چند دقیقهای در باره اینکه اسم این نوشته را چه بگذارم فکر کردم و بعد نام
<کوچک زن بزرگ> را انتخاب کردم. از نگاه من دادن این لقب به این زن نام مناسبیست.
شاید کمی دیدگاه مرد پسندانه در این نگاه من باشد، شاید بخاظر ذات تنبلم به این زن
کوچک اندام لقب بزرگ میدهم تا به این ترتیب او را راغب سازم تنبلیام را مدام در بغل
گیرد، غذای سنتی برایم بپزد و سر ساعت معین بعد از آماده کردن میزِ غذا صدایم کند:
"غذا آماده است"، رختهای شسته و اطو شدهام را صبح و شب بعد از حمام کردن من بر تنم کند. و پوشکم را که بویش سر خودم را به گیج خوردن میاندازد تا چه رسد به
دیگران با پوشکی نو و بدون آوردن خمی کوچک به ابرو عوض کند. قاشق قاشق در دهانم غذا
داخل کند، لیوان نوشیدنی را به لبم بگذارد، ریشم را اصلاح کند و از همه بهتر در هر
چهار فصل مرا نشسته بر ویلچر روزی دو بار برای عوض کردن هوا به گردش ببرد.
اگر من جای شوهر این خانمِ کوچک اندام سالخورده که دو برابر قدِ زنش است بودم
حتماً او را <کوچک زن بزرگ> خطاب میکردم.
در آپارتمانی که کف اطاق آن نشسته بر طاق اطاق من است یک زن و مرد تُرک سالخورده
زندگی میکنند.
زن، کوچک اندام است و من در برابر اندام او با این قد کوتاهم احساس بلند قد
بودن میکنم. چهرهاش نشانی از سالیان سخت کار کردن در کارخانه و خانه بر خود دارد.
از چهرهاش نمیشود به راحتی فهمید که زنی مهربان است. شوهرش دو برابر قد اوست و این
را میتوان حتی وقتی روی ویلچرش نشسته و زنش مشغول هل دادن آن است بخوبی تشخیص داد.
یا قدرت دیکتاتوری مرد در زمان قبل از بیمار شدنش به حدی بوده که زن هنوز از وحشت آن
تن به فرمانبرداری میدهد و یا باید مردی باشد که عاشق زنش بوده و قدرت عشقشان هنوز
به زن نیرو میبخشد تا از پسِ کارهای سخت این مرد بزرگ اندام برآید. و یا اینکه باید
خیلی خیلی خوش شانس باشد که با وجود بدشانسی آوردن و قادر به حرکت دادن خود نبودن
چنین زنی در کنار خود دارد.
امروز پس از دیدن زن که از خرید بازگشته و تقلا میکرد بسته نانی را که از دستش
افتاده بود از روی زمین بردارد به سرعت قدمهایم افزودم، نان را برداشته و کیسه خریدی
را که روی زمین گذاشته بود تا در را باز کند را هم بعد از باز کردن در برمیدارم و
به دنبال <کوچک زن بزرگ> به داخل ساختمان وارد میشوم. پهلو به پهلوی هم از پلهها
بالا میرویم. من از حال شوهرش میپرسم، و او با صدای خسته و ضعیفی میگوید:
"خوب نیست، خیلی سخته".
من تکرار میکنم: "بله، خیلی سخته، میدونم".
جلوی در آپارتمانم قصد گرفتن وسائلش را داشت که پیشنهاد حمل آنها تا طبقه بالا
را میدهم و او آن را قبول میکند.
در حالی که او کلید خانه را از کیفش خارج میکرد وسائلش را کنار در قرار داده
و میگویم: "شما هر موقع کارهای سخت و سنگین داشتید به من خبر بدید من با کمال
میل انجام خواهم داد".
کلید را از کیفش در میآورد، بعد از انداختن نگاهی به هیکل 45 کیلوئیام با لبخندی در چشم میگوید: "ممنون، حتماً".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر