دو ناجی.


اگر کسی زمانی در بارنوف Barnow بوده باشد حتماً با بانوی سالخورده هانا Hanna مادر رهبر جامعه یهودی آشنا شده و بخاطر نازکدل و خوش قلب بودنش صادقانه خوشحال گشته است، و به کسیکه آنجا نبوده باشد دشوار میتوان تصوری از مهربانی و ذکاوت این زن سالخورده داد. نه فقط نوههایش بلکه همه مردم شهر کوچک او را <بابله Babele> (مادربزرگ) مینامیدند، و به دلایل معتبر، زیرا که او بدون خستگی در تمام طول زندگی طولانی و پر برکتش با گفتار و کردارش به همه یاری میرساند، و همچنین کسانیکه نه به پول او و نه به مشاورهاش محتاج بودند نیز با کمال میل به دیدارش میآمدند تا ساعت فراغتشان را با یک داستان زیبا پر سازند. او بعنوان قصهگو به همان اندازه یاور بودنش برای مردم با ارزش و دوستداشتنی بود، و کسی که در یک بعد از ظهر تابستان روز شبات Sabbat نزدیک ساعت سه از کنار کنیسه قدیمی یودنبورگ Judenburg عبور میکرد میتوانست با چشمان خودش ببیند که چه تعداد مردم با کمال میل به او گوش میدادند و همزمان با گوشهای خودش بشنود که چه زیاد این زن لایق این کار بود. زن سالخورده آنجا بر روی پله سکوی کوچکی در سایه مینشست و دورش تقریباً پنجاه زن و مرد میایستادند و ساکت گوش میدادند تا کلمهای از این دهان را از دست ندهند. آنچه او تعریف میکرد داستانهائی از زندگی در جامعه بودند که آنها را شنیده یا خودش دیده بود؛ آنطور که او تعریف میکرد به زحمت قابل بیان است. اگر من با این حال این کار را به عهده میگیرم تا یکی از این داستانها را برای شما بازگو کنم به این دلیل است که من یک دلگرمی برای این جسارت دارم: این همان داستانیست که او اکثراً آن را تعریف میکرد و من خودم آن را بارها گوش کردهام تا بتوانم آن را تا جائیکه با واژههای آلمانی غیر عامیانه امکان پذیر است همانطور که من آن را شنیدهام وفادارانه دوباره بازگو کنم.
خانم هانا چنین آغاز میکند: "چه کسی بزرگ است و چه کسی کوچک؟ چه کسی قدرتمند است و چه کسی ضعیف؟ چشمهای فقیر نزدیک‌بین انسانها این را به ندرت میتواند تشخیص دهند! برای ما فرد ثروتمند و قدرتمند فردیست قوی و بزرگ و افرد فقیر و نحیف ضعیف و کوچکند. اما در حقیقت طور دیگر است، ثروت و قدرت بازو تعیین کننده نیستند، بلکه اراده قوی و قلب خوب تصمیم گیرندهاند. و گاهی اوقات، شما مردم، گاهی اوقات خدا به ما اجازه میدهد که این را به وضوح تشخیص دهیم و ما اهالی بارنوف میتوانیم کمی از آن را تعریف کنیم! دو بار جامعه ما دچار نیاز و بدبختی گشت و در مضیقه و خطر مرگ قرار گرفت و دو بار ناجیانی از میان ما به سختی مؤفق گشتند خطر را دفع کنند و فریاد غم و اندوه را به نماز شکرگزاری مبدل سازند. و این ناجیان چه کسانی بودند؟ آیا آنها قدرتمندترین و ثروتمندترین از میان ما بودند؟! گوش کنید، آنچه که من تعریف میکنم دقیقاً اتفاق افتاده است.
وقتی شما به طرف بازار بروید میتوانید درست در مقابل صومعه دومینیکنها Dominikaner یک بلوک ضخیم و بزرگ چوبی از زمین بیرون زده را ببینید که پوسیده و پوک است و اگر این بلوک چوبی یک یادآوری از زمانی وحشتناک و پر از رنج نبود مردم آن را مدتها پیش از آنجا برمی‎‎داشتند. شما از این زمان دور هیچ چیز نمیدانید ــ بخاطر داشتن چنین سعادتی خوشحال باشید، من نمیخواهم این شادی را از شما بگیرم؛ آنچه من میخواهم تعریف کنم یک عمل زیبا از آن زمان زشت است. ممکن است شما از این عمل خوشحال شوید، زیرا که آن یک عمل قهرمانانه بود، چنان روشن، چنان پر افتخار، چنان بزرگ که هرگز مانندش بر روی زمین انجام نگرفته است. یک زن ساده یهودی این کار را به انجام رساند؛  ظلم زمانه قلب نرمش را فولادین ساخت و او را به یک قهرمان مبدل ساخت. او لهآ Lea نام داشت و همسر ساموئل Samuel ثروتمند و پرهیزکار بود ــ نام خانوادگی ابتدا دیرتر، هنگامیکه حکومت سلطنتی به سرزمین آمد و نام خانوادگی آلمانی را برایمان تعیین کرد او را برمن Beermann نامیدند. زیرا در آن زمان، ما در جائیکه این داستان اتفاق افتاد هنوز چنین نامهائی نداشتیم. این مربوط به صد سال پبش میگردد و ما تحت لوای عقاب لهستانی زندگی میکردیم.
اوه، این عقابِ یک سر و سفید رنگ پرنده شکاری غضبناکی بود! زمانیکه پرهایش هنوز صدمه ندیده و چشمانش شفاف و پنجههایش محکم و تیز بودند حیوان نجیب و مغروری بود که تیز در اطراف خود ضربه میزد و بزرگوارانه از آنچه که در زیر بالهایش پناه میگرفت محافظت میکرد. ما هم آنجا سه قرن تمام در روشنائی و آزادی زندگی میکردیم. اما هنگامیکه پیر و ضعیف گشت و پرندگان شکاری در اطراف او پرهایش را یکی پس از دیگری کندند در این وقت او ضعیفالنفس، خائن و فاسد گشت، و چون جرأت نمیکرد از منقارش در مقابل ظالم استفاده کند بنابراین آن را بر علیه یهودیهای بی دفاع به کار میبرد. قدرت پادشاهان و منشور آزادیای که آنها به ما داده بودند مایه تمسخر کودکان میگردد. اشراف مالکان ما میشوند و ما را مورد آزار قرار میدهند و هرطور که مایل بودند با اموال و جانمان عمل میکردند. آه، که چه ظلم و ستم غیر قابل بیانی بود!
شهر کوچک ما در آن زمان به خاندان اشرافی بورتینسکی Bortynski که بعداً یوزف Joseph پادشاه خوب عنوان گراف Graf را به آنها اعطاء کرد تعلق داشت. در آن سالها یوزف بورتینسکی جوان تازه مالکیت را در اختیار گرفته بود، یک انسان ساکت، پرهیزکار و فروتن؛ او در یک صومعه پرورش یافته بود. شیوه او مانند دیگر مردان جوان نبود، او از شراب و قمار و زن متنفر بود، خود بر اقتصاد نظارت میکرد و در روز چهار ساعت نماز میخواند. در برابر زیردستانش عادل و پر محبت بود. البته ما آن را خیلی کم احساس میکردیم، رفتارش با ما سخت و بی رحمانه بود. و حتی وقتی قلبش قصد به رحم آمدن میکرد بنابراین معلمش که حالا کشیش قصرش شده بود و نفوذ بسیار زیادی بر او داشت میدانست که چطور از این کار جلوگیری کند. ما در شهر کوچک از نام او اطلاعی نداشتیم، همه عادت داشتند همیشه او را <لرد سیاه> بنامند.
ما یهودیها آن زمان خود را با وحشت زیاد خم نگاه میداشتیم، و حتی شرورهای میان ما هم سعی میکردند خطائی نکنند. گراف به ساموئل گفته بود <شما خدای مرا به صلیب کشیدید> و با غضب به آن افزوده بود: <وای بر شما اگر مجرمی در بین شما کشف کنم، بعد دستور میدهم همانطور که روزی خدای شما با سدوم Sodom و گومارا Gomorrha انجام داد لانههایتان را بسورانند> ــ حالا میتوانید تصور کنید که ما چه احساسی داشتیم.
به این ترتیب بهار سال 1773 فرا میرسد. جشن عید پاک نزدیک بود و شایعه افتاده بود که ملکه وین Wien قصد دارد تمام مناطق لهستان را تسخیر کرده و مأمورین خود را بر آنها حاکم سازد. اما موقتاً هیچ چیز از آن دیده نمیگشت.
در همین خانه قدیمی که هنوز هم در کنار بازار قرار دارد، در <خانه زرد> در آن زمان ساموئل و همسرش لهآ زندگی میکردند. آنها هر دو بسیار مورد احترام جامعه بودند، مرد بخاطر ثروت و هوش و پرهیزکار بودن و همسر جوان و زیبای او بخاطر نجابت و نیکوکار بودنش. آنها از قضا در زمان عید پاک دارای اندوه فراوانی بودند: تنها کودک آنها، یک پسر یکسال و نیمه چند روز قبل بطور ناگهانی مرده بود و پدر و مادر به زحمت میتوانستند این درد را تحمل کنند. بنابراین یکشنبه تا دیر وقت شب سوگوارانه در سکوت کنار هم مینشینند. عصر روز بعد باید جشن عید پاک شروع میشد، تمام روز باید خانه رفت و روب میگشت و زن خود را خیلی خسته احساس میکرد. ناگهان با کوبیده شدن به درب خانه زن وحشتزده از جا میجهد. ساموئل به سمت پنجره میرود، آن را باز کرده و به بیرون نگاه میکند. در کنار درب خانه یک پیرزن دهقان با بقچهای بر پشت ایستاده بود که آه میکشید و مینالید و تقاضای داخل شدن میکرد و شاکیانه میگفت که بیش از حد ضعیف است و نمیتواند امروز به روستایش بازگردد و تقاضای یک جای خواب میکرد. ساموئل کوتاه به او جواب میدهد "اینجا مهمانخانه نیست" و پنجره را میبندد. لهآ میگوید: "زن بیچاره، آیا باید او را از آستانه درب برانیم؟:" ساموئل پاسخ میدهد "زمانه بدیست. من مایل نیستم در خانهام غریبهای را تحمل کنم!" لهآ خواهش میکند و میگوید "اما او ضعیف و بیمار است" و چون زن در بیرون خانه هنوز التماس میکرد و آه میکشید ساموئل خواهش زنش را میپذیرد و اجازه داخل شدن به پیرزن را میدهد. از آنجائیکه خدمتکاران در خواب بودند بنابراین لهآ خودش مهمان را به یک اتاق زیر شیروانی هدایت میکند، برایش غذا و نوشیدنی هم میآورد و با خداحافظی دوستانهای از پیش او میرود و او را تنها میگذارد.
پیرزن غریبه صبح خیلی زود روز بعد با هزاران سپاسگزاری و آرزوی برکت از آنها خداحافظی میکند. لهآ باید تمام وقت همه چیز را برای روز تعطیل آماده میکرد و ابتدا در اواخر بعد از ظهر فرصت یافت در آن اتاق زیر شیروانی نگاهی بیندازد، زیرا زن کدبانو خانهدار میخواست قبل از شروع جشن با جستجوی تمام اتاقها شاید خمیر مایه نان پیدا کند. در اتاق زیر شیروانی همه چیز مرتب بود، فقط هوا از بوی نفرت انگیزی مملو بود، حتی وقتی لهآ پنجره را گشود باز هم بو از بین نرفت. او نمیتوانست کشف کند که این بو از کجا میآید، همه گوشهها را جستجو میکند و عاقبت نگاهش به زیر تخت میافتد. در این لحظه خون در رگهایش منجمد میگردد و از وحشت موی بدنش سیخ میشود. جسد نحیف و برهنه یک کودک با زخم گستردهای بر گردن و سینه زیر تخت قرار داشت. زن به سرعت رعد و برق این هتک حرمت را تشخیص میدهد و با تمام نیروهای روحش برای بیهوش نشدن میجنگد. آن پیرزن غریبه جسد را به خانه آورده بود تا مردم این افسانه وحشتناک قدیمی را که یهودیها کودکان مسیحی را برای جشن عید پاک ذبح میکنند بار دیگر باور کنند تا بتوانند به این بهانه انتقام وحشتناکی بگیرند. زن همچنین به سرعت رعد و برق متوجه نتیجه وحشتناک این جریان میگردد و کلماتی که گراف به شوهرش گفته بود را به یاد میآورد. زن بیچاره تقریباً در زیر بار این فکر وحشتناک در حال از پا در آمدن بود. آه، او، فقط او این بیچارگی و آزار و مرگ را بر بالای خانه خود و بر بالای کل جامعهاش احضار کرده بود، زیرا او باعث گشت که آن زن به خانه راه داده شود. و در حالیکه با ترس مرگباری آنجا نشسته بود از خیابان صدای فریادهای وحشیانه و گریه و ناله به سمت او میآمد. در میان صداها جلنگ جلنگ صدای سلاحها به گوش میرسید. لهآ با خود زمزمه میکند "آنها آمدند" و در این لحظه ناگهان فکری به ذهنش میرسد، چنان عجیب و وحشتناک، طوریکه شاید تا حال چنین فکری هرگز از مغز زنی نگذشته باشد، و با این حال فکری فداکارانه و شجاعانه که فقط یک زن قادر به درک کردن آن است. لهآ به میان جمعیت فریاد میکشد <من مقصرم. من باید برای این کار مجازات شوم.> او از جا برمیخیزد، لبهایش را به هم میفشرد و بر وحشتش غالب میگردد. سپس جسد کودک را برمیدارد، او را در پارچه کتانی میپیچد و روی زانویش قرار میدهد.
زن گوش سپرده بود ... دقیقهها به طرز وحشتناکی آهسته میگذشتند. سپس او میشنود که چگونه در بیرون گراف جوان با همسرش و دومین رهبر جامعه یهودیان با خشونت صحبت میکرد و میگفت: <زن سر و صدای مردن کودک را کاملاً واضح شنیده است. من اگر جسد را پیدا کنم نمیگذارم هیچ سنگی بر روی سنگ دیگری باقی بماند.> زن میشنید که چگونه مردها تمام خانه را جستجو میکردند. و وقتی آنها به اتاق زیر شیروانی نزدیک میشوند زن از جا برمیخیزد و به کنار پنجره باز میرود. پشت سقف خانه مورب به سمت پائین خم شده بود و حیاط سنگی خانه در ارتفاع عمیقی خود را گسترانده بود.
درب اتاق زیر شیروانی به شدت باز میشود، گراف با هر دو رهبران جامعه یهودیان داخل میگردد و از پشت سر او نگهبانانش. لهآ با خندهای جیغ مانند به پیشوازشان میآید، جسد را به آنها نشان میدهد و سپس آن را از پنجره به بیرون پرتاب میکند و بر روی سنگفرش حیاط متلاشی میسازد ... و به سمت گراف فریاد میکشد: "من یک قاتلم. بله، بله! دستگیرم کنید، طناب پیچم کنید، مرا بکشید! من امشب فرزندم را کشتم، من این را کتمان نمیکنم!"
مردها خیره بیحرکت میایستند. بعد سر و صدای در هم و فریاد و پرسش بلند میشود. ساموئل مرد قوی و باهوش آگاهیش را از دست میدهد. بقیه یهودیان سریع متوجه قضیه میگردند و  به لهآ در دروغ اجباریش یاری میرسانند؛ آنها راه نجات از نابودی را فقط اینطور میدیدند. لهآ در اقرار خود پابرجا میماند. گراف نافذانه به او خیره شده بود و زن نگاه او را تحمل میکرد. گراف میگوید <گوش کن، زن. اگر آنچه میگوئی حقیقت داشته باشد بنابراین باید وحشتناکترین مرگی که تا حال یک انسان را کشته است تحمل کنی. اما اگر دیگران کودک را ذبح کرده تا خونش را در جشن بنوشند بنابراین تو و شوهرت بدون مجازات میمانید و فقط بقیه باید تاوان این کار را بدهند. من برایت قسم یاد میکنم! و حالا ــ تصمیم بگیر!> لهآ برای لحظهای مردد میگردد و پاسخ میدهد: "او فرزند من بود!". گراف دستور میدهد که فقط زن را به سیاه چال بیندازند. او به وضوح دیده بود که اقرار زن غیر واقعی بوده است اما چون به عظمت روح در نزد مردم ما باور نداشت با خود فکر کرد: "به چه دلیل باید زن خودش را قربانی سازد اگر حرفش حقیقت نداشته باشد؟"
بازپرسی حقیقت را روشن نساخت. تمام شاهدهای یهودی لهآ را مقصر قلمداد کردند. یکی تعریف کرد که چه زیاد لهآ از فرزندش متنفر بود، دیگری گفت که او تهدید کرده بود که کودک را خواهد کشت. وحشت از مرگ این دروغها را بر زبانشان مینشاند. اما تنها شاهد مسیحی خدمتکار خانه <لرد سیاه> بود که خود را بعنوان زنی کشاورز معرفی کرده بود، همان زنی که برای نابودی یهودیان در آن شب به جلوی خانه لهآ آمده بود. او تعریف میکند که سر و صدای کشتن کودک را شنیده است و او فقط توانست این شهادت را بدهد، بدون آنکه خود را لو دهد، و این شهادت با تعریف لهآ همسانی میکرد. به نظر میرسید که بازجوئی برای <لرد سیاه> مهم نباشد و احتمالاً از کشف اتفاقی مجرم بودن خود وحشت داشت.
قضات گراف حکم را صادر میکنند. باید لهآ را در بازار ابتدا شکنجه میدادند و سپس سر از بدنش جدا میساختند. و برای اینکار یک بلوک چوبی برپا میگردد.
اما لهآ در محل اعدام نمرد، او بعنوان زن بسیار سالمندی چهل سال دیرتر در خانه خودش و در احاطه کودکان و نوادگانش فوت کرد. دولت نظامی پادشاهی در تابستان آن سال به سرزمین آمده بود، یک بازرس تمام شرایط شرم آور را به عهده گرفت، ساموئل ناامیدانه حقیقت را به او میگوید و او دستور میدهد که لهآ را آزاد سازند.
آن بلوک چوبی امروز هم هنوز آنجاست. این بلوک چوبی هشداریست از سالهای سیاه، اما همچنین از یک عمل نورانی و شجاعانه خبر میدهد. و یک زن بود که این کار را انجام داد، یک زن ضعیف جامعه یهودی را نجات داد ...
و هفتاد سال بعد، گوش کنید مردم، هفتاد سال دیرتر ما در همان پریشانی وحشت از مرگ بودیم، و چه کسی ما را نجات داد؟! او یک زن نبود، اما فقط یک مرد کوچک لرزان که لازم است فقط نامش را ببرم تا شما را به خنده بیندازم. نام او مندله کوچک Mendele Klein بود ... آها میبینید که چطور لبخند میزنید! حالا ــ اما او همچنین مرد کوچک دلقکیست! زیرا اولاً پر از حکایتهای بامزه است و میداند که چگونه آنها را عالی تعریف کند، و او خودش هم خیلی بامزه است، مرد مو سفیدی با اندام و روحیه یک کودک. او در خیابان راه نمیرود، او جست و خیز میکند، او سخنانش را بیان نمیکند، او آنها را به آواز میخواند، و به نظر میرسد که او دستهایش را فقط برای ضرب گرفتن و نواختن ریتم روی میز داراست. اما مگر این چه اهمیتی دارد؟! ــ یک انسان شوخ بهتر از یک آدم سر به پائین انداخته است. مندله خواننده خوب و بزرگیست و ما میتوانیم به این خاطر که او پیشنماز ماست افتخار کنیم. البته او گاهی یک دعای رقتآور را با زمزمه به آواز میخواند و در برابر تورات از یک پا به پای دیگر میجهد، طوریکه انگار رقصنده والس است و در تآتر میرقصد. اما این کار او مزاحم نماز خواندن ما نمیگردد، ما چهل سال است که به مندله کوچک عادت کردهایم و اگر کسی به حق از دست او عصبانی گردد اجازه ندارد کینه او را به دل گیرد. زیرا باید به آن فکر کند که چگونه مندله کوچک میتواند جدی هم باشد و اینکه چگونه او یک بار بخاطر جوانی تحت تعقیب توسط آوازش خدمت بزرگتری از همه خردمندان و ثروتمندانتان با مشاوره و پولشان به جامعه یهودی کرد. من میخواهم برایتان تعریف کنم که ماجرا از چه قرار بود.
شما میدانید که در حال حاضر یهودی درست مانند بقیه مردم یک انسان است. و اگر حالا یک نجیبزاده یا یک کشاورز فرد یهودیای را بزند یا بر او ظلم روا دارد بنابراین فقط لازم است به خانهای برود که بر بالای دروازهاش عقاب بزرگ آویزان است و قاضی محلی شاهنشاهی آقای نگروش Negrusz حق او را در آنجا کف دستش میگذارد. اما قبل از آن سال بزرگی که امپراتور تمام انسانها را برابر خواند جریان طور دیگر بود، در آن زمان مباشر ارباب این حق را در اختیار داشت و به کار میبرد، اما این حق اکثراً یک ناحقی بزرگ بود. آخ، بچهها، آنوقت زمانه خیلی سختی بود! خانه و ملک به ارباب تعلق داشت، انسانها به او متعلق بودند، مغز استخوان به ارباب تعلق داشت، حتی هوا و آب هم در تملک ارباب بود. ارباب ما، گراف بورتینسکی همیشه در پاریس زندگی میکرد و اصلاً از اموالش مراقبت نمیکرد. تمام اختیارات را مباشرش داشت و ما همیشه باید دعا میکردیم که این مباشر انسان خوبی باشد، زیرا که فقط به این ترتیب میتوانستیم آرام زندگی کنیم. ابتدا دعای ما از جانب خدا شنیده شد و آقای اشتفان گرودچا Stephan Grudza مرد چاقی که ما یهودیها بهتر از او را نمیتوانستم آرزو کنیم مباشر شد. البته او از بامداد تا شام مست بود، اما وقتی او مست بود بامزه میگشت، و وقتی او شاد بود بنابراین مردم دیگر را از روی رغبت غمگین نمیساخت. اما او یک بار هنگام ظهر وقت نهار شادی ویژهای داشت و بعد از صرف غذا میافتد و میمیرد. وقتی او به خاک سپرده گشت غم و اندوه بزرگی جامعه ما را فرا گرفت. زیرا اولاً آقای گرودچا واقعاً انسان خوبی بود و بعد آیا مگر آدم میدانست که جانشین او چگونه کسی خواهد بود؟!
این غم و اندوه بی جهت نبود. مباشر جدید فریدریش ولمن Friedrich Wollmann نام داشت و آلمانی بود. بر عکس لهستانیها رفتار آلمانیها با ما همیشه نرمتر بود، اما او یک استثناء بود. او مردی لاغر و بلند قد بود و موی سیاه و چشمانی تیره و درخشنده داشت. چهرهاش همیشه تاریک و غمگین بود، همیشه ــ او هیچگاه لبخند نزد. شناخت بسیار عالی از اقتصاد و انسانها داشت، هیچ کس مانند او نمیدانست چطور قاتلین و شیادان را به اقرار وادارد و در ارتباط با مالیات به طور یقین هیچکس یک روپیه هم او را نفریفته است. اما از ما یهودیها به طرز وحشتناکی متنفر بود و هر روز ما را دچار غم و اندوهی سوزان میساخت، سهم پرداخت مالیات ما را سه برابر کرد، پسران ما را برای خدمت در ارتش گماشت، مزاحم جشنهایمان میگشت، و وقتی در بین ما و مسیحیها اختلاف حقوقی پیش میآمد به این ترتیب حرف ما بی ارزش و حرف مسیحیها همه چیز بود. و البته با کشاورزان هم با خشونت رفتار میکرد، بی رحمانه خشن، و بارنوف از زمان فکر کردن انسان مباشری مانند او به خود ندیده بود، با این حال در او عدالت خاصی نهفته بود. اما به محض اینکه کار مربوط به یهودی‏ها میگشت تمام عقل و تمام حقوق قطع میگشت.
و به چه دلیل او ما را چنین آزار میداد؟ کسی آن را نمیدانست اما همه آن را حدس میزدند. گفته میشد که او قبلاً فروئیم ولمن Froim Wollmann نامیده میگشته و یک یهودی غسل تعمید داده شده از پوسن Posen میباشد. او بخاطر عشق به یک دختر مسیحی تغییر ایمان داد اما یهودیهای شهرش او را از روی خشم چنان مورد تهمت و آزار قرار دادند که پدر و مادر دختر را به او ندادند. نمیدانم این خبر را چه کسی پیش ما آورد اما وقتی آدم به چهرهاش نگاه میکرد بنابراین آنچه را که میگفت غیر واقعی به گوش نمیآمد و مخصوصاً وقتی آدم رفتارش با ما را مشاهده میکرد. به این ترتیب ما در آن زمان روزهای غمگینی داشتیم و ولمن به ما ظلم میکرد، به یک اندازه، بی تفاوت از اینکه ما مقصر بودهایم یا نه. اما اگر واقعاً دلیلی بر مقصر بودنمان وجود میداشت بنابراین دیگر راه فراری از دستش باقی نمیماند. و در پائیز قبل از سال بزرگ نیز چنین بود.
سرباز بودن در پیش ما اصلاً لذتبخش نیست اما در روسیه حتی از مرگ هم بدتر است، و وقتی یک جوان یهودی سربازیش را در روسیه بگذراند به این ترتیب او هم برای خدا از دست رفته به حساب میآید هم برای پدر و مادرش و هم برای خودش. آیا جای شگفتیست وقتی یهودیها در روسیه همه کاری میکنند تا سربازی فرزندشان را بخرند، یا وقتی جوانی که به این فاجعه دچار گشته است را فراری دهند؟! چنین مواردی بسیار پیش میآید؛ بعضی از فراریان دستگیر میشوند و برای آنها بهتر این است که هرگز به  دنیا نمیآمدند؛ بعضیها هم مؤفق میشوند، آنها از مرز به سمت مولدائو Moldau یا پیش ما میگریزند. یک چنین موردی هم در آن زمان اتفاق میافتد؛ یک سرباز یهودی ــ او از بردیچوف Berdiczow بود ــ از طریق مرز هوسشاتین Hussiatyn آمده بود و از آنجا به طرف باتنوف Batnow آورده شده بود. جامعه یهودی هر کاری که از دستش برمیآمد برای او انجام داد و یک مرد ثروتمند و دلرحم به نام خائیم گروناشتاین Chaim Grünstein پدر زن موزس فرویدنتال Moses Freudenthal او را بعنوان تیماردار اسب به خدمت گرفت.
طبیعی بود که دولت روسیه برای دستگیری سرباز فراری تحقیق کند، و به تمام ادارات ما دستور داده شد که به دنبال او بگردند. همچنین مباشر ما هم یک چنین دستوری دریافت کرد و بلافاصله دستور داد تا رهبران جامعه یهودی پیشش بروند و از آنها بازجوئی کرد. آنها بسیار وحشت کرده بودند اما بعد به خود مسلط گشته و به دروغ گفتند که از جوان غریبه بی اطلاعند. این بازجوئی در صبح روز <روز کفاره> بود؛ آنها اگر به آن جوان بیچاره خیانت میکردند چطور میتوانستند شب در برابر خدا قرار بگیرند؟! بنابراین با وجود خشم و تهدید مباشر محکم میمانند. وقتی مباشر میبیند که آنها یا هیچ چیز برای گفتن نمیدانند یا نمیخواهند چیزی بگویند مرخصشان میکند و فقط با غضب میگوید: "وای بر شما اگر که جوان در بارنوف باشد! شما هنوز مرا نشناختهاید، اما بعد ــ بخدا قسم، بعد مرا خواهید شناخت!"
مردها میروند، و به زحمت میشود گفت که چه ماتم، وحشت و اندوهی این مباشر در شهر موجب گشت. جوانی که جریان به او مربوط میگشت یک انسان خوب و ساعی بود؛ آدم اجازه نداشت او را در گرفتاری تنها بگذارد. برایش ماندن در بارنوف خیلی خطرناک بود، زیرا ولمن او را دیر یا زود پیدا میکرد؛ از این انسان چیزی نمیتوانست مخفی بماند. اما اگر بدون پاسپورت و بدون هیچ برگ شناسائی به جائی دیگر فرستاده میشد به طور حتم چند کیلومتر جلوتر او را میگرفتند. مردم با هم مدتها مشورت کردند و عاقبت ایدهای از مخیله خائیم گروناشتاین عبور میکند. او دارای خویشاوندی بود که در مرمروس Marmaros مجارستادن زمینی اجارهای در اختیار داشت. جوان میبایست فوری همان شب بعد از نماز کفاره سفر کند و فقط شبها را برای حرکت مورد استفاده قرار دهد. به این ترتیب میتوانست از دست تعقیب کنندگانش مطمئنتر بگریزد. همه با این ایده مؤافقت میکنند و با قلبی سبک گشته شام بزرگ را میخورند تا برای روزه گرفتن در روز کفاره خود را قوی سازند. سپس تاریکی شب فرا میرسد، در نمازخانه شمعهای زیادی روشن میشوند و تمام جامعه یهودی مضطرب و با قلبی نادم، پر از فروتنی و توبه با عجله به آنجا میروند. زیرا زمانیکه ما به قاضیالقضاتمان التماس میکنیم ما را بیامرزد و گناهانمان را ببخشاید ساعات سختیاند. زنها با لباس سفید میرفتند و مردها با لباس مرگ سفید. همچنین خائیم گروناشتاین و خانوادهاش هم برای تعظیم در برابر خدا به آنجا میروند، در میان آنها مرد جوان بیچاره هم که از وحشت تمام اجزای بدنش میلرزیدند به نمازخانه میرود.
هنگامیکه همه جمع شده بودند و باید نماز جماعت شروع میگشت و مندله کوچک کف دستش را به گلویش گذارده بود تا اولین صداهای <کل نیدرا Kol-Nidra> را درست و لرزان از گلو خارج سازد سر و صدائی از کنار درب نمازخانه شنیده میشود، نگهبانان گراف درب خروجی را سد میکنند و از کنار ردیف نیمکتها آقای ولمن آهسته به جلو میآید، تا اینکه در کنار میز تورات محکم در کنار مندله کوچک میایستد. مندله لرزان خود را کمی به کنار میکشد، رهبران جامعه یهودی اما فروتنانه نزدیک میشوند. ولمن میگوید: "میدانم که جوان فراری در میان شماست. آیا حاضرید حالا او را تحویل بدهید؟". مردها سکوت میکنند. مباشر ادامه میدهد: "بسیار خوب، بنابراین دستور میدهم که وقتی شما از نمازخانه خارج میشوید او را دستگیر کنند، و نه فقط او را، همه شما این شب را به خاطر خواهید سپرد، من به شما این اطمینان را میدهم. اما حالا مزاحمتان نمیشوم، به نمازتان ادامه دهید. من وقت دارم و میخواهم گوش بدهم". سکوت مرگباری در نمازخانه حاکم میگردد؛ فقط از بالا، از قسمت زنان، صدای تیز گریه و فریاد وحشتناک زنی شنیده میشود. همه از وحشت فلج شده بودند. بعد اما بر خود مسلط میشوند و نگاهشان را به سمت خدا به بالا میبرند و ساکت بر جایشان مینشینند.
مندله تمام اجزاء بدنش میلرزید. بعد اما از جا برمیخیزد و شروع به خارج ساختن صداهای <کل نیدرا> با همان روش باستانی و آسان میکند، آوازی که اگر کسی یکبار آن را شنیده باشد دیگر قادر به فراموش کردنش نیست. صدایش ابتدا لرزان و نامطمئن شنیده میگشت، اما بعد مرتب شفاف و قدرتمندتر میشد و طنینش در فضای نمازخانه و از بالای سر نمازگزاران قلب را به حرکت میانداخت و به سمت خدا صعود میکرد. مندله کوچک دیگر هرگز مانند آن شب اینطور نخواند. یک تقدس معجزه آسا بر مردم غالب شده بود. آنطور که او میخواند دیگر زمزمه آواز یک مرد کوچک نبود، بلکه آواز یک کشیش قدرتمند بود که برای مردم خود صدایش را بلند میساخت. او به شکوه و جلال سابق و به سدههای بعدی زیادی از تحقیرها و آزار و اذیتها فکر میکرد و صدایش این طنین را به گوش میرساند که چگونه ما روی زمین در ناامنی مورد آزار قرار میگرفتیم، فقیرترها زیر زمین، بی چارهترها زیر بیچارهها. و چگونه این آزار و اذیت هنوز هم به پایان نرسیده است و ظالمین جدیدی مرتب بر علیه ما دست بلند میکنند و چگونه شمشیرهای جدیدی را مدام در گوشت بدنمان میچرخانند. تمام غم و اندوه ما در صدای او طنینانداز بود، غم و اندوه بی حد و ناگفتی و قطرات بی شمار اشگهایمان. اما هنوز چیز دیگری هم در صدایش طنینانداز بود، غرور و افتخار ما، اعتماد به نفس و ایمانمان به خدا. آه، نمیشود بیان کرد که مندله کوچک در آن لحظه سخت چگونه میخواند ــ گریه، گریه، همه باید میگریستند و با این وجود باید او دوباره با افتخار سرش را بالا میگرفت ...
وقتی او خواندنش را به پایان رساند زنها با صدای بلند میگریستند و مردها هق هق میکردند، مندله کوچک اما صورتش را در دستهایش مخفی ساخته و به زمین میافتد.
وولمن در ضمن آواز صورتش را به سمت میز تورات چرخانده بود اما بعد آن را به سمت دیگر میگرداند. او بطور وحشتناکی رنگش پریده بود، زانوهایش میلرزیدند و مرد قدرتمند به زحمت میتوانست خود را کنترل کند. در چشمهایش چیزی مانند اشگ سو سو میزد. با قدمهای متزلزل و سری به پائین انداخته از کنار مندله رد میشود و از میان ردیف نیمکتها به سمت درب خروجی میرود و در آنجا به نگهبانان برای به دنبال او آمدن اشارهای میکند ... بر او در وقت آواز چه گذشته بود را مردم احتمالاٌ حدس میزدند اما آن را بر زبان نمیآوردند.
روز بعد از جشن دستور میدهد که خائیم گروناشتاین را پیشش بیاورند و به او یک پاسپورت پر نشده میدهد و چیزی بجز <شاید لازمتان بشود> نمیگوید. از آن زمان به بعد با ما با ملایمت رفتار میکرد. اما این مدت درازی طول نکشید. در بهار آن <سال بزرگ> دهقانانی که توسط وی شکنجه شده بودند او را کتک میزنند و میکشند ...
نگاه کنید مردم، این داستان ناجیان ماست. و حالا یک بار دیگر بیندیشید که چه کسی بزرگ و چه کسی کوچک، چه کسی ضعیف و چه کسی قدرتمند است!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر