عشق.


Hermann Hesse
دوست من آقای توماس هویفنر، بدون شک در میان آشنایانم تنها کسی می‏‌باشد که بیشترین تجربه در عشق را داراست. حداقل با زنان زیادی رابطه عاشقانه داشته است، هنرهای معاشقه را از راه یک تمرین طولانی کسب کرده و می‏‌تواند از خود به خاطر فتوحات فراوانش تمجید کند. وقتی او برایم از معاشقه کردن‏‌هایش تعریف می‌کند، خودم را در برابرش مانند یک بچه مدرسه‌‏ای تصوّر می‏‌کنم. البته گاهی در پنهان فکر می‏‌کنم که او از ماهیتِ واقعی عشق چیزی بیشتر از امثال من نمی‏‌داند. من باور نمی‌‏کنم که او در زندگیش اغلب به خاطر یکی از محبوبه‏‌های شبانه‏‌اش بیداری کشیده و تمام شب را گریسته باشد. او در هر حال به ندرت به این محتاج بوده است، و من می‌‏خواهم این را برایش از صمیم قلب آرزو کنم، زیرا که او با تمام کامیابی‏‌هایش انسان بشاشی نیست. من اغلب او را با چهره‏‌ای که کمی ملانکولی در آن نمایان است می‌‏بینم، و رفتارش چیزی مثل یک ناامیدیِ آرام و تار در خود دارد، چیزی که مانند سیر بودن دیده نمی‌‏شود.
حالا، این گمانه‏‌زنی ا‏ست و شاید هم پنداری بیش نباشد. آدم می‌‏تواند با روانشناسی کتاب‏‌ها بنویسد، اما با آن نمی‌‏توان انسان را شناخت، و من حتی روانشناس هم نیستم. با این حال بعضی وقت‏‌ها چنین به نظرم می‏‌آید که دوست من توماس فقط به این جهت در بازیِ عشق دارای یک ذوق هنری‌ست، زیرا او در ارتباط با عشق که دیگر برایش یک بازی نیست کمبودی دارد، و چون او آن کمبود را در خود می‌‏بیند و بر آن تأسف می‏‌خورد بنابراین آدمی ملانکولی‏‌ست. _ احتمالات فراوان، شاید هم پندارهائی باطل.
آنچه را که او به تازگی در باره خانم فورستر برایم تعریف کرد، گرچه نه به ماجرائی واقعی و نه حتی به یک ماجراجوئی مربوط می‌‏گشت و تنها به یک مَتلِ تغزلی شباهت داشت، اما باز برایم عجیب بود.
وقتی که هویفنر قصد ترک کردن کافه "ستاره آبی" را داشت او را می‌بینم و به نوشیدن شیشه‌‏ای شراب راضی‏‌اش می‏‌سازم. برای اینکه او را مجبور به سفارش دادن شراب خوبی کنم، یک بطر شیشه شراب موزلِ معمولی سفارش می‌دهم که من خودم هیچ وقت آن را نمی‌‏نوشم. او با اکراه به گارسون که در حال رفتن بود می‌‏گوید:
"موزل نه، صبر کنید!"
و بعد شراب مرغوبی سفارش می‏‌دهد. من با انتخاب او موافقت کردم و با اثر کردن شراب ناب به زودی به حرف می‏‌افتیم. من با احتیاط صحبت‌‏مان را به خانم فورستر می‌‏کشانم، یک خانم زیبا با کمی بیشتر از سی سال سن، که مدت کمی‌‏ست در شهر زندگی می‏‌کند و بر سر زبان‏‌ها افتاده بود که معشوقه‌‏های فراوانی داشته است.
مرد یک صفر بیشتر نبود. به تازگی فهمیده بودم که دوست من به خانه او رفت و آمد می‏‌کند.
او عاقبت تسلیم شده و می‏‌گوید: "می‌‏دونم خانم فورستر علاقه‌‏ات را جلب کرده. اما من چیز زیادی نمی‌‏تونم بگم. بین من و او اتفاقی نیفتاد."
"هیچ اتفاقی؟"
"خوب، من در حقیقت چیزی برای تعریف کردن آنچه از من انتظار دارند ندارم. آدم باید شاعر می‏‌بود."
من می‌‏خندم.
"تو معمولاً باور زیادی به شاعران نداری."
"چرا باید داشته باشم؟ شاعران آدم‌‏هائی هستند که اغلب چیزی تجربه نمی‌‏کنند. من می‌تونم به تو بگم در زندگی من هزاران اتفاق رخ داده که باید نوشته می‌‏شدند. همیشه فکر می‏‌کردم که چرا یک شاعر چنین چیزهائی را تجربه نمی‏‌کند تا با نوشتن آنها از هلاک شدنشان جلوگیری کند. شماها همیشه یک سر و صدای مرگ‏بار بخاطر بدیهیات به پا می‏‌کنید، هر آشغالی برای نوشتن یک نوول کفایت می‏‌کند –"
"و جریان خانم فورستر هم یک نوول است؟
"نه. او یک یک انگاره است، یک شعر. یک شوخی. می‌دونی."
"گوش می‌کنم، ادامه بده."
"خب، حالا، زن برایم جذاب بود. از آنچه در باره او می‏‌گویند مطلعی. تا جائی که من از دور توانستم ببینم، باید که گذشته پُر ماجرائی داشته باشد. به نظرم می‏‌رسد که انوع مختلف مردها را شناخته و به آنها عشق ورزیده و هیچکدام را مدت طولانی‏‌ای تحمل نکرده است. با این حال زن زیبائی‌‏ست."
"تو چه چیز زیبائی در او دیدی؟"
"خیلی ساده، او ابداً چیز زائدی ندارد، هیچ چیز زیادی. اندامش پرورش یافته و تابع خواسته‌‏هایش است. هیچ چیز بی‌دیسیپلینی، هیچ چیز از کار افتاده، تنبل و بی‌روحی در او نیست. من هیچ موقعیتی را نمی‌تونم تصور کنم که او بهترین مقام در زیبائی بیرونی را کسب نکند. به این جهت من به سوی او کشیده شدم، چون برای من افراد ساده‌لوح خسته کننده‌‏اند. من آگاهانه زیبارویانی را جستجو می‌‏کنم که فُرم و فرهنگی فرهیخته دارند و نه تئوری!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر