365 روز از زندگی من.(12)


دمکراسی یعنی ریختن ده بیست نفر بعنوان اکثریت بر سر یک نفر بعنوان اقلیت و گذاشتن حق در کف دستش!
خدا.
وقتی واژه «خدا» از دهان خانم <ه> خارج میشود من بی اراده در دلم "یا حضرت عباسی" میگویم و به خانم <الف> و <ی> نگاه میکنم. خانم <الف> دهانش از تعحب باز مانده و خانم <ی> با جدیت مشغول فکر کردن بود.
شاید خانم <ه> خودش هم نداند به چه خاطر واژه «خدا» را برای جمله سازی امروز انتخاب کرده است اما من میدانستم که جلسه امروز ما به جای جمله سازی به جنگ عقیدتی بین خانم <الف> و خانم <ی> تبدیل خواهد گشت.
خانم <الف> برعکس خانم <ی> که معتقد به خداست هیچ اعتقادی به خدا ندارد و بحث در باره این موضوع همیشه باعث کدورت میان آن دو شده است.
خانم <ی> بدون توجه به بقیه انگار که مشغول عبادت است بی مقدمه شروع میکند: "خدا یعنی من و تو از کجا بوجود آمدهایم، یعنی دشت بی انتهای ..."
در این لحظه انگشت خانم <الف> بالا میرود و من با معذرت خواهی حرف خانم <ی> را قطع میکنم و از خانم <الف> میپرسم: "دستشوئی؟!" خانم <الف> در حالیکه سرش را با تأسف تکان میداد با عصبانیت کمی میگوید: "یا جای من اینجاست یا جای این پیرزن بی عقل!" و با انگشت خانم <ی> را نشان میدهد. من برای منحرف کردن افکار خانم <الف> سریع میگویم: "میبخشید، اما نوبت خانم <و> است!"
خانم <و> در جلسه امروز کتابی در دست نداشت و مانند آدم معتادی که مواد به او نرسیده باشد میگوید: "چه میشود گفت ... چه میشود کرد؟ شیاد شیاد است، نه دم دارد و نه شاخ و درست مانند من و تو دیده میشود! اگر خدا عاقل بود بر پیشانی هر شیادی لااقل یک شاخ هم میکاشت!"
خانم <ه> که به دلیل فقر خانواده از همان دوران جوانی خدا و پیغمبر را بوسیده و کنار گذاشته است جملهاش را با تائید سخنان خانم <و> شروع میکند: "حق با واو است. مردم شیاد و دزد خدا را اختراع میکنند. و وقتی کس دیگری هم میخواهد خدائی اختراع کند و به نان و نوائی برسد فوری برای اینکه برایشان رقیبی پیدا نشود او را میکشند و میگویند خدا یکیست، ده تا که نمیشود!"
خانم <ی> طاقتش را از دست میدهد و فریاد میکشد: "کافیست، خجالت باید کشید. البته که خدا توانا به هر کاریست. خدا حتی گاو را با دو شاخ میآفریند و بز را با ریش! خدا یعنی دشت بی انتهای عشق."
من با اشاره ابرو خانم <ن> را متوجه میسازم که حالا نوبت اوست. باطری صمعک او را امروز صبح زود عوض کرده بودم و اطمینان داشتم که میتواند خوب بشنود. با این حال اما دست خانم <ن> به طرف صمعک داخل گوشش میرود و از من میپرسد "روشنه؟" و من انگشت شصت دست راستم را به علامت برو دارمت بالا میبرم و او شروع میکند: "هم خر را بخواه و هم خدا را. اگر هر دو را به تو ندادند لااقل صاحب یکی از آن دو خواهی گشت."

خانم <د> اما با جمله کوتاه "تو اگر خداشناسی همه در رخ رقیب بین" ختم جلسه را اعلام میکند و از بقیه اعضاء خواهش میکند که اتاقش را ترک کنند تا بتواند بعد از رفتن به توالت کمی استراحت کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر