"خانم میبخشید،
اجازه دارم به رسم ادب و تبریکِ عید سعید لب و چشمان زیبایتان را ببوسم؟"
"نه آقا! شما هم وقت گیر آوردید! مگه نمیبینید دستم
بنده؟"
به دستانش نگاه نکرده بودم، انگشتانی کشیده و پوستی لطیف
داشت، اما چرا دستهایش را بسته بودند؟
خانم اجازه دارم بپرسم چرا دستتان بند است؟
"نه آقا! شما عجب حوصلهای دارید! مگه نمیبینید پاهام
بنده؟"
به پاهایش نگاه نکرده بودم، پاهایش کشیده و زیبا بودند، اما
چرا پاهایش را از مچ بسته بودند؟
"خانم اجازه دارم بپرسم چرا پایتان بند است؟"
"نه آقا! شما چرا اِنقدر سمجید؟" و در این هنگام
چشمان زیبایش را هم با پارچهای میبندند!
و من نمیدانستم چه باید بکنم.
"آقا شما بفرمائید تا دهانم را نبستهاند تبریک عید
سعیدتان را بگوئید و بروید دنبال بقیه عید دیدنیتون."
هرچند مؤفق نشدم تبریک عید را
به رسم ادب به جا آورم و دهانش را قبل از رسیدن به لبش بستند. اما مگر <فردا>
را میشود از آمدن بازداشت. فردا باز او را در خواب خواهم دید و برای احتیاط قبل از
باز کردنِ بند از دست و پایش، چشم و لبش را خواهم بوسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر