غم.
بعد از انجام کارهای مختلفی که تمام صبح به طول کشید، در
سمت جنوبی ایوان جائی برای خوابِ کوتاه بعد از ظهر آماده کردم.
درست لحظهای که به خواب رفتم، چیزی با صدای خفهای بر روی
صورتم میافتد. وقتی من وحشتزده از جا جهیدم، جوجه پرنده کریه و بیقوارهای را دیدم.
بدون پر، بدون بال _ یک ناقصالخلقه واقعی. با نفرت و عصبانیت تمام او را به حیاط پرتاب
کردم.
در آن نزدیکی گربهای نشسته بود که انگار منتظر این واقعه
بود، به سرعت برق او را به دندان گرفته ناپدید میگردد. من هنوز فریاد دلخراش قُمری
زیبا را میشنیدم. بعد از چند بار غلت زدن عاقبت به خواب رفتم.
پنج سال از این جریان گذشت. ناگهان روزی تنها پسر دلبندم
سوخین در اثر نیش ماری میمیرد.
دکتر، دکترِ آیورودا، دکتر گیاهی _ هیچکدام نتوانستند زندگیش را نجات دهند. سوخین ما
را برای ابد ترک میکند.
در خانه گریه و فریاد وحشتناکی بر قرار بود. همسرم در گوشهای
بیهوش افتاده بود. چند نفری به خود زحمت میداند تا او را به هوش آورند. از خانه خارج
میشوم و فرزند عزیزم را که برای وداع آمادهاش کرده بودند بر روی تختروانی میبینم.
در این لحظه، پس از گذشت این همه سال _ من دلیلش را نمیدانم
_ به یاد آن جوجه قمری میافتم. آن زمان، در آن بعد از ظهر ساکت _ گربه جوجه را به
دندان گرفته بود و فریادِ دردناک مادر او در همه جا طنین میانداخت.
و ناگهان تصوری نامشخص و وحشتناک مرا در خود فرو میبرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر