پروانه.(18)


تاج محل.
برای اولین بار به قصد دیدن تاج محل به آگرا مسافرت کردم. شگفتی‏‌ام در نگاه اول را به خوبی به خاطر دارم. قطار هنوز به ایستگاه راه‌آهن آگرا نرسیده بود که یکی از مسافران فریاد زد: "آنجا، آنجا، تاج محل را می‌‏شه دید!" سریع گردنم را از پنجره قطار بیرون می‏‌برم.
تاج محل آنجا بود ...
مشاهده تاج محل از این فاصله در روشنائی روز مأیوسم ساخت. مانند مسجدی معمولی و سفید رنگ بود _ تاج محل که می‏‌گویند همین است؟ با این وجود با نگاهی ثابت به آن مسیر چشم دوخته بودم. در هر حال آنجا تاج محل بود، تاج محلِ شاهِ جهان. در ساعات کم نورِ بعد از ظهر، شاه جهان که به دستور فرزندش عالم‏گیر زندانی شده است از ایوان قلعۀ آگرا به تاج محل می‌‏نگریست. به تاج محلیِ که سخت مورد علاقه همسرش مومتاز بود.
عالم‏گیر چندان بی‌رحم هم نبود. آرزوی پدر را برآورده ساخت ... با شکوه فراوانی مراسم تشییع جنازه انجام گرفت. آیا شاه جهان به دیدار همسر محبوش می‏‌رود؟ بیش از این تاب جدائی از او را ندارد ... تابوت آهسته به داخل قبر قرار داده می‏‌شود ... در تاج محل، دقیقاً کنار مومتاز، آرامگاه ابدی او آماده شده بود. در نزدیک تاج محل یک قبر دیگر هم وجود داشت، قبر دارا سِکور، پسر بزرگ و محبوب شاه جهان که به دست برادرش عالم‌گیر کشته شده بود.
چند لحظه بعد این تاج محل که مانند مسجدی معمولی و با رنگ سفید رنگرزی شده است، ناپدید می‏‌گردد.
یک شب بعد از ماهِ شب چهارده. ماه هنوز طلوع نکرده بود، اما طلایه‏‌های نورش در قسمت غربی افق خود را نشان می‏‌داد.
در این هوای گرگ و میش قصد داشتم برای دومین بار تاج محل را تماشا کنم. هنوز آن احساس را خیلی واضح به یاد دارم. وقتی از درب ورودی داخل شدم و قدم به درون گذاردم، خیال کردم که کسی در گوشم نجوا می‏‌کند. این نجوا نه از درختان کاج، بلکه به نظر می‏‌رسید که از زمان‌های قدیم برمی‏‌خیزد. خش خش نبود _ بیشتر صدائی شبیه به گریه کردنی آهسته‏ بود. پس این ساختمان درهم برهم بزک گشته و در تاریکی پیچیده شده با این نورِ کمِ تاج محل است؟ آهسته به جلو گام برداشتم. حالا برج‌‏ها و مناره‏‌ها و گنبدها بهتر تمیز داده می‌‏شدند. ناگهان نورِ خفیفی که سیاهی را می‌‏شکافت منتشر می‏‌شود و بعد او با کالبدی واقعی ظاهر می‏‌گردد و به عمیق‌ترین نقطه درون ضمیر متعجب گشته آگاهم هجوم می‏‌برد. ماه طلوع کرده بود. او پیچیده در میان حجابِ شفافِ ماه آنجا دراز کشیده بود، شهبانوی شهبانوها _ همسر محبوب شاه جهان برای استقبال از من ظاهر شده بود. من از تعجب مانند گُنگ‏‌ها خشکم زده بود.
از آن زمان روزهای درازی گذشته است. کدام مقاطعه‌کارِ ساختمان توسط تاج محل چه مقدار پول سود برد، کدام هتل‏‌داری با کمک تاج محل ثروتی پادشاهانه به دست آورد، کاسب‏‌های دوره‌گرد هر روز با فروش المثنیِ کوچکِ تاج محلی که با سنگ‏‌های بدلی ساخته می‌‏شدند چه مقدار با زرنگی پول به دست آوردند، چگونه صاحب کالسکه‏‌های دو چرخ از خارجی‏‌های ساده‌‏لوح کرایه‏‌های بی‌قیاسی کلاه‏برداری کردند _ تمام این اخبار دیگر برایم جالب نیستند، در نور ماه، شب‏‌ها، روزها، در زمستان-تابستان-فصل بارندگی-پائیز، تاج محل را به دفعات زیاد و در همه انواع هویدا گشتنش دیدم. آنقدر زیاد که دیگر دیدن آن توجه‏‌ام را به خود جلب نمی‏‌کند، من اصلاً دیگر آن را نمی‏‌بینم ... حتی وقتی که از کنارش رد می‌‏شوم.
حالا اما اغلب نزدیک تاج محل کاری برای انجام دادن دارم. اکنون من در بیمارستان خیریه‌‏ای نزدیک آگرا به عنوان پزشک کار می‏‌کنم. تاج محل دیگر برایم جاذبه‌‏ای ندارد. اما یک روز ... به من اجازه دهید تا از ابتدا تعریف کنم.
در آن روز، می‏‌خواستم بعد از یک خدمت اضطراری بیمارستان را از راه ایوان ترک کنم که پیرمرد مسلمانی از در ورودی داخل شد. بر پشت او زنبیل بزرگی آویزان بود. پیر مرد در زیر سنگینی وزن زنبیل کاملاً خم گشته بود. من فکر کردم شاید او یک میوه فروش باشد. وقتی زنبیل را روی زمین گذاشت، در داخل زنبیل میوه‌‏ای ندیدم. در داخل زنبیل زنی چادری چمباته زده بود. پیرمرد مانند خواننده‌های دوره‏‌گرد دیده می‌‏شد. با بالاپوشی شل و آویزان و ریشی سفید رنگ و نورانی. او جلو آمد، به من سلام داد و با زبان اردوی خوبی برایم تعریف کرد: با این امید همسرش را تا اینجا بر پشت خود حمل کرده است که او را معالجه کنم. او خیلی فقیر است و چون پولی برای پرداختن حق‏‌الزحمه من نداشته است، بنابراین نمی‏‌توانسته من را پیش خود فراخواند ...
وقتی من به زنبیل نزدیک‌تر شدم یک بوی بد به مشامم خورد. بعد از داخل شدن به بیمارستان و برداشتن چادر زن (پیرمرد با این کار مخالف بود)، دلیل بوی بد برایم روشن شد: او مبتلا به بیماری جذام بود. نیمی از صورتش متعفن شده بود. سمت راست صورت زن فاقد گونه بود. دندان‏‌ها به طرز وحشتناکی به بیرون زده بودند. آدم به خاطر بوی تعفن نمی‌‏توانست در نزدیکی او طاقت بیاورد. اما پیرمرد هم نمی‌توانست او را برای مراقبت‌‏های پزشکی هر روز بر کول انداخته به اینجا بیاورد. در بخش من یک تخت هم خالی نبود. به ناچار پیشنهاد کردم که در ایوانِ بیمارستان جائی به زن بدهند. اما آنجا هم نشد که بماند. بوی تعفن وحشتناک بود! بیماران دیگر با این کار موافق نبودند. داروسازان، دستیاران، حتی کسانی که نظافت و کارهای کثیف را انجام می‏‌دادند، هیچکس نمی‏‌خواست نزدیک او شود.
پیرمرد اما تمام وقت را ساکت در کنار او می‏‌ماند. شب و روز از او پرستاری می‏‌کرد. زن بیمار بخاطر اعتراض‏‌های همه جانبه می‏‌بایست ایوان را هم ترک کند. در نزدیکی بیمارستان درخت بزرگی قرار داشت. من به پیرمرد پیشنهاد دادم که او را به آنجا ببرد. زن بیمار آنجا ماند. پیرمرد داروها را از بیمارستان می‌‏گرفت، و من برای زدن آمپول به آنجا می‏‌رفتم.
چند وقتی به این نحو گذشت.
یک روز باران سیل‌آسائی شروع به باریدن کرد. من بعد از عیادت از یک بیمار خصوصی به بیمارستان می‌‏رفتم. اتفاقی پیرمرد را دیدم که در زیر باران کاملاً خیس شده و آب از اندام او جاری بود.
پیرمرد دو سر یک ملافه را به دو شاخه از درخت بسته و دو سر دیگر آن را در حالی که خود زیر باران ایستاده بود در دستانش گرفته بود. من با ماشین دور می‌‏زنم. این ملافه سبک نمی‏‌توانست در مقابل چنین باران سهمگینی مقاومت کند. همسرِ پیرمرد از سر تا پا خیس شده بود و خیلی شدید می‏‌لرزید. صورت نصف شده‏‌اش خنده وحشتناکی را نشان می‏‌داد. بدنش از تب می‌‏سوخت.
من به پیرمرد گفتم:
"او را موقتاً به ایوان بیاور."
پیرمرد ناگهان پرسید:
"آقای دکتر، آیا امیدی برای زنده ماندن او است؟"
من حقیقت را گفتم: "نه."
پیرمرد سکوت کرد و همانجا ماند.
روز بعد متوجه شدم که محل زیر درخت خالی‏‌ست. هیچ کس دیگر آنجا نبود.
چند روز بعد هنگام رفتن از جاده‏‏ میان مزارع به سمت بیمارستان پیرمرد را دیدم.
او زانو زده بود و مشغول انجام کاری بود. آفتاب ظهر بی‌رحمانه می‏‌سوزاند. پیرمرد آنجا چه می‏‌کرد؟ آیا او با همسر بیمار و در حال مرگش میان مزرعه راه را گم کرده است؟ من نزدیک او می‌‏روم. پیرمرد با چند آجر شکسته و گِل چیزی می‏‌ساخت!
"اینجا چه کار می‌‏کنی؟"
پیرمرد بلند می‏‌شود و محترمانه سلام می‏‌دهد.
"من یک آرامگاه برای زنم درست می‏‌کنم!"
"آرامگاه؟"
"بله، آقای عزیز."
من چیزی نگفتم. بعد از مدتی سکوت که در تشویش گذشت پرسیدم:
"کجا زندگی می‏‌کنی؟"
"من برای گذران زندگی فقیرانه‌‏ام در آگرا سرگردانم."
"من اما قبلاً تو را هرگز ندیدم، اسمت چیه؟"
"شاه جهان گدا!"
حیرت‌زده و گنگ آنجا ایستادم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر