
پسرم از دستم خیلی عصبانیه. البته من خیلی خوب درکش میکنم.
با عصبانیت میگه: "من از این تعجب میکنم حالا که مری و معده و جگر و اعضای دیگر
داخلی بدنت به خون ریزی افتادهاند و با هر بار سرفه کردن خون مثل آبشار نیاگارا از دهنت
بیرون میزنه و به این دلیل هم تو را به بیمارستان بردند، پس چرا تو صبوری نکردی و
قبل از تشخیص و معالجه بیماریت با دعوا کردن با دکتر معالجت از بیمارستان به خونه برگشتی!؟"
گاهی نمیشود و نباید هر حرفی را به فرزندان گفت. نه اینکه
بخواهی چیزی را از آنها مخفی سازی، نه، فقط به این دلیل که تو با خود فکر میکنی:
مگر فرزندانم چه گناهی کردهاند که باید فکر خود را متمرکز آن مسائلی کنند که اصلاً
سودی به حالشان ندارد!
مثلاً چرا من باید به فرزندم میگفتم: به این دلیل از بیمارستان
فرار کردم زیرا که بودن در تیمارستان به من بیشتر خوش میگذرد تا اینکه در راهروی بیمارستان
انسانهائی را مشاهده کنی که مدام از این سر
راهرو به آن سر میروند و در حال قدم زدن به این فکر میکنند که آیا باز شانس زنده
ماندن دارند یا نه! انسانهائی که از قیافهشان میشود فهمید که نه نای گوزیدن دارند
و نه توان گرفتن قبض برای ورود به آن دنیا را؟
نمیتوانی به سادگی به فرزندت بگوئی گوزیدم به این زندگی.
شاید زندگی برای او مزه دیگری از آنچه برای تو دارد داشته باشد و از مزه آن هم راضی
باشد. چرا باید این زندگی را برایش جهنمتر از آنچه هست بخواهم، چرا باید راضی باشم
و کاری کنم که فرزندم مانند من از زندگی با همه مسخره بودنش نتواند لذت ببرد.
پسرم میگوید: "مگه رگ دستتو زدی که انقدر بیخالی؟ داره
شر و شر از گلوت خون میاد آخه." و نمیگوید اگر فکر خودت نیستی لااقل فکر ما باش
و کاری نکن که ما بخاطر رفتن تو چند روزی را با غم به سر بریم. و من هم فرصت گفتن جمله
بالا را به او نمیدهم و با بوسهای محکم بر گونهاش به او قول میدهم که فردا به بیمارستان
دیگری خواهم رفت.
زندگی زیباست. چه چیز میتواند زیباتر و عزیزتر از زندگی
باشد؟ از بین بردن زندگیِ دیگران را اکثر مردم قتل مینامند. و از بین بردن زندگی خویش
نامش نزد مردم خودکشیست.
کسی که مرا میکشد قاتل است، میخواهد این قاتل ایرانی باشد،
آمریکائی، قبرسی یا فرانسوی. قتل فتل است و جزای آن در اجتماعات مختلف مختلف است. چه
فرق میکند آنکه دیگری را میکشد چه ملیتی دارد. چه در لیبی مردم به دست هموطن! خود
به قتل برسند و چه به دست یک آمریکائی که اگر خوب به چهرهاش دقت کنی شاید هم از یک
انسان اهل لیبی لیبائیتر به چشم آید. و یا چه فرقی میکند اگر که مردم افغانستان
به دست یک فرد آمریکائی یا انگلیسی یا ایتالیائی یا به دست ارتش و پلیس افغانی کشته
شوند ...
کاش میتوانستم یک هزارم از آنچه که در ذهنم در این باره
در حرکت است را روان و ساده بنویسم. ولی چه کنم که کار من نویسندگی نیست و متأسفانه
توانائی بیان آنچه در ذهن دارم را هم دارا نیستم.
باری، امروز با پسرم بعد از یک هفته اقامتِ مجدد در بیمارستانِ جدید به خانه بازگشتم. این بار اما پزشک معالجم اجازه رفتن به خانه را صادر کرد. این
بار پزشکم زنی بود مهربان که چشمانش در همان نگاه اول به من گفتند که حرفه پزشکی را
بخاطر پول انتخاب نکرده است.
برای من آنکه بخاطر پول پزشکی را حرفه خود میسازد انسان
قابل اعتمادی نمیباشد. برای من فرقی میان قاتل ایرانی و آمریکائی و افغانستانی وجود ندارد.
با این وجود من برای سلامتی تمام
عزیزان و دوستانم یک سیگاریِ کوچک خواهم ساخت و شُشهایم را بعد از سیزده روز دوباره
توسط پُکهای کوتاه و ملایمی با دود آشنا خواهم ساخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر