فیگورا.

I
زمانی که من هنوز در کییف Kiew تحصیل میکردم و ابداً به فکر نویسنده شدن نبودم در نزد خانوادهای فقیر اما بسیار محترم رفت و آمد میکردم که در خانه کوچک خود در دورترین نقطه انتهای شهر در نزدیکی صومعه کریل Kyrill زندگی میکردند. خانواده متشکل بود از دو خواهر مجرد و سالخورده و عمه پیرشان که او هم مجرد بود. آنها با حقوق کم بازنشستگی و از سود محصول لبنیات و باغ سبزی خود قانع زندگی میکردند. فقط سه نفر به دیدار آنها میرفتند: یک روسی برجسته طرفدار الغای بردهداری به نام دیمیتری پتروویچ شوراوسکی Dmitrij Petrowitsch Shurawskij، من و مردی بسیار اصیل به نام ویگورا Wigura که همه اما او را فیگورا مینامیدند و کاملاً شبیه یک دهقان دیده میگشت.
این نوشته من یادبودیست از او.
II
زمانی که من فیگورا، یا آنطور که اوکرائینیها این کلمه را مینامند ــ شیگورا Chwigura ــ را میشناختم حدود شصت سال سن داشت، اما هنوز خیلی قوی و فعال بود و هرگز بخاطر سلامتیاش شکایت نمیکرد. او قدی بسیار بلند و بدنی ورزشکارانه داشت؛ موی پر پشت و قهوهای رنگش هنوز خاکستری نشده بود، اما سبیل کاملاً خاکستری رنگی داشت. او میگفت که "سبیلش مانند یک سگ خاکستری شده است" یعنی سقید شدن موهایش نه مانند یک انسان از سر، بلکه مانند سگهای پیر از سبیل شروع شده است. ریشاش هم خاکستری شده بود اما او آن را اصلاح میکرد. چشمانش خاکستری رنگ بودند و درشت، لبانش سرخ، صورتش برنزه. نگاهی جسورانه و هوشمندانه داشت که طنز مخفی اوکرائینی در آن در پرواز بود.
فیگورا مانند یک دهقان واقعی حومه نشین در مزرعه کوچک خود در اطراف شهر کورنیوکا Kurinewka زندگی میکرد و با کمک یک زن اوکرائینی جوان و زیبائی به نام کریستیا Christja اقتصاد خود را میچرخاند. فیگورا همه کارها را با دست خود انجام میداد و همه چیز را در نظمی ساده اما بی نقص نگاه میداشت. او خودش باغچه را شخم میزد، سبزیها را میکاشت و خودش هم آنها را برای فروش به بازار ترهبار در پودول Podol میبرد، جائیکه او در کنار بقیه دهقانان خیارها، کدوها، هندوانهها، کلمها و شلغمهایش را برای فروش عرضه میکرد.
فیگورا بهتر از بقیه میفروخت، زیرا محصولاتش از بالاترین کیفیت برخوردار بودند. بخصوص کدوهای لطیف و شیرین و اندازه بزرگ و غیر معمولیشان که گاهی تا یک فود  Pud سنگینی داشتند مشهور بود.
همچنین خیارها، شلغمها و کلمهایش بزرگتر و بهتر بودند.
تاجران ترهبار در پودول میدانستند که نمیتوانند هیچ جا جنس بهتری از جنس او بدست آورند؛ اما او محصولاتش را با کمال میل به آنها نمیفروخت، "به این خاطر که آنها مردم را فریب ندهند" و ترجیح میداد محصولاتش را مستقیم به مصرف کننده بفروشد.
فیگورا از تاجران زن و مرد بد صحبت میکرد؛ او دوست داشت که به حقههایشان پی ببرد و آنها را دست بیندازد. ممکن بود یک کاسب مرد یا زن ماهرانه تغییر لباس دهد یا کس دیگری را نزد فیگورا بفرستد تا از او خرید کند، او اما فوری متوجه فریب آنها میگشت و در برابر سؤال "کنگر فرنگی چنده؟" جواب میداد:
"قیمتش پوله، اما نه برای پول شما."
و اگر فرد مذکور سعی میکرد به او اطمینان دهد که فردی معمولیست و برای خودش خرید میکند، فیگورا بدون آنکه پیشاش را از دهان خارج کند جواب میداد:
"خب، که اینطور! دست بردار، تو در هر صورت چیزی از من بدست نمیاری!" و دیگر کلمهای نمیگفت.
همه در بازار او را میشناختند و میدانستند که او آدم عادیای نمیباشد و فقط مانند آدمهای عادی عمل میکند، اما هیچکس نام و مقام حقیقی او را نمیدانست و از اینکه چرا او چنین زندگی سادهای را انتخاب کرده آگاه نبود، و کسی هم سعی نمیکرد آن را کشف کند.
من هم مدتها از این موضوع بی خبر بودم، و هنوز هم مقام واقعی او را نمیدانم.
III
خانه کوچک فیگورا یک کلبه گلی کوچک اوکرائینی بود که به یک اتاق نشیمن و یک آشپزخانه تقسیم شده بود. او فقط سبزیجات و فرآوردههای لبنیای را که کریستیای زیبا به سادهترین روش دهقانی برایش آماده میساخت میخورد. کریستیا مجرد بود، اما یک فرزند به نام کاترجا Katrja داشت که دحتر بسیار زیبائی بود. مردم محله او را دختر شیگورا میدانستند، اما فیگورا فقط چهرهاش را در هم میکشید و میگفت:
"البته که او فرزند من است! اگر خدا به من لطف کرده تا من بتوانم او را سیر سازم، بنابراین او فرزند من است؛ اما من فرد نیکوکاری که او را در این دنیای خاکی پر رنج نشانده است را نمیشناسم. مردم میتوانند هر طور که مایلند فکر کنند: بسیار خب، او میتواند فرزند من باشد، برای من اهمیتی ندارد."
مردم در ارتباط با کاترجا هنوز مشکوک بودند؛ اما آنچه به خود کریستیا مربوط میگشت، بدون هیچ تردیدی او را دوست دختر فیگورا میدانستند.
فیگورا این موضوع را هم بی اهمیت میدانست، و اگر کسی در این باره لطیفهای میگفت، او فقط جواب میداد:
"شما احتمالاً حسادت نمیکنید؟"
در عوض فیگورا و کریستیا و حتی کاترجای کاملاً بی گناه داوطلبانه کفاره پس میدادند: هیچیک از این سه گوشت یا ماهی یا ابداً جانداری را نمیخوردند.
زنهای شهر کورنیوکا فکر میکردند که میدانند به چه خاطر این کفاره بر آنها تحمیل شده است.
فیگورا اما فقط میخندید و میگفت:
"غازهای ابله!
IV
رابطه میان فیگورا و کریستیا بسیار خوب بود، اما چیزی را فاش نمیساخت.
کریستیا نه مانند یک خدمتکار نزد یک خانم خانهدار، بلکه مانند خویشاوندی در نزد خویشاوندی دیگر در آن خانه زندگی میکرد. او از چشمه آب میآورد، زمینها را تمیز و اتاق را گچکاری میکرد، رختهای  خود، کاترجا و فیگورا را میشست و میدوخت، اما گاوها را او نمیدوشید، زیرا آنها برای او بزرگ و قوی بودند؛ این کار را فیگورا با دستهای مناسب و قدرتمند خود انجام میداد. آن سه در کنار یک میز غذا میخوردند، در حالیکه کریستیا غذا را میکشید و بشقابها را هم خودش جمع میکرد. آنها اصلاً چای نمینوشیدند، زیرا آن را عادتی بی فایده میدانستند، اما در روزهای تعطیل جوشانده گیلاس یا تمشک خشک مینوشیدند، و در حقیقت هر سه در کنار یک میز. فقط دو دوشیزه سالخورده که از آنها نام برده شد، شوراوسکی و من به دیدارشان میرفتیم. کریستیا بخاطر ما خیلی کار میکرد، و فقط با زحمت میشد او را برای لحظهای به نشستن واداشت؛ اما وقتی مهمانها برای رفتن از جا برمیخاستند سریع از جایش میجهید و عجله میکرد تا در پوشیدن پالتو و گالشها به آنها کمک کند. مهمانها مقاومت میکردند، اما او در این کار اصرار میورزید، و فیگورا هم به طرفداری از او به کمکاش میآمد و به مهمانها میگفت:
"بگذارید قانون خودش را انجام دهد."
کریستیا فقط وقتی آرام میگرفت که مهمانها به او اجازه میدادند همانطور که قانونش دستور میدهد در پوشیدن پالتو و گالش به آنها کمک کند. این قانون او بود، و زیبای روی مهربان وفادارانه و منصفانه به آن عمل میکرد.
فیگورا و کریستیا هنگام صحبت با عناوین مختلف همدیگر را صدا میکردند: فیگورا به او میگفت <تو> و او را کریستینا یا کریستیا مینامید، اما کریستیا به او <شما> میگفت و او را با نام و نام خانوادگی مینامید. و هر دو آنها به کاترجا <دختر> میگفتند، کاترجا اما به فیگارو <پاپا> و به کریستیا <ماما> میگفت ... کاترجا نه ساله بود و شباهت زیادی به مادر زیبایش داشت.
V
نه فیگورا خویشاوندی داشت و نه کریستیا. کریستیا یک یتیم بی کس بود؛ فیگورا (در واقع ویگورا) در حقیقت خویشاوند داشت و یکی از آنها حتی پرفسور دانشگاه بود، اما او با آنها رفت و آمد نمیکرد ــ زیرا آنها با اشراف در رفت و آمد بودند، چیزی که به عقیده فیگورا در حقیقت مستوجب سرزنش نبود، اما برای او نامناسب بود.
"خدا نگهدارشان باد؛ شاید آنها دستیار قاضی یا حتی در شوراها باشند، ما اما، همانطور که میبینید به خوکهای ساده تعلق داریم."
در شخصیت و تمام رفتار فیگورا هویت اصیلی نمایان بود که ضرب المثل "یک انسان کتک خورده با ارزشتر از یک فرد کتک نخورده است" ظاهر پوچ خود را از دست میداد.
این شرح یکی از کارهای او است که بزرگترین مفهوم سراسر زندگیاش به حساب میآمد و در حقیقت زندگی او را معین میساخت. این داستان برای کسی آشنا نبوده و نیست، من اما آن را از زبان فیگارو شنیدم و میخواهم تا جائیکه به یاد میآورم آن را بازگویم.
VI
من در کییف در یک قسمت خیلی شلوغ شهر در میان کلیسای جامع میشائیل و زوفین  Michaels- und der Sophienkathedraleکه در میانشان دو کلیسای چوبی دیگر هم وجود داشت زندگی میکردم. آدم در روزهای تعطیل به زحمت میتوانست ناقوس کلیساها را در اینجا تحمل کند، در تمام خیابانهائی که به کرشچاتیک Kreschtschatik منتهی میگردند تعداد زیادی میخانه و سالن آبجو خوری قرار داشت، و در میدان انواع غرفهها و تابها. به این خاطر در چنین روزهائی رفتن به نزد فیگورا نجاتم میداد. در پیش او ساکت و آرام بود: کودک زیبا در چمن بازی میکرد، چشمهای زیبای زن مهربانانه میدرخشیدند، و فیگورای همیشه عاقل و همیشه هشیار آهسته و سنجیده صحبت میکرد.
یک بار بخاطر سر و صدائی که از صبح زود در محلهام شروع میگردد نزد او شکایت کردم و او به من جواب داد:
"از آن برایم تعریف نکنید. من از کودکی نمیتوانستم جشن گرفتن به سبک روسی را تحمل کنم و هنوز هم از آن میترسم. زمانیکه من دانشجوی دانشکده افسری بودم، گاهی ما را در روزهای تعطیل عمومی به این جشنها میبردند و به ما میگفتند: <ببینید، اینها سرگرمیهای ملی ما هستند!> من اما آن زمان با خودم فکر میکردم: چه چیز این سرگرمیها خوبند، اگر هم که ملی باشند! در نزد آموس Amos پیامبر میخوانیم: <من از تعطیلات شما در اندوهم.> و من بدون دلیل این احساس را نداشتم که یک بار در چنین جشنهائی چیز بدی را تجربه خواهم کرد. و چنین هم شد، اما خوبیاش این است که همه چیزهای بد خودشان را برای من به چیزهای خوب تبدیل کردند."
"آیا اجازه دارم بدانم، که موضوع چه بوده است؟"
"من فکر میکنم، بله. ببینید ... هنگامیکه شما هنوز در آغوش مادربزرگ خود مینشستید، ما دارای دو ارتش بودیم: یکی از آنها <اول> نامیده میشد، و دیگری <دوم> نام داشت. من تحت فرماندهی اوستن زاکن Osten-Sacken خدمت میکردم. این همان دیمیتری یروفییچ Dmitrij Jerofejitsch است که امروز هم آواز مذهبی میخواند. او یک عبادت کننده بزرگ خدا بود، همیشه زانو زده نماز میخواند یا خودش را روی زمین میانداخت و مدتها همانطور باقی میماند؛ با هر گام و هر حرکتی صلیبی بر سینه میکشید. در آن زمان بسیاری از افسران ارتش به خود زحمت میدادند از او تقلید کنند، تا چاپلوسی او را کنند ... بعضیها که این را میتوانستند خوب هم مؤفق گشتند ... این کار همچنین به من هم کمک کرد که بتوانم هنوز تا امروز یک حقوق بازنشستگی دریافت کنم. جریان از این قرار بود."
VII
"هنگ ما در جنوب قرار داشت، در شهری که ستاد یروفییچ هم آنجا بود. چنین اتفاق افتاد که من یک شب مانده به عید پاکِ یکشنبه برای محافظت از انبار مهمات به فرماندهی انتخاب شدم. من پاسداری خود را ساعت دوازده ظهر روز شنبه آغاز کردم و باید تا ظهر یکشنبه پاسداری میدادم.
من تحت فرماندهی خود چهل و دو سرباز بعلاوه شش قزاق سواره به همراه داشتم.
هنگامیکه شب فرا رسید یک اندوه در من رخنه میکند. من جوان و وابسته به خانودهام بودم. پدر و مادرم هنوز زنده بودند، همینطور خواهرم ... اما برای من مهمتر و با ارزشتر مادرم بود ... مادر خیرخواهم! ... من مادر باشکوهی داشتم، روحی خوب و قلبی پاک داشت، در نیکی متولد گشته و در خوبی پیچیده شده بود ... او به اندازهای خوش قلب بود که نمیتوانست موئی نه از انسانی و نه از حیوانی خم کند ــ او حتی برای همدردی با حیوانات نه گوشت میخورد و نه ماهی. پدرم گاهی ملامتش میکرد: <اجازه بده، بگو، چه مدت هنوز باید این حیوانات به زاد و ولد ادامه دهند؟ بزودی دیگر جائی برای ما باقی نخواهد ماند.> و او جواب میداد: <خب، هنوز مدتی طول خواهد کشید، من اما خودم آنها را بزرگ کردم و آنها برایم مانند خویشاوند هستند. من که نمیتونم خویشاوندانم را بخورم>. همینطور پیش همسایهها هم حیوانات را نمیخورد و میگفت: <من اما آنها را زنده دیده بودم، آنها آشنایان من هستند و من نمیتونم آشنایانم را بخورم.> بعد نمیخواست حیوانات غریبه را هم بخورد و میگفت <مهم نیست، آنها هم به قتل رسیدهاند>. کشیش کوشش میکرد او را متقاعد سازد، میگفت که مصرف گوشت دستور خداست، و به او از کتاب تلخیص دعای تبرک گوشت را نشان میداد، اما مادرم در عقیده خود باقی میماند و میگفت: <بسیار خب، حالا که آن را خواندید، بنابراین میتوانید گوشت بخورید>. کشیش به پدرم میگفت که همسرت از طرف بعضی زنها که به خانهها نفوذ میکنند گمراه گشته. این زنها همه کسانی را که تا ابد میآموزند اما هرگز نمیتوانند عاقل شوند میفریبند.> مادرم به به پدرم میگفت: <این مزخرف است: من چنین زنهائی را نمیشناسم، اما باعث تهوع من میگردد وقتی مخلوقی مخلوق دیگر را میخورد>.
من از مادرم اصلاً نمیتوانم با آرامش صحبت کنم، من باید همیشه هیجانزده شوم. آن زمان هم این چنین بود. من اشتیاق زیادی برای دیدار مادرم داشتم! من بالا و پائین میروم، از بی حوصلگی پر کاهی را به دندان میگیرم و فکر میکنم: حالا همه برای دعای صبح به کلیسای دهکده میروند، او اما همه یتیمان را که لباسهای ژنده و نشسته بر تن دارند را پیش خود جمع میکند، در کنار اجاق آنها را میشوید، موهایشان را شانه میزند و پیراهنهای تمیز بر تنشان میکند. بودن با او اینچنین زیباست! اگر نجیبزاده نبودم، بنابراین در پیش او میماندم و بجای حفاظت از انبار مهمات کار میکردم. ما آنجا از چه چیزی محافظت می‌کنیم؟ مواد منفجره که برای کشتن به کار میرود ... اما من اصلاً اجازه شکایت کردن ندارم ... من باید شرم میکردم! من حقوقم را دریافت میکنم، ترفیع مقام میگیرم، اما سرباز، یک انسان کاملاً سیه روز است، او را حتی با بی رحمی کتک میزنند، او وضعش بی شک سختتر است ... و با این وجود او به زندگی ادامه میدهد و همه چیز را تحمل میکند و گلهمند نیست ... شجاع باش، همه این افکار از بین خواهند رفت. من فکر میکنم: چه کاری میتواند بهترین کاری باشد که یک انسان وقتی قلبش غصهدار است انجام میدهد؟ من به این چیز میاندیشم، به آن چیز فکر میکنم و به چیز سوم و عاقبت باید دوباره به مادرم فکر کنم؛ او میگفت: <وقتی حالت خوش نیست، بنابراین پیش کسانی برو که حالشان بدتر از توست ...> حالا، حال سربازها از من بدتر است ...
من به خود میگویم: <من میخواهم باعث خوشحالی سربازان بیچاره شوم! من میخواهم از آنها با چای پذیرائی کنم، میخواهم به خرج خودم با آنها عید پاک را جشن بگیرم!>
این ایده را دوست داشتم.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر