چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (11)



یک حیوان وحشی تحت تعقیب
من تصمیم گرفته بودم که اصلاً بدنبال یافتن شغلی در داخل امپراتوری آلمان نباشم، بلکه مستقیم یا به اتریش‌ــ‌مجارستان یا روسیه برگردم.
برای اجرایِ این نقشه احتیاج به یک پاسپورت داشتم. طبق آیین‌نامه‌های متعارف باید ادارۀ بخشداریِ راویچ به من پاسپورت می‌داد.
در آنجا بدون ذکر دلیل با درخواستم موافقت نمی‌شود.
از دادن پاسپورت به من خودداری کردند!
حالا من به آخرین محل سکونتم در پوزنان رجوع می‌کنم. فرماندهی نیروی انتظامی در پوزنان هم بدون ذکر هیچ دلیلی از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کند.
در نتیجه من به زادگاهم در تیلزیت رجوع می‌کنم. در آنجا هم بدون ذکر هیچ دلیلی برای بار سوم از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کنند!
من از مدیر زندان می‌پرسم که چرا از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کنند، و مدیر به من پاسخ می‌دهد که او هم نمی‌تواند دلیل آن را توضیح دهد.
حالا من اندکی قبل از آزادی درخواستِ پشتیبانیِ پس از آزادی می‌کنم. این درخواست هم پذیرفته نمی‌شود!
سرانجام به سراغ روحانی زندان می‌روم و توسط او یک شغل بعنوان استادِ ماشینیست در کارخانۀ کفشِ آقای هیلبرشت در ویسمار بدست می‌آورم.
در اینجا من باید اشاره کنم که قبل از آزاد شدنِ زندانی یک تبادلِ مکاتبۀ رسمی میان محل ورود و سکونتِ زندانیِ آزاد شده و زندانِ محلِ خروجِ زندانی صورت می‌گیرد.
بنابراین مقام مسئول در ویسمار همیشه این اجازه را داشت که با مشاهدۀ کوچکترین تهییج بخاطر نقل مکانم به شهرشان با مدیریت زندان تماس برقرار کند، یعنی، اجازۀ نقل مکانم را نپذیرد.
اوراق ضروری برای ویسمار را به من می‌دهند و از زندان آزاد می‌شوم.
مدیر زندان در صبح روز ترخیصْ نامه‌ها و تصمیماتِ دقیق‌ترِ مربوط به محاکمه‌ام را که سال‌های سخت و پُر از اندوه و اضطرابی برایم فراهم ساخته بود به من تحوبل می‌دهد.
من در برابر این تصمیم قرار گرفته بودم که آیا دعوای قدیمی را به گور بسپارم یا که می‌خواهم آشتی‌ناپذیر به آزادی بازگردم.
من اولی را ترجیح دادم!
من با یک گام به سمت اجاقِ شعله‌ور نزدیک می‌شوم. یک پرتابْ یک دسته پرونده را در شعله‌های آتش فرو می‌برد. پنج دقیقه دیرتر دروازه‌های آزادی به رویم گشوده می‌شوند.
احتمالاً بندرت یک انسان با تصمیمی راسخ‌تر خود را به خواسته‌های جامعه در همه چیز تطبیق داده و به استقبال آزادی رفته است!
من در 13 فوریه 1906 وارد ویسمار می‌شوم، با یک ترس و تردیدِ خاص وارد مغازه و محل کسب و کار آقای کارفرمایِ آینده‌ام می‌شوم. به شکل صمیمانه‌ای مورد استقبال قرار می‌گیرم و ابتدا با غذا و نوشیدنی رفع خستگی می‌کنم، یک اتاق به من اختصاص داده می‌شود و فوری به من اطلاع می‌دهند که من خود را کاملاً بعنوان عضوی از خانواده باید بحساب آورم.
یک ساعتِ بعد فرم‌های ضروری را در ادارۀ پلیس و ادارۀ تجارت تهیه می‌کنم. در آن حال به من توضیح داده می‌شود که من نباید هیچگونه آزار و اذیتی توسط ارگان‌های پلیسِ ویسمار تجربه کنم. این خبر قلبم را واقعاً سبک می‌سازد.
بعد از رسیدن به خانه و عوض کردن لباسْ توسط کارفرمایم در محل کسب و کار و کارخانه هدایت می‌شوم و بعنوان استادِ ماشینیست به کارمندان معرفی می‌شوم.
کار زیادی در انتظارم بود، زیرا ماشینی شدنِ کارخانه هنوز مراحل اولیه را طی می‌کرد، و آقای هیلبرشت بزودی این تجربه را می‌کند که در من نیرویِ کارِ قابل اعتمادی یافته است.
ما همان شب در یک حلقۀ تنگِ خانوادگی بیشتر در باره کسب و کار حرف می‌زنیم و طبق رضایت متقابلْ حرف‌های‌مان را در یک توافقِ سالم تنظیم می‌کنیم. به این ترتیب من در محیط کار و خانواده پذیرفته می‌شوم.
بعد از مدت کوتاهی بین من و بزرگ‌ترین پسرِ کارفرمایم که از هر نظر پدرش را نمایندگی می‌کرد رابطۀ خوبی برقرار می‌گردد. او هم قبلاً نانش را در غربت جستجو کرده بود، هرآنچه به ساخت و کارگاه مربوط می‌شود را بسیار خوب آموزش دیده و در زادگاهش از یک شهرت بسیار خوبی برخوردار بود. او در مقابل پدرش موقعیت بسیار دشواری داشت. پدرش همان‌چیزی بود که آدم یک انسانِ خودساخته‌ای را می‌نامد که تمایل چندانی به ایجاد تغییراتِ مدرن در کارگاهش ندارد، کاری که برای یک کارگاهِ زیرکِ آمریکایی ضروری‌ست. او بیشتر می‌خواست که در جاهای اشتباه پس‌انداز کند. وقتی توسط لجبازی در چیزی شکست می‌خوردْ بنابراین مسئولیت آن را بر شانه‌های پسرش می‌گذاشت.
من نمی‌توانستم به دلایلِ صداقت و سودمندی همیشه به پدر حق دهم، بلکه مجبور بودم اغلب از پسرش طرفداری کنم. و این مطمئناً یک نمرۀ خوب برای همه شرکت‌کنندگان است که این اختلافاتِ واقعی هرگز به اختلافاتِ شخصی منجر نگشت.
ما وقتی غروب‌ها محل کسب و کار را ترک می‌کردیم و همه چیزی را که به کسب و کار تعلق داشت بنوعی کنار می‌گذاشتیمْ سپس یک زندگی خانوادگی و اجتماعیِ زیبا و شاد آغاز می‌گشت، همانطور که در خانواده‌های بهترِ مِکلنبورگی بسیار ارزشمند شمرده می‌شود.
بزودی مقامات محلی مانند تمام جاهایِ دیگر با درخواست‌های مالیاتی‌شان به من مراجعه می‌کنند. ابتدا شهر با مالیات شهرداری‌اش، سپس دولت با خراج دولتی‌اش. من همیشه این خواسته‌ها را بصورت منظم انجام می‌دادم، حتی مالیات دولتی را تا 30 سپتامبر 1906.
مقامات پلیس در این میان به قولی که به من داده بودند عمل نکردند، بلکه پرس و جوهای غیرضروری‌شان از رئیسم بسیار آزاردهنده شده بود.
فقط رابطۀ خوبی که من با خانواده و سایر ساکنان ویسمار داشتم مانع گشت که بخاطر این پرس و جوهاْ برای اقامتم در ویسمار اختلالی پدید آید.
همچنین در طول اقامتم به خواهرم در کُلن نامه نوشتم. تولدش درست در این روزها بود، و با اینکه او از کُلن رفته بود با این حال نامه‌ام بدستش رسیده بود.
او در نامه‌اش بطور خلاصه به من اطلاع داده بود که وضع و حالش در مدتی که ما دیگر همدیگر را ندیده و برای هم نامه ننوشته بودیم چگونه بوده است. یک لحنِ ملایم و گرم از میان نامه‌اش می‌وزید. عشق قدیمیِ سی سالۀ خفتۀ خواهر و برادری اما دوباره بر موانع پیروز گشته بود، و این نامه در آن زمان حالم را بسیار خوب کرد.
همچنین حالا هم من با شرح ندادنِ رنج‌هایم به خواهرم مزاحمش نشده‌ام. من اصلاً مایل نبودم توسط محتوای نامه‌هایم و هرگونه نتیجه‌گیری از آنها او را در چشم شوهر و فرزندانش کوچک کنم. برایم کافی بود که هنوز خواهری دارم که به من فکر می‌کند.
اما من مخفیانه به یک حمایت از طرف دخترعمویم امیدوار بودم، که مجرد مانده بود، مانند من فکر می‌کرد و دارای ثروت قابل توجهی بود. اما من بیم داشتم بخاطر چیزی پیش او بروم.
من فکر می‌کردم که در ویسمار امن هستم و از آنجاییکه نیازهایم نسبتاً کم هستندْ بنابراین واقعاً دلیلی برای درخواست کمک ندارم.
در این وقت ناگهان کاملاً غیرمنتظره دستور اخراجم از ویسمار می‌آید!
رفتارم در ویسمار همانطور که دیرتر از طرف مقامات اعلام گشتْ کاملاً بدون ایراد بود.
با این اوصاف بی‌توجه به اعلام رضایتِ مقامات از رفتامْ اخراجم از ویسمار و ایالات مِکلنبورگ صورت می‌گیرد.
این تصمیم بوسیله منشی شهربانی به من اعلام نشد، بلکه توسط یک کارمند یونیفرم‌پوش و بدون ذکر دلیل.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر