عشق.(1)


و بعد ادامه می‌‏دهد: "بنابراین سعی کردم با او آشنا شوم و چند بار به خانه‌‏اش رفتم. متوجه شدن اینکه او در این زمان معشوقی ندارد کار سختی نبود. مرد یک مجسمه چینی‏‌ست. من شروع به نزدیک کردن خود به او می‏‌کنم. چند نگاهی به روی میز، یک کلمه آهسته هنگام زدن جام بر هم، یک بوسۀ دراز مدت بر دستانش. او این ها را تحمل کرد، منتظر بود ببیند که چه رخ خواهد داد. بنابراین من روزی پیش او رفتم که مهمان در خانه نداشت و مرا پذیرفت.
هنگامی که روبرویش نشسته بودم، خیلی سریع متوجه می‏‌شوم که در اینجا هیچ شیوه‏‌ای کارآمد نیست. پس بر سر بانک بازی کردم و خیلی ساده به او گفتم، من عاشق شده‏‌ام و در اختیار او می‌باشم. و او در مقابل تقریباً محاوره زیر را پیوند زد: "از چیزهای جالب‌تری صحبت کنیم."
"خانم مهربان، چیزی بجز شما نمی‌‏تواند برایم جذابیت داشته باشد. من نزد شما آمده‏‌ام تا فقط این را به شما بگویم. اگر که برایتان خسته کننده است می‌‏روم."
"خوب، حالا شما از من چه می‏‌خواهید؟"
"عشق، خانم مهربان!"
"عشق! من شما را اصلاً نمی‏‌شناسم و عاشق شما هم نیستم."
"شما خواهید دید که من شوخی نمی‏‌کنم. من به شما همه چیز تقدیم می‏‌کنم، آنچه که هستم و آنچه که می‏‌توانم انجام دهم، و من برای خاطر شما خیلی کارها می‏‌توانم انجام دهم."
"بله، این را همه مردها ادعا می‏‌کنند. هرگز چیز تازه‌‏ای برای اعلام عشق شما مردها وجود ندارد. چه کاری می‏‌خواهید برای سر شوق آوردن من انجام بدید؟ اگر که واقعاً عاشق بودید، تا حالا کاری انجام داده بودید."
"مثلاً چه کاری؟"
"این را باید خودتون بدونید. شما می‌‏تونستید هشت روز روزه بگیرید یا خودتونو بکشید، یا حداقل شعر می‏‌گفتید."
"من اما شاعر نیستم."
"چرا نیستید؟ کسی که مانند شما چنین عاشق است به خاطر یک لبخند، یک اشاره و یک واژه از دهان معشوق شاعر و قهرمان می‌شه. اگر هم شعرهایش خوب نباشند، با این وجود پُر از گرما و عشق‏‌اند _"
"حق با شماست خانم مهربان. من شاعر و قهرمان نیستم، و من خود را هم نخواهم کشت. یا اگر این کار را روزی می‌‏کردم، فقط از درد این که عشق من آنگونه قوی و آتش‏زا نیست که شما درخواستش را دارید. اما به جای تمام اینها من در برابر آن عشاق ایده‌آل شما یک امتیاز کوچک دارم: من شما را درک می‌‏کنم."
"چه چیزی را درک می‌‏کنید؟"
"این را که شما مانند من دلتنگ هستید. شما آرزوی داشتن یک معشوق نمی‌‏کنید، بلکه مایلید کسی را دوست داشته باشید، به طور کامل و نامعقول عاشق شوید. و این کار را نمی‌‏توانید انجام دهید."
"شما این طور فکر می‏‌کنید؟"
"بله من این طور فکر می‏‌کنم. شما مانند من به دنبال یافتن عشق هستید. آیا این طور نیست؟"
"شاید."
"به این خاطر من هم نمی‌‏توانم به دردتان بخورم، و من بیشتر از این مزاحم شما نمی‏‌شوم. اما یک چیز را قبل از رفتن به من بگوئید، که آیا شده شما یک بار، فقط یک بار با عشق حقیقی مواجه شده باشید."
"یک بار، شاید. حالا که ما تا اینجا پیش آمده‌‏ایم، می‏‌توانم آن را برایتان تعریف کنم. سه سال پیش از این من برای اولین بار این حس را داشتم که حقیقتاً کسی مرا دوست می‏‌دارد."
"اجازه دارم بیشتر بدونم؟"
"باشه، بخاطر شما. در آن زمان مردی آمد و قصد داشت با من آشنا شود. او مرا دوست می‏‌داشت، اما چون من شوهر داشتم، او به من نگفت که مرا دوست دارد. و وقتی دید که من شوهرم را دوست ندارم و دارای معشوقه‌‏ام، به من پیشنهاد کرد که از شوهرم طلاق بگیرم. اما این کار عملی نبود، و او از آن به بعد مراقبت از من را به عهده گرفت، از ما نگهبانی می‌کرد، به من هشدار می‌‏داد و برایم دوست و مشاور خوبی گشت. و وقتی من به خاطر او معشوقه‌‏ام را رد کردم و آماده پذیرفتن او بودم، او به من بی‌اعتنائی کرد، رفت و دیگر بازنگشت. بجز او کسی مرا دوست نداشت."
"می‌‏فهمم."
"آیا حالا نمی‏‌خواهید بروید؟ ما چیزهای زیادی به هم گفتیم."
"خدانگهدار. بهتر است که من دیگر پیش شما نیایم."
دوست من سکوت می‏‌کند، بعد از لحظه‌‏ای گارسون را صدا می‏‌زند، پول را می‏‌پردازد و می‏‌رود. من از این داستان نتیجه گرفتم که توانائی به عشق حقیقی در او مفقود است. او خود آن را بر زبان آورد. و با این وجود باید آدم به انسان‏‌ها زمانی که از کمبودهایشان می‌‏گویند بیشتر از همیشه بی‌اعتماد باشد. بعضی‌ها خود را کامل می‏‌پندارند، چون فقط خواسته‏‌های کمی برای خو قائلند. این کار را دوست من انجام نداد، و شاید که ایده‏‌آل او از یک عشق حقیقی او را به این روز انداخته باشد، آنگونه‏ که او است.
شاید که این مردِ باهوش مرا از بهترین‌‏ها می‌‏دانست و احتمالاً آن گفتگو با خانم فورستر فقط ساخته ذهنش بود. زیرا که او یک شاعر مخفی‌‏ست، هرچقدر هم که او آن را انکار کند.
احتمالات فراوان، شاید هم پندارهائی باطل.
سال 1906
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر