(1885)
یک مرد گیلاسش را به سلامتی مرد دیگر بلند میکند:
"خب دوست عزیز، این یک دستاورد بود! من میخواهم به این مراسمِ ستایشِ پرچم تا
زندهام فکر کنم."
هر دو رفیق خود را از بقیه دور میسازند و با عجله از پلههای
تاریک تلوتلوخوران پائین میروند.
وقتی بدن بالسِرْ کج بر روی تشکِ پُر از کاه میافتدْ تمام
بند و بستهای تختخوابِ کهنۀ کرمخورده به صدا میافتند. او در ابتدا بر روی شکم دراز
میکشد، اما درد شدیدِ ناگهانی در اثر برخوردِ جمجمه به یک لبۀ سختْ مرد مست را تا آن اندازهای
به هوش میآورد که بتواند یک حرکتِ چرخشی را برای بر پشت قرار گرفتن امتحان کند.
نه، این هم وضعیت مناسبی نبود؛ نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
عاقبت پس از انواع کِشدادنهای مکانیکی، چرخشها و از این پهلو به آن پهلو شدنها
موفق میشود بدن سنگین را طوری قرار دهد که سر و سینه بالا و آزاد قرار گیرند و حداقل
پای چپ و دست راست بتوانند به شکلِ دراز کرده فضای کافی پیدا کنند، در حالیکه پای راست و
دست چپ بر روی لبۀ باریک تخت بیحرکت به پائین آویزان بودند، طوریکه انگار کاملاً شُل
به بدن متصلند.
حالا او با همان لباس جشنِ کهنهسربازان در خواب عمیقی
فرو رفته بود، قهرمانی که از مصرف شدیدِ آبجو همراه با آفتاب داغ امروزِ ماه آگوست به
شدت رنج میبرد، کسی که در این موقعیت فوقالعاده مهم هم نمیتوانست حتی در روز روشن
در برابر مستی مقاومت کند، در برابر مستیای که او در گذشته فقط پس از تلاشهای بیثمر
روزهای خسته کننده و در تاریکی شب عادت به تسلیم گشتن داشت. اما کسی که روزگاری
چنان وحشی و پیروزمندانه در پنجاه جنگ شرکت داشته، ابتدا برای پادشاه، سپس برای امپراتور
و امپراتوری و امروز اگر هنوز نیاز به نیروی جنگنده باشد در برابر روسها و اسلواکیها
و فرانسویها مانند داغترین شیطان آماده جنگیدن است، چنین کسی میتواند اما برای تنوع همچنین پیروزی شکستش در مقابل برتری آبجو را جایز شمرد. و بالسِر فون
شوابینگِ چاق و زیبا، متولد گشته در داخاو، سال به سال این پیروزی شکست را بسیار جایز میشمرد. بله، او تمایل داشت به مستیهایش کمتر از مبارزات گذشته و آیندهاش افتخار
نکند ــ لعنت بر شیطان!
فقط یک چیز مزاحم قهرمانیاش بود و او را کمی عصبانی میکرد:
انتقاد تحقیرآمیز زنش فرانسیسکا و اظهارات بدخواهانه همسایهها.
این مقدمه چینی کردنها هم همیشه کمک نمیکرد: "مزخرفات،
روحهای ضعیف، مردم مرفه هوشیاری که هرگز در آتش نایستادهاند و به این خاطر هم هرگز
عطش واقعی سربازان را درک نمیکنند. آدم باید بوی گوگرد و خون استشمام کرده باشد!"
او با وجود ظاهر رزمیاش وقتی نگاههای همسرش بطرز دردناکی سرزنشکنان
بر او مینگریستْ اغلب بسیار مضطرب میگشت. زن کلمات کمی بکار میبرد، اما چشمان تیره قدرتمند فرانسیسکای سختگیر در سخنوریِ گنگش بیشتر از یک موعظۀ
طولانی حرف میزدند.
این کهنهسرباز اما با گذشت سالها در این مورد هم محکمتر
میشود. همراه با افزایش بدهیهایی که زمانی بخاطر خریدن بسیار ارزانِ خانه کوچک با
باغ بزرگ در جاده روستائی شوابینگ بر دوشش سنگینی میکردْ بیتوجهای در امر اقتصاد و سخت شدن قلبِ زناشوئیش نیز در او افزایش مییافت.
"بالسِر، به آینده فکر کن!"
"لعنت بر شیطان! ما جنگهای زیبایی
را تجربه خواهیم کرد و جاری گشتنِ سیل خون را خواهیم دید!"
به جمع آنها دو کودک اضافه شده بود؛ کوچکترین فرزند بلافاصله
بعد از تولد میمیرد، فرزند بزرگتر به آرامی رشد میکرد. او پسر لاغری با چشمانی متفکر
بود. بعد از استراحتی طولانی یک دختر هم متولد میشود که عزیز مادرش بود. بالسِر از
این افزایش شگفتزده شده بود و نمیتوانست علاقه واقعی به دختر داشته باشد. حتی پسر
نبودن این فرزند هم او را راضی نمیساخت. اصلاً زندگی خانوادگی برایش مرتب ناخوشایندتر
میگشت. در انجمنهایی که او به آنها تعلق داشت، بخصوص در انجمن کهنهسربازانْ یک آرامش
و شادی و احترام کاملاً متفاوتی برقرار بود!
و درست امروز، زمانیکه جشن ستایش پرچم شروع شده بودْ باید
او زنش را نادم و اشگریزان میدید، زیرا حال دخترِ هنوز دو ساله نگشتۀ بیمار بطرز قابل توجهای بدتر شده بود. اما وظیفه عضویت در انجمن او را فرامیخوانَد،
و حتی لیوانهای شادِ آبجو چالشانگیز برایش دست تکان میدهند. فقط بدون حال و هوای بیمارستان!
نزدیک غروب به او خبر داده میشود: "فرزندت در حال مرگ
است، تو باید به خانه بیایی!"
قهرمانِ به شدت مست نامفهوم زمزمه میکند: "لعنت بر
شیطان!". دو همرزم برای مراقبت از وی او را تا خانه همراهی میکنند. در مسیرِ
طولانیِ بیپایان از میان لودویگ اشتراسه هر پنج دقیقه ترامواهایی از کنارشان عبور میکرد که بطور وحشتناک
از مسافر پُر بودند و به سختی توسط فقط یک اسبِ کوچکِ عرق کرده و از نفس افتاده کشیده
میگشتند، و از طرف مسافرانِ شوخ به کهنهسربازانی که در غبار
و گرمای خیابانْ بیصدا و تلوتلوخوران میرفتند متلکهای خندهدار گفته میشد.
آنها ابتدا در آنسویِ دروازۀ پیروزی و در کنار باغ انگلیس میتوانند
هوای تازهترِ عصر را احساس کنند، و صنوبرهای بلندی که در فواصل کوتاه و منظم جاده
روستاییِ شوابینگ را مشجر ساخته بودند آهسته خشخش میکردند.
وقتی آنها بعد از مشکلات وصفناگشتنی به خانه کوچک بالسِر
رسیدند شب شده بود. آنها همرزمِ قهرمانِ مست را کنار دیوار مقابل خانه قرار میدهند
و با لمس کردن دیوار و بدون در زدن در خانه را باز میکنند.
فرانسیسکا بر روی یک صندلی کوتاهِ حصیری نشسته بود، و وحشتزده
با سری خم کرده بر روی گهواره به نفسهای کوتاه دختر عزیزش گوش میداد. او با شنیدن
صدای شدید و ناگهانی از جا میپرد، و در نور زرد مایل به قرمزِ چراغ نفتی که در نزدیک
کودک بر روی لبه پنجره قرار داشتْ گروه رقتانگیز مهاجمان را در یک شبح تار میبیند.
او فریاد میزند: "داخل نشوید!" و اندامش در اتاق
کم نور به طرز تهدیدآمیزی راست میایستد. حالا او دو قدم به جلو برمیدارد، چشمهایش
در چهرۀ رنگپریده برق میزدند، و در حالیکه با دست راستِ برافراشته به سمت پلهها
که به اتاق زیرشیروانی منتهی میگشتند اشاره میکرد، با دست چپ درب اتاق را میبندد
... حالا او ناله میکند "آه چه ننگی!" و در حال گریستن در کنار گهواره میافتد.
بالسِر هنوز خواب بود. گاهی نفسش جای خود را به خُروپُف میداد
و تقویت گشته توسط انعکاس صدای دیوارهای چوبیِ خشک شدۀ فضای تنگْ مانند آوایِ عمیقِ
یک کنترباس طنین میانداخت. ابتدا بعد از نیمهشب و پس از عبورِ یک هوای بسیار سرد
از میان دریچۀ سقفْ خوابش ناآرامتر میگردد و انواع قطعاتِ رویا در مغز مهآلودش تلوتلو
میخورند.
"لعنت بر شیطان ... بخواب، بچه
... بخواب! نمیر! ..."
چند روز قبل در آنگِرفرونوِسته یک مرد را بخاطر قتل همسرش
گردن زده بودند. یک تصویر وحشتناک از صحنۀ اعدام در "مونشنِر فولکسسایتونگ"
منتشر میشود و در هزاران چاپ فوقالعادۀ روزنامهها پخش میشود. حالا این تصویر وحشتناک
در رویایِ بالسِر هم ظاهر میشود. قاتل لباس او را بر تن داشت، سر که توسط گیوتین داخل
سبد افتاده بود صورتِ ظاهری خودِ او را با یک پوزخند شوخآمیزِ وحشتناک نشان میداد.
و حالا خون از لولههای بدنِ بدون سر مرتب با شتاب فراوان بیرون میجهد، حالا مانند
یک سیل، حالا مانند یک جریان متورمِ آب در امواج وحشی. حالا تمام حیاط زیر آب فرو رفته
بود، و بدون توقف میغرید، موج میزد و بخار میکرد. همه چیز غرق شده بود و دور
تا دور جلاد در خون فرو رفته بود، دستیارانش، قضات، سربازها، خبرنگاران روزنامهها؛
فقط ابزار قتل همراه با جسدِ بسته شدۀ گناهکارِ بیچاره به جلو و عقب تاب میخورد و خود
را مانند یک کشتی بر روی امواج خروشانِ رو به افزایش بالا میبرد، و تیغۀ پهن گیوتین
در انعکاس سیل خونینْ سرخ میدرخشید. و سیلِ خون از لولههای بدن بیسر شُرشُر بیرون میجهید، سر و صدا و غرش و بخار کردن دایم وحشتناکتر و بوی داغ و نامطبوع خون
خفهکنندهتر میگشت. و حالا سیل کفآلودِ خون مانند یک دریاچه
که در طوفانها و باران سیلآسا تمام خطوط دفاعی را خرد میسازدْ بر بالای دیوارها و بامها هجوم میآورد و با
پاشیدن تکاندهنده و غلتیدن و سر و صدای نامطلوب مونیخ را در سیل خونین
فرو میبرد. در زمان کوتاهی تمام جهان فقط یک دریای خشمگین از خون بود، هوا و آسمان فقط خون، خون، خون ...
خواببینندۀ نیمهخفه با یک فریاد خفه از تخت پائین میافتد.
بالسِر پس از به پایان رسیدن تشنج شدید از زمین بلند میشود و در
حالیکه از سردرد شدید مینالید به دریچه بام و به سپیدهدمِ خونین خیره میشود و دهانش
را کاملاً باز میکند تا با ولع هوای صبح را تنفس کند. اما او خود را بطرز وصفناپذیری
درمانده احساس میکرد، بسیار ضعیف، کودن، یک نمونۀ بدبختِ ترکگشته از سوی خدا. و زن؟
و کودک؟ ــ خون، خون!
"لعنت ..." نه، جمله نمیخواهد
از دهان خارج شود.
او تلوتلوخوران از انباری تا پلهها میآید، اما
جرأت نمیکرد از پلهها پائین برود؛ در اولین پله خم میشود و لرزان خود را مچاله میسازد.
فرانسیسکا تمام شب از کنار گهوارۀ دختر عزیز در حال مرگش
تکان نخورده بود. او هنوز بر روی صندلی کوتاه حصیری نشسته بود؛ هر از گاهی با بلند کردن سر بیخوابش به دردمند کوچک عزیزش نگاه میکرد. هیچ کمکی، آن هم در زمانی که کودک بیچاره به
بیشترین کمک نیازمند بود. و دردهای بزرگِ زندگی برای اندکی عشق! فرانسیسکا میگریست.
در شب صورت کودک هنوز رنگ طبیعی داشت، فقط چشمها خیره نگاه میکردند و تشنج شدیدتر
بودند. پس از نیمهشب بدن کوچک در زیر پتو آرام استراحت میکرد، فقط گاهی از دردِ تنگینفس
تکان میخورد. فرانسیسکا سعی میکرد از میان دندانهای کوچک به هم فشرده چند قطره دارویِ
تسکیندهنده بچکاند؛ او دستهای کوچک را میگرفت و با اشگ و بوسه تر میساخت.
"گِرتشن، گِرتشنِ شیرین، دیگر
مادر بیچارهات را نمیبینی؟"
صورت کوچکِ مانند موم رنگپریده شده بود، فقط به ندرت یک
درخشش گلگون بطور ناگهانی بر روی صورت پرواز میکرد چشمهای کوچک شیشهای میشوند. ناگهان گِرتشن بازوی کوچک و عزیزش را بالا میبرد، طوریکه
انگار میخواهد از مادرش کمک بگیرد، سپس مشتهای کوچکش در هم فرو میروند، خِسخِس
میکند ــ و میمیرد.
فرانسیسکا فریادِ تیز التماسآمیزی میکشد: "عزیزم،
آیا مُردی؟ آیا مُردی؟ گِرتشن، آه، تنها گِرتشن من!"
فریاد زن مانند یک رعد و برق در مغز بالسِر که بر روی بالاترین
پله مشغول چرت زدن بود فرو میرود. یک لرزش بر بدنش هجوم میآورد، خونش از حرکت میایستد.
عاقبت بلند میشود و از پلهها پائین میرود. وقتی وارد اتاق میشود، فرانسیسکا مانند
یک مادر دولوروزا (مادر پُردرد) آنجا نشسته بود، جسد کوچک بر روی زانو. او مدتی به
تصویر دردناک نگاه میکند و نمیتوانست کلمهای از دهان خارج سازد، او، بالسِر زیبایِ
چاق، قهرمان اینهمه پیروزی و شکستهای باشکوه.
او عاقبت با لکنت زبان میگوید: "آه فرزندم."
فرانسیسکا سرش را به آرامی برمیگرداند و با یک حالت ناگفتنی
از انزجار و اندوه به چشمانِ چهرۀ خسته و خوابآلودِ مرد خیره میشود و فریاد میزند: "فرزندت؟ فرزندت؟ تو سهمی در آن نداری.
او فرزند تو نیست، رقتانگیز! برو!"
بالسِر تلوتلوخوران برمیگردد، طوری که انگار با مشت به سینهاش
کوبیدهاند، و با گرفتن تیرکِ در خود را نگهمیدارد. مغزش به چرخش افتاده بود، گوشهایش
به غرش کردن افتاده بودند. او دوباره خون میدید، خون، خون ــ
یک ساعتِ بعد او بر روی نیمکتِ پشت خانه نشسته بود.
در برابر او پسر رنگپریدهاش بازی میکرد و در حال ساختن فیگورهایِ کوچکِ انسان از
گِل و دوباره نابود کردنشان بود.
بالسِر با صدای خفه میپرسد: "آیا تو فرزند من هستی؟"
کودک با بالا کردن سر با چشمهایی متفکر به او نگاه میکند
و پس از لحظهای پاسخ میدهد: "بله، البته."
"فرانسِل، وقتی بزرگ شدی میخوای
چکاره بشی؟"
کودک بدون پاسخ دادن به بازی ادامه میدهد. حالا دوباره سر
یک فیگور را قطع میکند.
"آیا درست میگم، تو میخوای مثل
بابات سرباز بشی؟"
"نه، بابا، من جلاد میشم."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر