پروانه.(19)


غم.
بعد از انجام کارهای مختلفی که تمام صبح به طول کشید، در سمت جنوبی ایوان جائی برای خوابِ کوتاه بعد از ظهر آماده کردم.
درست لحظه‏‌ای که به خواب رفتم، چیزی با صدای خفه‌‏ای بر روی صورتم می‏‌افتد. وقتی من وحشتزده از جا جهیدم، جوجه پرنده کریه و بی‌‏قواره‏ای را دیدم. بدون پر، بدون بال _ یک ناقص‌‏الخلقه واقعی. با نفرت و عصبانیت تمام او را به حیاط پرتاب کردم.
در آن نزدیکی گربه‏‌ای نشسته بود که انگار منتظر این واقعه بود، به سرعت برق او را به دندان گرفته ناپدید می‏‌گردد. من هنوز فریاد دلخراش قُمری‏ زیبا را می‏‌شنیدم. بعد از چند بار غلت زدن عاقبت به خواب رفتم.
پنج سال از این جریان گذشت. ناگهان روزی تنها پسر دلبندم سوخین در اثر نیش ماری می‌‏میرد. دکتر، دکترِ آیورودا، دکتر گیاهی _ هیچکدام نتوانستند زندگیش را نجات دهند. سوخین ما را برای ابد ترک می‏‌کند.
در خانه گریه و فریاد وحشتناکی بر قرار بود. همسرم در گوشه‌‏ای بیهوش افتاده بود. چند نفری به خود زحمت می‌‏داند تا او را به هوش آورند. از خانه خارج می‏‌شوم و فرزند عزیزم را که برای وداع آماده‏‌اش کرده بودند بر روی تخت‌روانی می‏‌بینم.
در این لحظه، پس از گذشت این همه سال‏ _ من دلیلش را نمی‏‌دانم _ به یاد آن جوجه قمری می‏‏‌افتم. آن زمان، در آن بعد از ظهر ساکت _ گربه جوجه را به دندان گرفته بود و فریادِ دردناک مادر او در همه جا طنین‏ می‌‏انداخت.
و ناگهان تصوری نامشخص و وحشتناک مرا در خود فرو می‌‏برد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر