و بعد ادامه میدهد: "بنابراین سعی کردم با او آشنا
شوم و چند بار به خانهاش رفتم. متوجه شدن اینکه او در این زمان معشوقی ندارد کار
سختی نبود. مرد یک مجسمه چینیست. من شروع به نزدیک کردن خود به او میکنم. چند نگاهی
به روی میز، یک کلمه آهسته هنگام زدن جام بر هم، یک بوسۀ دراز مدت بر دستانش. او این
ها را تحمل کرد، منتظر بود ببیند که چه رخ خواهد داد. بنابراین من روزی پیش او رفتم
که مهمان در خانه نداشت و مرا پذیرفت.
هنگامی که روبرویش نشسته بودم، خیلی سریع متوجه میشوم که در اینجا هیچ شیوهای کارآمد نیست. پس بر سر بانک بازی کردم و خیلی ساده به او گفتم، من عاشق شدهام و در اختیار او میباشم. و او در مقابل تقریباً محاوره زیر را پیوند زد: "از چیزهای جالبتری صحبت کنیم."
"خانم مهربان، چیزی بجز شما نمیتواند برایم جذابیت داشته باشد. من نزد شما آمدهام تا فقط این را به شما بگویم. اگر که برایتان خسته کننده است میروم."
هنگامی که روبرویش نشسته بودم، خیلی سریع متوجه میشوم که در اینجا هیچ شیوهای کارآمد نیست. پس بر سر بانک بازی کردم و خیلی ساده به او گفتم، من عاشق شدهام و در اختیار او میباشم. و او در مقابل تقریباً محاوره زیر را پیوند زد: "از چیزهای جالبتری صحبت کنیم."
"خانم مهربان، چیزی بجز شما نمیتواند برایم جذابیت داشته باشد. من نزد شما آمدهام تا فقط این را به شما بگویم. اگر که برایتان خسته کننده است میروم."
"خوب، حالا شما از من چه میخواهید؟"
"عشق، خانم مهربان!"
"عشق! من شما را اصلاً نمیشناسم و عاشق شما هم نیستم."
"شما خواهید دید که من شوخی نمیکنم. من به شما همه
چیز تقدیم میکنم، آنچه که هستم و آنچه که میتوانم انجام دهم، و من برای خاطر شما
خیلی کارها میتوانم انجام دهم."
"بله، این را همه مردها ادعا میکنند. هرگز چیز تازهای
برای اعلام عشق شما مردها وجود ندارد. چه کاری میخواهید برای سر شوق آوردن من انجام
بدید؟ اگر که واقعاً عاشق بودید، تا حالا کاری انجام داده بودید."
"مثلاً چه کاری؟"
"این را باید خودتون بدونید. شما میتونستید هشت روز
روزه بگیرید یا خودتونو بکشید، یا حداقل شعر میگفتید."
"من اما شاعر نیستم."
"چرا نیستید؟ کسی که مانند شما چنین عاشق است به خاطر
یک لبخند، یک اشاره و یک واژه از دهان معشوق شاعر و قهرمان میشه. اگر هم شعرهایش خوب
نباشند، با این وجود پُر از گرما و عشقاند _"
"حق با شماست خانم مهربان. من شاعر و قهرمان نیستم،
و من خود را هم نخواهم کشت. یا اگر این کار را روزی میکردم، فقط از درد این که عشق
من آنگونه قوی و آتشزا نیست که شما درخواستش را دارید. اما به جای تمام اینها من در
برابر آن عشاق ایدهآل شما یک امتیاز کوچک دارم: من شما را درک میکنم."
"چه چیزی را درک میکنید؟"
"این را که شما مانند من دلتنگ هستید. شما آرزوی داشتن
یک معشوق نمیکنید، بلکه مایلید کسی را دوست داشته باشید، به طور کامل و نامعقول عاشق
شوید. و این کار را نمیتوانید انجام دهید."
"شما این طور فکر میکنید؟"
"بله من این طور فکر میکنم. شما مانند من به دنبال
یافتن عشق هستید. آیا این طور نیست؟"
"شاید."
"به این خاطر من هم نمیتوانم به دردتان بخورم، و من
بیشتر از این مزاحم شما نمیشوم. اما یک چیز را قبل از رفتن به من بگوئید، که آیا شده
شما یک بار، فقط یک بار با عشق حقیقی مواجه شده باشید."
"یک بار، شاید. حالا که ما تا اینجا پیش آمدهایم، میتوانم
آن را برایتان تعریف کنم. سه سال پیش از این من برای اولین بار این حس را داشتم که
حقیقتاً کسی مرا دوست میدارد."
"اجازه دارم بیشتر بدونم؟"
"باشه، بخاطر شما. در آن زمان مردی آمد و قصد داشت با
من آشنا شود. او مرا دوست میداشت، اما چون من شوهر داشتم، او به من نگفت که مرا دوست
دارد. و وقتی دید که من شوهرم را دوست ندارم و دارای معشوقهام، به من پیشنهاد کرد
که از شوهرم طلاق بگیرم. اما این کار عملی نبود، و او از آن به بعد مراقبت از من را
به عهده گرفت، از ما نگهبانی میکرد، به من هشدار میداد و برایم دوست و مشاور خوبی
گشت. و وقتی من به خاطر او معشوقهام را رد کردم و آماده پذیرفتن او بودم، او به من
بیاعتنائی کرد، رفت و دیگر بازنگشت. بجز او کسی مرا دوست نداشت."
"میفهمم."
"آیا حالا نمیخواهید بروید؟ ما چیزهای زیادی به هم
گفتیم."
"خدانگهدار. بهتر است که من دیگر پیش شما نیایم."
دوست من سکوت میکند، بعد از لحظهای گارسون را صدا میزند،
پول را میپردازد و میرود. من از این داستان نتیجه گرفتم که توانائی به عشق حقیقی
در او مفقود است. او خود آن را بر زبان آورد. و با این وجود باید آدم به انسانها زمانی
که از کمبودهایشان میگویند بیشتر از همیشه بیاعتماد باشد. بعضیها خود را کامل میپندارند،
چون فقط خواستههای کمی برای خو قائلند. این کار را دوست من انجام نداد، و شاید که
ایدهآل او از یک عشق حقیقی او را به این روز انداخته باشد، آنگونه که او است.
شاید که این مردِ باهوش مرا از بهترینها میدانست و احتمالاً
آن گفتگو با خانم فورستر فقط ساخته ذهنش بود. زیرا که او یک شاعر مخفیست، هرچقدر
هم که او آن را انکار کند.
احتمالات فراوان، شاید هم پندارهائی باطل.
سال 1906
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر