پروانه.(15)


تغییر یافته.
(1)
با وجود آنکه شیرینی‏‌ها واقعاً خوب بودند اما وقتی من کمی از زاندش را که با شکر نخل تهیه شده بود در دهان گذاشتم، زبانم کمی مزه تلخی حس کرد.
اما به من اجازه بدهید که از ابتدا برایتان تعریف کنم.
هاری موهان مردی ثروتمند بود. او نیاز مالی نمی‏‌شناخت. برای من روشن بود که او قبل از مرگ از تمام کمک‏‌های کارشناسی و از هر درمان پزشکی صرفنظر از خرج آن استفاده خواهد کرد و تن به هر آزمایش خواهد سپرد، و چنین هم اتفاق افتاد. دو پزشک حاذق و مشهور هر روز دو بار او را معاینه می‏‌کردند. قرار بود برای مراقبت از او دو پرستار استخدام گردند، اما سوروما همسر هاری موهان ابداً با این کار موافق نبود. او خود کار پرستاری را به عهده گرفت و قابلیت او در این کار بقدری خوب بود که مورد تائید و ستایش هر دو پزشک قرار گرفت. اینکه آیا دو پرستاری که باید به آنها حقوق هم پرداخت می‌‏گردید مانند او آن همه زحمت می‏‌کشیدند جای تردید دارد.
البته بیماری سل خطرناک بود و زندگی هاری موهان را تهدید می‏‌کرد. خلط سینه‌‏اش خونی بود، هر روز تب داشت. بعد از آزمایش خلط باکتری‏‌های سل در آن مشاهده می‏‌شود. در اینکه او بیماری سل گرفته است شکی نبود. با شرایط مالی او البته درمان پزشکی امکان داشت. اما مشکوک به نظر می‏‌آمد که درمان پزشکی به نتیجه برسد. این فکر همیشه با من بود که امکان افتادن پرده جلوی نمایش زندگی او به زودی انجام خواهد گرفت.
هاری موهان همشاگردی من بود. در کلاس درس همیشه کنار هم می‏‌نشستیم. به این ترتیب به زودی آشنائی ما به دوستی تبدیل شد. من نمی‌‏دانم که چرا هنوز این دوستی پابرجاست. معمولاً این دوستی‏‌ها از بین می‏‌روند. عشق میان ثروتمندان و فقرا کاملاً شکننده است. و اینکه چرا سرنوشت در مورد ما دو نفر این قانون را به مود اجرا نگذاشته است توضیحی ندارم که بدهم. در هر حال من هر روز پیش او می‌‏رفتم تا از حال او جویا شوم. یکی از دلایل عیادت کردن هر روزه من این بود که او بجز ثروت و همسرش کس دیگری را در این جهان نداشت. البته آنجائی که شیرینی‏‌ست احتیاجی به صبر کردن و جمع شدن مورچه‏‌ها هم نیست. مورچه‌‏های زیادی می‌‏آمدند و می‌‏رفتند. اما وقتی دیگر جای شک باقی نماند که هاری موهان به بیماری سل مبتلاست مورچه‌‏ها هم کم کم ناپدید گشتند. احتمالاً آنها به محلی دیگر به جستجوی شیرینی رفتند. من فقط باقی مانده بودم. آشنائی سطحی‌‏ای که من و همسر دوستم سوروما را به هم پیوند می‏‌داد بدین ترتیب عمیق‌‏تر ‏گردید. حالا که فکر می‏‌کنم می‏‌بینم که خیلی بهتر بود اگر چنین نمی‌‏شد.
(2)
هاری موهان روی تختخواب نشسته و سرفه می‌‏کند.
یک سرفه از نوع سلی که سینه را به لرزه می‌‏اندازد!
بعد از فروکش کردن آن می‏‌گوید:
"تحریک به ‏سرفه در من خیلی شدیدتر شده. من از مصرف دائمی دارو و غرغره کردن کاملاً خسته شده‌‏ام. بگو ببینم، چرا این سرفه دست از سرم برنمی‌‏داره!"
من جواب دادم: "درست می‌‏شه، درست می‏‌شه، چرا انقدر نگرانی؟"
"خدا شاهده من آدمی نیستم که به خاطر چیزهای کوچک نگران بشه. اما می‌دونی، این سرفه دائمی غیرقابل تحمله!"
بلافاصله بعد از این چند کلمه دوباره سرفه شروع می‏‌شود. بعد باید مدتی سکوت می‌‏کردیم.
هاری موهان تعریف می‏‌کند:
"آیا شنیدی که در آزمایش خلط چیزی پیدا نکردند؟ یک آنفولانزاست!"
سوروما با فنجانی شیر داخل می‌‏شود.
هاری موهان جلوی سرفه را می‏‌گیرد و می‌‏گوید:
"باز دیگه چی آوردی؟"
"شیر."
"چرا دوباره شیر؟"
"پزشک‌‏ها اینطور سفارش کردند."
"چه مزخرف! شماها باید کمی به من استراحت بدید. همین حالا ..." دوباره به سرفه می‌‏افتد.
بعد با زحمت می‏‌گوید:
همین حالا دارو مصرف کردم، بعد هم غرغره کردم، بعد آب‏میوه ... و حالا دوباره شیر؟"
"پزشک‌‏ها گفتند اگر تو خوب بخوری و خوب بنوشی سریع‏‌تر خوب می‌‏شی. من هم شیر زیادی نیاوردم. بیا، بنوش."
سوروما فنجان را به دست او می‏‌دهد.
هاری موهان بعد از نوشیدن دو جرعه می‏‌گوید:
"رحم کن، دیگه کافیه، شکمم دیگه جای خالی نداره."
"نه، نه، خواهش می‏‌کنم همشو بنوش. شما بهش بگید!"
من هم از هاری موهان همان خواهش را می‏‌کنم.
"باشه، بخاطر تو یک جرعه دیگه هم می‏‌نوشم."
به هیچ وجه حاضر نبود بیش از نیمی از شیر را بنوشد.
سوروما با فنجان شیر به اطاق کناری می‌‏رود. من از او خدافظی می‌‏کنم. مدتی از شب گذشته بود. من می‏‌خواستم با سوروما چیزی را در میان بگذارم. پزشک‏‌ها مایل بودند که درجه تب هاری موهان را از او مخفی نگاه داریم. من به هاری موهان گفتم:
"ساعت از نه شب گذشته، برای امروز کافیه، دوست عزیز، فردا دوباره میام."
"عالیه."
و هاری موهان در رختخواب رویش را به طرف دیگر می‏‌چرخاند.
(3)
وقتی من داخل اتاق کناری شدم، چیزی دیدم که مرا بی‌نهایت مضطرب ساخت. من دیدم که سوروما باقی مانده شیر هاری موهان را تا ته سر کشید. من پرسیدم: "دارید چه کار می‏‌کنید؟" سوروما از حضور ناگهانی من کمی دستپاچه می‏‌شود. با چهره‏ کمی سرخ شده توضیح می‏‌دهد: "این که کار بدی نیست."
و بعد از تسلط بر خود سریع و آرام می‏‌گوید: حالا که شما این موضوع رو فهمیدید دیگه جای انکار کردن باقی نمی‌‏مونه. اما لطفاً اینو به کسی نگید."
"من به کسی چیزی نخواهم گفت. اما چرا شیری را که او باقی گذارده می‏‌نوشید؟"
سوروما با کمی لبخند می‌‏گوید:
"از باقی مانده غذای شوهر خوردن که عیب نداره."
"عیب نداره!"
من برایش تا جائی که اطلاع داشتم انواع خطرهای مبتلا شدن به سل را توضیح می‏‌دهم. سوروما از اول تا آخر آن را گوش داد و بعد چشمان درخشانش را به صورتم نشانه گرفت و گفت:
"همه اینها درست است. اما می‏‌تونید چیزی را برایم توضیح بدید؟ اگر او زنده نماند، برای من دیگر چه دلیلی برای زنده ماندن باقی خواهد ماند؟ اگر یک فرزند می‌‏داشتیم، شاید حرف شما درست بود، اما حالا ..."
بعد من توصیه‌‏های مناسبی به او کردم و او با سری پائین نگاه داشته شده و چهره‏‌ای خندان ساکت و بدون مخالفت به حرف‏‌هایم با دقت گوش می‌‏کرد.
(4)
بیماری هاری موهان خیلی سریع بدتر شد. بر خود او هم آشکار گشته بود که به بیماری سل مبتلاست. او آن را فهمید و متوحش گشت. دو پزشک او بیشتر از او ترسیده بودند و دو پزشک دیگر را هم برای مشورت احضار کردند. هر چهار پزشک تصمیم گرفتند که عکس‏برداری ضروری‌ست. این کار هم به سرعت انجام گرفت. از عکس‌ها معلوم گشت که تنها یک شش مورد هجوم قرار گرفته و شش دیگر سالم است. عمل جراحی در آسایشگاه مسلولین می‏‌توانست کاملاً با موفقیت انجام گیرد.
از نظر پول کمبودی وجود نداشت. بنابراین هاری موهان بلافاصله به کرمپور سفر می‌‏کند. سوروما نیز به همراه او می‌‏رود.
(5)
بعد از آن من مدت طولانی‌‏ای از هاری موهان بی خبر یودم. در اوایل برای هم نامه می‏‌نوشتیم، اما بعد از گذشت زمان این کار هم پایان گرفت. فقط می‏‌دانستم که حال او کمی از قبل بهتر شده است. احساس همدردی با هاری موهان کم کم در من فروکش کرد، و او هم دیگر با من تماسی نگرفت. یک روز غیر منتظره فهمیدم که او به سوئیس سفر کرده است. برای چه، و چه کاری _ من نتوانستم از آن با خبر شوم. بعد با خود فکر کردم، بالاخره او آدم پولداری‌ست، خوب پس چرا مسافرت نکند!
من در اداره مرتب به کارهایم می‌‏رسیدم. زیرا همانطور که مشهور است: آنکه در خانه با زنجبیل معامله می‏‌کند، دلیلی نمی‌‏بیند جویای کشتی‏ برای صادرات شود. من هم فرصت این کار را نداشتم _ هاری موهان آدرسی از خود به من نداده بود.
(6)
روزی که ناگهان نامه‌‏ای دو خطی از او دریافت کردم، ده سال از آن زمان گذشته بود و من تقریباً هاری موهان را فراموش کرده بودم.
"نورِش عزیز، سه شنبه آینده من به کلکته خواهم آمد. اگر امکان دارد بیا و مهمان من باش. هاری موهان."
من متوجه شدم که نامه در هندوستان نوشته شده است. پس او کی از سوئیس بازگشته است؟ من چیزی نمی‏‌دانستم!
سه‌شنبه هنگام غروب، بعد از بازگشت از اداره، به سمت خانه او رفتم. او با حرارت و صمیمانه پذیرایم شد. ظاهر هاری موهان باعث شگفتی‏‌ام گردید. یک اندام سالم و قدرتمند. چه کسی می‏‌توانست حدس بزند که او از بیماری سل رنج می‏‌برده است.
من می‏‌گویم: "آیا بر بیماری کاملاً پیروز شدی؟"
"بله، کاملاً."
"وقتی او از هنرهای بزرگ درمان پزشک‌هائی که سلامتی او را دوباره به او بازگردانده بودند تعریف می‏‌کرد کاملاً به هیجان آمده بود.
"آیا در سوئیس بودی؟"
"بله."
"چطور کشوری بود؟"
"شگفت‌انگیز! خیلی خیلی زیباتر از چیزهائی که آدم در کتاب‏‌ها می‏‌خونه. بیا، بیا، بریم بالا."
ما بالا می‏‌رویم. در آنجا هاری موهان با صدای بلند می‌‏گوید:
"سوروما پس کجائی، نورش آمده، چای و شیرینی بیار. بشین بشین!"
مرددانه خود را روی مبل گرانقیمت می‌نشانم.
هاری موهان ادامه می‌‏دهد:
"از خودت تعریف کن! تو خیلی عوض شدی. آهان، موهای شقیقه‌‏ات کاملاً سفید شده. تو در این مدت مثل پیرمردها شدی. در سوئیس دوران جوانی تازه اول پنجاه سالگی شروع می‌شه، می‌فهمی؟"
<شروع می‌‏شه> را محکم ادا می‌‏کند.
از اینکه من هر روز اندکی تب دارم و دکتر در من هم داشتن بیماری سل را حدس می‏‌زند چیزی نگفتم. چه سودی می‏‌توانست داشته باشد. من فقط گفتم:
"عزیز من، فرق میان کشور ما و کشور سوئیس خیلی زیاد است. از این گذشته، تو چیز کوچکی رو فراموش می‏‌کنی: من از بیست سالگی مدام به ادره رفته کار می‏‌کنم، و تا حال این امکان برام نبوده یک بار استراحت کنم."
"یعنی این خیلی مهمه؟ آیا کار کردن آدمو مریض می‌‏کنه؟"
بعد از این اظهار نظر هاری موهان بلند و صمیمانه می‏‌خندد. خنده‏‌ای که مخصوص او بود و تمام خانه را می‏‏‌لرزاند. قدرت خنده‌اش قوی‌تر هم شده بود.
سلامتی فراوان و حس و حال تازه‏ او باعث حسادتم می‏‌شود. به نظرم می‏‌رسد که او از سن بیست و پنج سالگی به بعد دیگر پیر نشده است. سوروما داخل می‌‏شود. او یک بشقاب خوراکی در دست داشت.
با دیدن سوروما تعجبم بیشتر می‏‌شود. چطور یک آدم می‏‌توانست در مدت ده سال تا این حد تغییر کند؟
چون او نگاه مرددم را بر چهره‏‌اش حس می‌‏کند، احتمالاً کمی خجالت می‏‌کشد.
"من می‏‌رم چای بیارم."
او بشقاب را کنار میز در کنار من می‏‌گذارد و دوباره می‌‏رود. او چه کسی بود؟ من به هاری موهان می‏‌گویم:
"سوروما رو اصلاً نشناختم! به نظرم میاد که در این مدت خیلی زیاد تغییر کرده."
هاری موهان چند لحظه به من خیره می‌‏شود. بعد جواب می‏‌دهد:
"بله، تغییر کرده. او آن کسی که تو می‌‏شناختی نیست _ این یک سورومای دیگه‌‏ست. سورومای قبلی مدتیه که مُرده. او هم سل گرفت. هر دو قسمت شش."
بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌‏دهد.
"در آخر روده‌‏اش هم عفونی گشت. از هیچ خرجی دریغ نشد، اما همه چیز بی‌فایده بود و زنده نموند."
ما مدتی سکوت می‌‏کنیم. بعد هاری موهان ادامه می‌‏دهد:
"من نمی‌تونستم بعد از او تنها زندگی کنم و باید دوباره ازدواج می‏‌کردم. بعد از جستجوی زیادی زنی به نام سوروما انتخاب کردم. هرچند وقتی کسی می‏‌میره دیگه بر نمی‏‌گرده، اما نامش باقی می‌‏مونه."
او ساکت می‏‌شود، سوروما با فنجان چای داخل می‏‌شود. و وقتی یک بشقاب پُر شده جلوی شوهرش می‏‌گیرد، هاری موهان می‏‌گوید: "این همه نمی‏‌تونم بخورم. چقدر زیاد برام کشیدی!"
من می‌‏شنوم که سوروما جواب داد:
"پزشک‌‏ها گفتند که تو باید خوب بخوری. این اواخر خوب غذا نمی‌‏خوری. _ به دوست‌تون قبل از رفتن اینو گوشزد کنید."
هاری موهان از او می‌‏پرسد: "آیا برای نورش شیرینی از شکر نخل درست کردی؟ او این شیرینی رو خیلی دوست داره."
"بله، من سفارش داده بودم برامون بیارن." و با خنده بشقابی از شیرینی تهیه شده از شکر نخل به من می‏‌دهد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر