیشتر با زیلبرناگِل که استعداد و تجربه‌اش خیلی بیشتر از بقیه همکاران و همسطح استادمان بود تماس برقرار کردم. آنچنان او راحت و بشاش و بی‌لغزش و خطا کارها را به ثمر می‏‌رساند که وقتی در حین کار کردن تماشایش می‏‌کردی میل کار کردن نیز در تو شکوفا می‌‏شد. او همیشه فقط کارهای ظریف و حساس را انجام می‌‏داد، کارهائی که محتاج دقت و هوشیاری کامل بودند و در ضمن انجام‌شان نمی‌‏شد چرت زد، و او هرگز قطعه‌ای را خراب نکرد. اوج لذت بردن او وقتی بود که به کار مونتاژ ماشین‏‌های نو می‏پرداخت. همینطور قطعاتی را هم که برایش ناآشنا بودند مانند بازی کودکانه‌‏ای به آسانی نصب می‏‌کرد و به کار می‌‏انداخت، و در حین این کار چنان ویژه و اصیل به نظر می‌‏رسید که من آن زمان برای اولین بار دستگیرم شد که معنای تسلط ذهن بر ماده چیست و اینکه اراده قوی‌‏تر از تمام اجرام مُرده می‏‌باشد یعنی چه.
به تدریج کشف کردم که همکارم کنستانتین به کارهائی که به او محول می‌‏شود بسنده نمی‏‌کند. متوجه شدم که او بعضی وقت‏‌ها بعد از پایان کار ناپدید می‏‌شود و خود را جائی نشان نمی‏‌دهد، و خیلی زود پی بردم که او در اطاق اجاره‌ای کوچکی در زنفگاسه زندگی می‏‌کند و در آنجا نقاشی می‏‌کشد. در ابتدا فکر می‌‏کردم می‏‌خواهد تمرین کند تا فنون آموخته در آموزشگاه شبانه را به دست فراموشی نسپارد، اما پس از آنکه یک بار تصادفاً دیدم که او مشغول بررسی یک طرح می‏‌باشد، و وقتی بیشتر سؤال کردم فهمیدم که در رابطه با یک اختراع کار می‏‌کند. بعد از دانستن این موضوع رابطه‏‌ام با او خودمانی‏‌تر گشت و من بعد از مدتی از تمام اسرارش با خبر بودم. او دو ماشین اختراع کرده بود که از این دو یکی بر روی کاغذ طرح‏‌ریزی و دیگری مُدلش به اتمام رسیده بود. تماشای طرح و نقاشی‏‌هایش که کاملاً پاکیزه و واضح رسم شده بودند لذت‏بخش بود.
وقتی من در پائیز فرنسه برودبک را شناختم و با او رابطه برقرار کردم در ملاقات شبانه‌ام با کنستانتین وقفه‌‏ای ایجاد شد. در آن زمان دوباره سخت شروع به شعر گفتن کرده بودم، کاری که از زمان تحصیلِ زبان لاتین انجام نمی‏‌دادم. و با وجود آنکه توانسته بودم خودم را به زحمت از دست این دختر زیبا و بی‌‏فکر نجات دهم، اما او بیشتر از آنچه می‌‏ارزید به من هزینه تحمل کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر