داستان‏‌های عشقی.(1)


در آن شب تابستانی.(۱)
خانم خانه به استقبالم می‏‌آید، به من دست می‏‌دهد و مرا از کنار بوته‏‌های بلند به محل دایره شکلی که مهمان‏‌ها در نورِ لامپ کنار دو میز نشسته بودند هدایت می‏‌کند. رئیس به من دوستانه و بشاش خوش‏امد می‌‏گوید، برخی از مهمان‏‌ها با تکان دادن سر سلام می‏‌دهند، تعدادی از جای خود بلند می‏‌شوند، و من می‌‏شنیدم که نامشان را می‏‌گویند و زیر لب سلام می‏‌دهند. به چند خانم که لباس‏‌های سفیدشان در زیر نور لامپ می‌درخشید و لحظه‌‏ای مرا زیر نطر داشتند تعظیم می‌‏کنم؛ بعد یک صندلی به من تعارف می‌‏شود، و من در ضلع کوتاه‏‌تر یکی از میزها میان دختری بلند قد و باریک اندام و دوشیزه‌‏ای مسن‌‏تر می‏‌نشینم که در حال پوست کندن پرتقال بود، برای من نان و کره، ژامبون و یک گیلاس شراب آورده می‏‌شود. دوشیزه مسن‌‏تر مدتی مرا نگاه می‏‌کند و بعد می‏‌پرسد که آیا من زبان‏شناس هستم و آیا او مرا آنجا و آنجا ندیده است. من پاسخ منفی می‏‌دهم و می‌‏گویم، من بازرگانم یا در حقیقیت تکنسین، و شروع می‏‌کنم به او توضیح دهم که چگونه انسانی هستم؛ اما از آنجائی که او دوباره جای دیگری را تماشا می‏‌کرد و آشکار بود که به حرف‏‌هایم گوش نمی‏‌دهد، بنابراین آهسته سکوت کرده و مشغول خوردن غذاهای خوشمزه می‏‌شوم. پانزده دقیقه را بدون آنکه کسی مزاحمم شود به خوردن گذراندم، زیرا داشتن چنین غذای فراوان و لذیذی در شب برایم جشنی استثنائی بود. بعد آرام یک گیلاس از شراب مرغوب سفید رنگ می‏‌نوشم و حالا بیکار و در انتظار این که چه پیش خواهد آمد نشسته‏ بودم.
در این هنگام ناگهان دختر جوان که تا حال با او کلمه‌‏ای صحبت نکرده بودم خودش را به سمت من می‏‌چرخاند و با دستی باریک و انعطاف‌پذیر به من یک نیمه پرتقالِ پوست‌‏کنده تعارف می‌‏کند. در حال تشکر از او و گرفتن میوه از دستش نوع غریبی شاد شده و حالم خوش گشت، و به این اندیشیدم که یک انسان غریبه نمی‌‏تواند شیرین‌‏تر از این روشِ ساده و زیبا خود را به دیگران نزدیک سازد. حالا ابتدا همسایه کناریم را با دقت تماشا می‏‌کنم، او را اینچنین می‏‌بینم؛ دختری لطیف و ظریف به بزرگی خودم یا شاید بزرگ‌تر، با اندامی تقریباً شکننده و یک صورت زیبای باریک. حداقل او در یک لحظه چنین به نظرم می‌‏آمد، زیرا بعد توانستم متوجه شوم که هرچند او در حقیقت ظریف و باریک‌اندام است، اما قوی، چالاک و مطمئن. به محض بلند شدن و به این سو و آن سو رفتن در من آن تصور ظرافت آسیب‌پذیر محو می‏‌گردد، زیرا او در قدم برداشتن و تحرک دختری کاملاً آرام، مغرور و مستقل بود.
من پرتقال را با احتیاط می‏‌خورم و با زحمت سعی می‌‏کنم به دختر کلماتی محترمانه بگویم و خود را مانند یک انسان نسبتاً محترم نشان دهم. اما ناگهان به من این حسِ منفی دست می‌‏دهد که باید او قبلاً مرا در حال غذا خوردن زیر نظر گرفته باشد و حالا مرا فردی بی‏‌مبالات که همسایه‏‌اش را به خاطر غذا فراموش می‏‌کند، یا فرد گرسنه‌‏ای به حساب آورد، و این آخری برایم شرم‌‏آورتر بود، زیرا که به طور مأیوس کننده‌‏ای به حقیقیت شباهت داشت. و بعد هدیه زیبایش معنی ساده خود را از دست می‏‌دهد و به یک بازی مبدل می‏‌گردد، شاید حتی به یک ریشخند. اما به نظر می‌‏آمد که سوءظنم بی‌پایه بوده است. زیرا دوشیزه با یک آرامش بی‌‏تکلف صحبت و خود را حرکت می‏‌داد و با مشارکتی محترمانه در مقابل حرف‌‏هایم عکس‌‏العمل نشان می‏‌داد و به هیچ‌وجه کاری نمی‏‌کرد که نشان دهد مرا آدمی دَله و بی‏‌فرهنگ به شمار می‌‏آورد.
با این حال گفتگو با او برایم آسان نبود. من در آن زمان از اغلبِ جوانانِ همسال خود در بعضی از تجارب زندگی به همان اندازه جلو بودم که در آموزشِ خارجی و آموزش اجتماعی در پشت سرشان قرار داشتم. و از این جهت گفتگوی مؤدبانه با چنین دوشیزه جوان و یزرگ‌منشی برایم یک جسارت بزرگ به حساب می‏‌آمد. همچنین بعد از گذشت مدتی متوجه گشتم که دختر زیبا شکستم را درک کرده و رعایت حالم را می‌‏کند. این مرا گرم می‏‌سازد، اما به هیج وجه کمکم نمی‏‌کند تا بر خجالت ذهنم غلبه کنم، بلکه فقط مرا سردرگُم می‏‌سازد، طوری که من با وجود شروعی فرحبخش به زودی به یک حالت نامطلوب از تمردی دلسرد دچار می‏‌گردم. و هنگامی که دوشیزه بعد از لحظه‌‏ای به صحبت میز کناری گوش می‏‌سپارد، دیگر سعی نمی‏‌کنم توجه او را به خود جلب کنم، و در حالی که او حالا با دیگران سرزنده و بشاش صحبت می‌‏کرد من کدر و لجوج آنجا نشسته بودم. جلویم جعبه سیگاری نگاه داشته می‏‌شود، من یک سیگار برمی‏‌دارم، روشنش می‌‏کنم و دود آن را ساکت و غمگین به شب آبی رنگ فوت می‌‏کنم. وقتی لحظه‌‏ای بعد چند مهمان از جا برخاسته و گفتگوکنان در مسیرهای باغ به قدم زدن می‌‏پردازند، من هم آرام از جا برمی‌‏خیزم به کناری رفته و با سیگارم در پشت درختی می‌‏ایستم، جائی که هیچ کس مزاحمم نبود و من می‌‏توانستم جشن و سرور را از دور تماشا کنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر