تغییر یافته.
(1)
با وجود آنکه شیرینیها واقعاً خوب بودند اما وقتی من کمی از زاندش را که با شکر نخل تهیه شده بود در دهان گذاشتم، زبانم کمی مزه تلخی حس کرد.
اما به من اجازه بدهید که از ابتدا برایتان تعریف کنم.
هاری موهان مردی ثروتمند بود. او نیاز مالی نمیشناخت. برای من روشن بود که او قبل از مرگ
از تمام کمکهای کارشناسی و از هر درمان پزشکی صرفنظر از خرج آن استفاده خواهد کرد
و تن به هر آزمایش خواهد سپرد، و چنین هم اتفاق افتاد. دو پزشک حاذق و مشهور هر روز
دو بار او را معاینه میکردند. قرار بود برای مراقبت از او دو پرستار استخدام گردند،
اما سوروما همسر هاری موهان ابداً با این
کار موافق نبود. او خود کار پرستاری را به عهده گرفت و قابلیت او در این کار بقدری
خوب بود که مورد تائید و ستایش هر دو پزشک قرار گرفت. اینکه آیا دو پرستاری که باید
به آنها حقوق هم پرداخت میگردید مانند او آن همه زحمت میکشیدند جای تردید دارد.
البته بیماری سل خطرناک بود و زندگی هاری موهان را تهدید میکرد. خلط سینهاش
خونی بود، هر روز تب داشت. بعد از آزمایش خلط باکتریهای سل در آن مشاهده میشود. در
اینکه او بیماری سل گرفته است شکی نبود. با شرایط مالی او البته درمان پزشکی امکان
داشت. اما مشکوک به نظر میآمد که درمان پزشکی به نتیجه برسد. این فکر همیشه با من
بود که امکان افتادن پرده جلوی نمایش زندگی او به زودی انجام خواهد گرفت.
هاری موهان همشاگردی من بود. در کلاس درس همیشه کنار هم مینشستیم. به این ترتیب
به زودی آشنائی ما به دوستی تبدیل شد. من نمیدانم که چرا هنوز این دوستی پابرجاست. معمولاً
این دوستیها از بین میروند. عشق میان ثروتمندان و فقرا کاملاً شکننده است. و اینکه
چرا سرنوشت در مورد ما دو نفر این قانون را به مود اجرا نگذاشته است توضیحی ندارم که
بدهم. در هر حال من هر روز پیش او میرفتم تا از حال او جویا شوم. یکی از دلایل عیادت
کردن هر روزه من این بود که او بجز ثروت و همسرش کس دیگری را در این جهان نداشت. البته
آنجائی که شیرینیست احتیاجی به صبر کردن و جمع شدن مورچهها هم نیست. مورچههای زیادی
میآمدند و میرفتند. اما وقتی دیگر جای شک باقی نماند که هاری موهان به بیماری سل
مبتلاست مورچهها هم کم کم ناپدید گشتند. احتمالاً آنها به محلی دیگر به جستجوی شیرینی
رفتند. من فقط باقی مانده بودم. آشنائی سطحیای که من و همسر دوستم سوروما را به هم
پیوند میداد بدین ترتیب عمیقتر گردید. حالا که فکر میکنم میبینم که خیلی بهتر
بود اگر چنین نمیشد.
(2)
هاری موهان روی تختخواب نشسته و سرفه میکند.
یک سرفه از نوع سلی که سینه را به لرزه میاندازد!
بعد از فروکش کردن آن میگوید:
"تحریک به سرفه در من خیلی شدیدتر شده. من از مصرف دائمی دارو و غرغره
کردن کاملاً خسته شدهام. بگو ببینم، چرا این سرفه دست از سرم برنمیداره!"
من جواب دادم: "درست میشه، درست میشه، چرا انقدر نگرانی؟"
"خدا شاهده من آدمی نیستم که به خاطر چیزهای کوچک نگران بشه. اما میدونی،
این سرفه دائمی غیرقابل تحمله!"
بلافاصله بعد از این چند کلمه دوباره سرفه شروع میشود. بعد باید مدتی سکوت
میکردیم.
هاری موهان تعریف میکند:
"آیا شنیدی که در آزمایش خلط چیزی پیدا نکردند؟ یک آنفولانزاست!"
سوروما با فنجانی شیر داخل میشود.
هاری موهان جلوی سرفه را میگیرد و میگوید:
"باز دیگه چی آوردی؟"
"شیر."
"چرا دوباره شیر؟"
"پزشکها اینطور سفارش کردند."
"چه مزخرف! شماها باید کمی به من استراحت بدید. همین حالا ..." دوباره
به سرفه میافتد.
بعد با زحمت میگوید:
همین حالا دارو مصرف کردم، بعد هم غرغره کردم، بعد آبمیوه ... و حالا دوباره
شیر؟"
"پزشکها گفتند اگر تو خوب بخوری و خوب بنوشی سریعتر خوب میشی. من هم
شیر زیادی نیاوردم. بیا، بنوش."
سوروما فنجان را به دست او میدهد.
هاری موهان بعد از نوشیدن دو جرعه میگوید:
"رحم کن، دیگه کافیه، شکمم دیگه جای خالی نداره."
"نه، نه، خواهش میکنم همشو بنوش. شما بهش بگید!"
من هم از هاری موهان همان خواهش را میکنم.
"باشه، بخاطر تو یک جرعه دیگه هم مینوشم."
به هیچ وجه حاضر نبود بیش از نیمی از شیر را بنوشد.
سوروما با فنجان شیر به اطاق کناری میرود. من از او خدافظی میکنم. مدتی از
شب گذشته بود. من میخواستم با سوروما چیزی را در میان بگذارم. پزشکها مایل بودند
که درجه تب هاری موهان را از او مخفی نگاه داریم. من به هاری موهان گفتم:
"ساعت از نه شب گذشته، برای امروز کافیه، دوست عزیز، فردا دوباره میام."
"عالیه."
و هاری موهان در رختخواب رویش را به طرف دیگر میچرخاند.
(3)
وقتی من داخل اتاق کناری شدم، چیزی دیدم که مرا بینهایت مضطرب ساخت. من دیدم
که سوروما باقی مانده شیر هاری موهان را تا ته سر کشید. من پرسیدم: "دارید چه
کار میکنید؟" سوروما از حضور ناگهانی من کمی دستپاچه میشود. با چهره کمی سرخ
شده توضیح میدهد: "این که کار بدی نیست."
و بعد از تسلط بر خود سریع و آرام میگوید: حالا که شما این موضوع رو فهمیدید
دیگه جای انکار کردن باقی نمیمونه. اما لطفاً اینو به کسی نگید."
"من به کسی چیزی نخواهم گفت. اما چرا شیری را که او باقی گذارده مینوشید؟"
سوروما با کمی لبخند میگوید:
"از باقی مانده غذای شوهر خوردن
که عیب نداره."
"عیب نداره!"
من برایش تا جائی که اطلاع داشتم انواع خطرهای مبتلا شدن به سل را توضیح میدهم.
سوروما از اول تا آخر آن را گوش داد و بعد چشمان درخشانش را به صورتم نشانه گرفت و
گفت:
"همه اینها درست است. اما میتونید چیزی را برایم توضیح بدید؟ اگر او زنده
نماند، برای من دیگر چه دلیلی برای زنده ماندن باقی خواهد ماند؟ اگر یک فرزند میداشتیم،
شاید حرف شما درست بود، اما حالا ..."
بعد من توصیههای مناسبی به او کردم و او با سری پائین نگاه داشته شده و چهرهای
خندان ساکت و بدون مخالفت به حرفهایم با دقت گوش میکرد.
(4)
بیماری هاری موهان خیلی سریع بدتر شد. بر خود او هم آشکار گشته بود که به بیماری
سل مبتلاست. او آن را فهمید و متوحش گشت. دو پزشک او بیشتر از او ترسیده بودند و دو
پزشک دیگر را هم برای مشورت احضار کردند. هر چهار پزشک تصمیم گرفتند که عکسبرداری
ضروریست. این کار هم به سرعت انجام گرفت. از عکسها معلوم گشت که تنها یک شش مورد هجوم
قرار گرفته و شش دیگر سالم است. عمل جراحی در آسایشگاه مسلولین میتوانست کاملاً با
موفقیت انجام گیرد.
از نظر پول کمبودی وجود نداشت. بنابراین هاری موهان بلافاصله به کرمپور سفر میکند. سوروما نیز به همراه او میرود.
(5)
بعد از آن من مدت طولانیای از هاری موهان بی خبر یودم. در اوایل برای هم نامه
مینوشتیم، اما بعد از گذشت زمان این کار هم پایان گرفت. فقط میدانستم که حال او کمی
از قبل بهتر شده است. احساس همدردی با هاری موهان کم کم در من فروکش کرد، و او هم دیگر
با من تماسی نگرفت. یک روز غیر منتظره فهمیدم که او به سوئیس سفر کرده است. برای چه،
و چه کاری _ من نتوانستم از آن با خبر شوم. بعد با خود فکر کردم، بالاخره او آدم پولداریست،
خوب پس چرا مسافرت نکند!
من در اداره مرتب به کارهایم میرسیدم. زیرا همانطور که مشهور است: آنکه در
خانه با زنجبیل معامله میکند، دلیلی نمیبیند جویای کشتی برای صادرات شود. من هم
فرصت این کار را نداشتم _ هاری موهان آدرسی از خود به من نداده بود.
(6)
روزی که ناگهان نامهای دو خطی از او دریافت کردم، ده سال از آن زمان گذشته
بود و من تقریباً هاری موهان را فراموش کرده بودم.
"نورِش عزیز، سه شنبه
آینده من به کلکته خواهم آمد. اگر امکان دارد بیا و مهمان من باش. هاری موهان."
من متوجه شدم که نامه در هندوستان نوشته شده است. پس او کی از سوئیس بازگشته
است؟ من چیزی نمیدانستم!
سهشنبه هنگام غروب، بعد از بازگشت از اداره، به سمت خانه او رفتم. او با حرارت
و صمیمانه پذیرایم شد. ظاهر هاری موهان باعث شگفتیام گردید. یک اندام سالم و قدرتمند.
چه کسی میتوانست حدس بزند که او از بیماری سل رنج میبرده است.
من میگویم: "آیا بر بیماری کاملاً پیروز شدی؟"
"بله، کاملاً."
"وقتی او از هنرهای بزرگ درمان پزشکهائی که سلامتی او را دوباره به او
بازگردانده بودند تعریف میکرد کاملاً به هیجان آمده بود.
"آیا در سوئیس بودی؟"
"بله."
"چطور کشوری بود؟"
"شگفتانگیز! خیلی خیلی زیباتر از چیزهائی که آدم در کتابها میخونه.
بیا، بیا، بریم بالا."
ما بالا میرویم. در آنجا هاری موهان با صدای بلند میگوید:
"سوروما پس کجائی، نورش آمده، چای و شیرینی بیار. بشین بشین!"
مرددانه خود را روی مبل گرانقیمت مینشانم.
هاری موهان ادامه میدهد:
"از خودت تعریف کن! تو خیلی عوض شدی. آهان، موهای شقیقهات کاملاً سفید
شده. تو در این مدت مثل پیرمردها شدی. در سوئیس دوران جوانی تازه اول پنجاه سالگی شروع
میشه، میفهمی؟"
<شروع میشه> را محکم ادا میکند.
از اینکه من هر روز اندکی تب دارم و دکتر در من هم داشتن بیماری سل را حدس میزند
چیزی نگفتم. چه سودی میتوانست داشته باشد. من فقط گفتم:
"عزیز من، فرق میان کشور ما و کشور سوئیس خیلی زیاد است. از این گذشته،
تو چیز کوچکی رو فراموش میکنی: من از بیست سالگی مدام به ادره رفته کار میکنم، و
تا حال این امکان برام نبوده یک بار استراحت کنم."
"یعنی این خیلی مهمه؟ آیا کار کردن آدمو مریض میکنه؟"
بعد از این اظهار نظر هاری موهان بلند و صمیمانه میخندد. خندهای که مخصوص
او بود و تمام خانه را میلرزاند. قدرت خندهاش قویتر هم شده بود.
سلامتی فراوان و حس و حال تازه او باعث حسادتم میشود. به نظرم میرسد که او
از سن بیست و پنج سالگی به بعد دیگر پیر نشده است. سوروما داخل میشود. او یک بشقاب
خوراکی در دست داشت.
با دیدن سوروما تعجبم بیشتر میشود. چطور یک آدم میتوانست در مدت ده سال تا
این حد تغییر کند؟
چون او نگاه مرددم را بر چهرهاش حس میکند، احتمالاً کمی خجالت میکشد.
"من میرم چای بیارم."
او بشقاب را کنار میز در کنار من میگذارد و دوباره میرود. او چه کسی بود؟
من به هاری موهان میگویم:
"سوروما رو اصلاً نشناختم! به نظرم میاد که در این مدت خیلی زیاد تغییر
کرده."
هاری موهان چند لحظه به من خیره میشود. بعد جواب میدهد:
"بله، تغییر کرده. او آن کسی که تو میشناختی نیست _ این یک سورومای دیگهست.
سورومای قبلی مدتیه که مُرده. او هم سل گرفت. هر دو قسمت شش."
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
"در آخر رودهاش هم عفونی گشت. از هیچ خرجی دریغ نشد، اما همه چیز بیفایده
بود و زنده نموند."
ما مدتی سکوت میکنیم. بعد هاری موهان ادامه میدهد:
"من نمیتونستم بعد از او تنها زندگی کنم و باید دوباره ازدواج میکردم.
بعد از جستجوی زیادی زنی به نام سوروما انتخاب کردم. هرچند وقتی کسی میمیره دیگه بر
نمیگرده، اما نامش باقی میمونه."
او ساکت میشود، سوروما با فنجان چای داخل میشود. و وقتی یک بشقاب پُر شده جلوی
شوهرش میگیرد، هاری موهان میگوید: "این همه نمیتونم بخورم. چقدر زیاد برام
کشیدی!"
من میشنوم که سوروما جواب داد:
"پزشکها گفتند که تو باید خوب بخوری. این اواخر خوب غذا نمیخوری. _ به
دوستتون قبل از رفتن اینو گوشزد کنید."
هاری موهان از او میپرسد: "آیا برای نورش شیرینی از شکر نخل درست کردی؟
او این شیرینی رو خیلی دوست داره."
"بله، من سفارش داده بودم برامون بیارن." و با خنده بشقابی از شیرینی
تهیه شده از شکر نخل به من میدهد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر