در آمستردام.

روز آخر سالِ در حالِ غیب گشتن را طبق عادت هر ساله به کندوکاو آنچه در این 365 روز بر من گذشت و مرا شکل داد گذراندم.
گاهی آدم مانند موم نرم است و دیگران آنطور که مایلند به او شکل میدهند، گاهی اما آدم انگار از سنگی سخت تراشیده گشته و سالیانی متمادی بی‌تغییر باقی میماند.
من گاه از این دستهام، گاه از آن دسته. گاهی مانند شمعِ به ته رسیدهای چنان نرمم که هر کودکی قادر است هر حیوانی یا هر گُلی که مایل است از من بسازد، گاهی چنان کله‌شقم که هیچ حرف حساب حتی با سوراخ کردن کاسه سرم در مغز جا نمیگیرد. به عبارت دیگر همان ابلهی هستم که بودم. البته اگر پدرم هنوز زنده بود و من برای تبریک عید پیشش میرفتم و از هنوز خر بودنم برایش حکایت میکردم حتماً به من میگفت: حیف خر!
من وقتی احساس خر بودن میکنم کلی از خودم بیزار می‎گردم، نه به این خاطر که چرا احساس خر بودن به من دست داده، بلکه چرا در این حالت حتی قادر به عر عر کردن مانند یک خر نیستم.
اما همانطور که مشهور است حالت روحی انسان ثابت نمیماند. و تنها وسیله سنجشی که خدا با دست خودش در انسان خلق کرد در لبهایمان جای دارد. هرگاه انسان دو گوشه لب را بالا بکشد یعنی که خشنود است، اما وقتی آنها به سمت پائین میل کنند یعنی که ناخشنود است.
سال 1395 برای لبهایم سال خط مستقیم بود. دو گوشه لبم بر روی خط راست میان دو لبم نشسته بودند و اغلب به جای بالا و پائین کردن خود فکرشان را بی‎حرکت متوجه اتفاقات بیرون از من می‎ساختند تا درونم.
روزهای زیادی از این 365 روز را جلوی آینه ایستادم و تلاش کردم با کشیدن گوشههای لب به بالا به خودم در آینه دروغ بگویم، اما چهرهام در این حالت چنان رقتانگیز دیده میشد که هر بار از خود و هرچه آینه در جهان است بیزار می‎گشتم.
با وجود کوچک‌تر شدن مغز در این سال اما فراموشم نگشته که فرا رسیدن عید سعید باستانی را به تو خوبم تبریک عرض نکنم. امید دارم یافتن راه رسیدن به خرسندی در سال 1396 برایت چنان راحت باشد که به GPS محتاج نگردی. سلامت بودن و سالم ماندن جاودانه برایت آرزومندم.
راستی تا یادم نرفته:
در آمستردادم یا باید به موزه ون گوگ رفت و یا به کافهشاپ برای خرید کانابیس. من هم به موزه رفتم و هم به کافهشاپ.
این یک صحنه پس از خارج گشتن از کافهشاپ است.

پلیس (اندکی شنگول): سلام، شما چی میکشید؟
من (کاملاً مردد و غافلگیر گشته): اکثراً زوزه.
پلیس: ها ها ها!
من (بر خود مسلط گشته): منظورتون کانابیسه؟
پلیس: نخیر، منظورم تنباکوئه.
من (شگفتزده): تنباکو؟!
پلیس: بله، تنباکو. کشیدن کانابیس و حشیش مخلوط با تنباکو ممنوعه.
من (شگفتزدهتر): ممنوعه؟!

البته من از این قانون اطلاع داشتم اما به یاد دوران جوانی کانابیس را با تنباکو قاطی کرده بودم. ولی هنوز هم بر من آشکار نشده که پلیس چطور به این خطای من پی برد؟! جلالاخالق!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر