
دوازده سال زندان برای حوالههای جعلی
یقیناً گام سختیستْ وقتی آدم مسیرش در دوردست را با قدم گذاردن به ناشناختهها
طی کند. من امید را با خود برداشته بودم تا در دوردست خوشبختی را جستجو و پیدا کنم،
بنابراین مسیرم را از طریق کونیگزبِرگ بسوی دانسیگ ادامه میدهم.
کونیگزبِرگ در رابطه با به یاد آوردن خاطرات گذشتهام برایم محل جالبی نبود. من
هنوز دانسیگ را نمیشناختم. وانگهی میخواستم دریا را ببینم و به این خاطر مسیرم
را از دانسیگ به سمت اشتِتین بر روی اوستزه ادامه میدهم.
در نویفارْواسِر برای اولین بار با توپهای بزرگِ از فولاد در وقارِ
باشکوهش از فاصلۀ کاملاً نزدیک روبرو شده بودم. کشتی بخاریای که من با آن بر روی آب
سفر میکردمْ دو توپ را برای استحکامات شهر بندریِ سوینهموینده بار زده بود، و من
از اوقات فراغت در طول سفر استفاده میکردم تا خودم را با مکانیسم توپ آشنا سازم.
مقصد سفرم برلین بود. من با قطار میراندم و تا جائیکه به یاد دارم در یک شبِ یکشنبه به پایتخت رسیدم.
خالهام که در برلین زندگی میکرد بعد از فوت شوهر اولش دوباره ازدواج کرده
بود، و شوهرش، شوهرخالهام، شغل اصلیش را که خیاطی بود به میخ آویزان کرده و با یک
تیزبینی خاص برای نیازهای زمانه به عکاسی روی آورده بود. بعد از آنکه او در تیلزیت
تحصیلات مقدماتیاش را به پایان رساندْ در اوایل دهۀ شصت به برلین نقل مکان کرد. من
گمان میکنم که شوهرخالهام در حرفۀ خود ماهر بود، زیرا مدت کوتاهی بعد از افتتاح یک
مغازه در برلینْ در کُلن هم شعبهای راهاندازی میکند. دخترخالهام، دختر ناتنیِ شوهرخالهام، مدیریت شعبه در کُلن و خالهام مدیریت مغازه در برلین را به عهده میگیرند.
شوهرخالهام میگذاشت کارهایی را که در کُلن سفارش داده میشدند در شعبۀ برلین انجام
دهند. در ضمن او یک مغازه هنری هم دایر میکند.
حالا از آنجائیکه میان مادرم و خواهرش یک رابطه سالم خواهری برقرار بودْ بنابراین
میتوانستم بدرستی انتظار داشته باشم که خالهام حمایتی را که در شرایط پریشانم
لازم بود به من اعطا کند. بنابراین سفرم به برلین به هیچ روی یک جهش در تاریکی و همچنین
داشتنِ شوق زندگی کردن در شهر بزرگی که آن زمان هنوز نمیشناختم نبود.
من صبح یکشنبه با یک نگرانیِ پنهانی به سمت خانۀ خالهام گام برداشتم.
او همیشه من را توسط آرامش و استواریاش تحت تأثیر قرار داده بود، و من در برابرش وجدان
خوبی نداشتم. اما این را هم میدانستم که چقدر برای مادرم ناگوار میتوانست باشد
اگر خالهام در مورد اتفاقات وحشتناکی که در خانواده ما رخ میداد مطلع شود.
تأثیری را که من آن زمان از برلین دریافت کردمْ آنطور که آن را همیشه به عنوان شهروندِ یک شهر کوچک تصور میکردمْ هیچ گیرا نبود. من برعکس تا حدودی سرخورده بودم،
زیرا تصاویری که از برلین برای خود در خیالم پرورانده بودم بسیار اغراقآمیز بودند.
تنها چیزی که در ابتدا نظرم را جلب کردْ توپهای به غنیمت گرفته شده از جنگ 1866 بود
که در اونتردِنلیندن قرار داشتند. وقتی در حوالی اونتردِنلیندن بودم نمیتوانستم
از این لذت بگذرم و به آن سمت قدم نزنم و با علاقه توپها را موشکافانه بازرسی نکنم.
من از ایستگاه قطار اشتِتین به سمت پوتسدامر اشتراسه میراندم و باید به این خاطر از اولین تراموای اسبی برلین استفاده میکردم.
این در آن زمان چیزی کاملاً جدید و افتخارِ برلینیها بود. دیدن اینکه اکثر مردم با چه لذتی ریلها و واگونِ متحرکِ بر رویشان را تماشا میکردند جالب بود و وقتی
آنها در واگون مینشستند بلافاصله میگفتند از اینکه یک بار از اتوبوس وحشتناک برای مدت
کوتاهی رهایی یافتهاند چه احساس خوبی دارند.
خویشاوندانم به این خاطر که من چنین غیرمنتظره به ملاقاتشان رفتهام در ابتدا
غافلگیر و سپس همچنین خوشحال شده بودند. مادرم و خواهرش برای سالهای طولانی همدیگر
را ندیده بودند. مبادلۀ نامه هم با هزینۀ بالای پُست در آن زمان به حداقلِ ممکن کاهش
یافته بود، و بنابراین چیزهای زیادی برای تعریف کردن وجود داشت.
من بطور غریزی احساس میکردم که اگر رنجهایی را که مادرم متحمل شده بود در
نزد خواهرش فاش نکنم به نفع مادرم عمل میکنم. اما من دیرتر از این پنهان ساختن و همچنین
اعتراف نکردنِ رُک به جرمهای خودم در نزد خاله پشیمان شدم. در ابتدا یک سرکشی من را
از این کار بازداشت، همان سرکشیای که در نتیجۀ آن آدم باید شرمسار شود.
من بزودی برای خودم کار پیدا میکنم، و از آنجائیکه در آن زمان کارگر نسبتاً
ماهر و دقیقی بودمْ بنابراین میتوانست زندگیام احتمالاً در مسیرهای آرامتری بیفتد،
اگر که در کارگاهها به تنهایی کار میکردم. همکارانی که از وضع مالیِ بهتری برخوردار
بودند شروع میکنند به مسخره کردن لباسهای فقیرانه و ظاهر بیپیرانهام که با توجه
به محتویاتِ ناچیز کیفِ پولم برایم یک ضرورت بود.
از آنجاییکه آدم در سالهای جوانی کمتر میتواند تمسخر را تحمل کندْ بنابراین
جای تعجب نیست که بخاطر وضعیت فعلیام یک ناسازگاری در من شکل گیرد و بدون آنکه واقعاً
به آن نیاز داشته باشم ناخشنود شوم.
متأسفانه در این زمان من یک حواله پستی دریافت کردم که در آن یک بدهی به مبلغ
سه تالر به من پرداخت شده بود. تحویل حواله پستی در آن زمان به شکل متفاوت از امروز
صورت میگرفت. گیرندۀ حواله پستی باید خودش و یا نمایندهای از او مبلغ درج شده
در حواله را با ارائه برگۀ حواله پستیْ در اداره پست دریافت میکرد.
حالا وقتی من برگۀ حواله را برای
امضاء کردن در دست گرفتم و نگاهی به بالای آن انداختم، در این وقت مانند یک
صاعقه این فکر به ذهنم خطور میکند:
"اگر تو قبل از عدد
>3< یک >2< بگذاری و در جلویِ حروفِ نوشته شدۀ >سه< بیست بنویسی،
بنابراین تو بجای سه تالر بیست و سه تالر دریافت خواهی کرد!"
این بیشتر یک ایدۀ آنی بود که کنجکاویم را برانگیخت و قصد نداشتم که بگذارم واقعاً به من بیست تالر بیشتر
بپردازند. با این وجود پس از لحظۀ کوتاهی قلم را مصممانه برمیدارم و به روش ذکر شده
در بالا ورقه حواله پستی را تکمیل و امضا میکنم و به اداره پست میروم. من کنجکاو بودم
که آیا واقعاً مبلغ تغییر داده شده را به من تحویل میدهند یا نه.
من کاملاً شگفتزده بودم وقتی کارمندِ پشت گیشه بدون هیچ اعتراضی به من بیست
و سه تالر بجای سه تالر تحویل داد.
من اصلاً فکرش را هم نمیکردم که کمبودِ پول میتوانست توسطِ ثبت حواله در دفترِ
پست کشف شود. من با خوشحالی برای خودم لباسهای بهتری خریدم و فکر کردم: "حالا
تو یک مرد ساخته شدهای و از تمام رنجها رهایی یافتهای!"
وقتی دوباره به کارگاه برگشتم استادم تعریف کرد که یک کارمند پُست به همراه آقایی
با لباس غیرنظامی آنجا بودهاند و سراغ تو را گرفتهاند. البته در این وقت برایم روشن
میشود که کل ماجرا آنطور که من تصور میکردم چندان راحت سپری نخواهد گشت، و برای رهایی
از عواقب احتمالی، همانطور که بسیاری از مردم در چنین مواقعی همین کار را انجام میدهند، برای فرار
آماده میشوم.
در چنین وضعیتی نمیدانستم به کجا باید فرار کنم، اما از آنجا که یک فرار هزینه هم دارد ولی کیف پولم دوباره از مصرف زیاد رنج میبردْ بنابراین فکر کردم: "تو تا
حال یک بار موفق شدهای، بنابراین دوباره موفق خواهی شد!"
من برای دومین و سومین بار امتحان کردم و همیشه دوباره موفق شدم. عاقبت اما
گستاخ شدم و برگۀ حواله پستی را با بیدقتی پُر کردم، به طوریکه نوشتهْ دو رنگِ جوهرِ
متفاوت را نشان میداد. کارمند پشت گیشه متوجه این موضوع میشود و میگذارد که من را
دستگیر کنند، و بعد معلوم میشود که من چندین حواله پستی دیگر را هم جعل کردهام.
آدم باید اینجا در نظر داشته باشد که این جعل کردنها در زمانی رخ دادند که قانون کیفریِ قدیم که مدتهاست لغو شده است هنوز معتبر بود. طبق قانون فعلی اصلاً
نمیتوانستم بخاطر این موضوع به زندان محکوم شوم، زیرا من در هنگام ارتکاب این جرم
هنوز به سن هجده سالگی نرسیده بودم. اما عاقبت رئیس هیئت داوران با توجه به اینکه آنچه را که من جعل کردهام اسناد
عمومی بودهاندْ بنابراین شرایط تخفیفدهندۀ
درخواستی را رد میکند و دیوان عدالتْ همانطور که در پرونده آمده استْ فقط با استناد به این نظر توانست به شرح زیر حکم
صادر کند: "ده سال حبس و 1500 تالر جریمه یا ــ دو سال حبس در ازاء جریمه نقدی"
در مجموع دوازده سال زندان.
من به ناامیدی نزدیک شده بودم؛ زیرا اگرچه مقصر بودمْ اما یک انسان هفده ساله
نمیتواند اهمیت پیامد اعمالش را تا آنجا که به موضوع جعل اسناد و امثال آن مربوط میشود
به روشنی بسنجد. طبق نظر رئیس محکمه جزائی از اول دسامبر 1906 چنین حکمی امروز دیگر
امکانپذیر نخواهد بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر