شب قبل از کریسمس.(3)


در این میان شیطان در نزد اسولوکا واقعاً مهربان شده بود: او دست اسولوکا را با همان ادا و اصولی میبوسید که دستیار قاضی دست دخترها را میبوسد، دستش را به سینه میفشرد، آهی میکشید و به صراحت میگفت که اگر او شور و شوقش را برآورده نسازد و پاداشش را همانگونه که معمول است ندهد، بنابراین به هر کاری دست خواهد زد: او خود را در آب خواهد انداخت و روحش را مستقیم به جهنم خواهد فرستاد. اسولوکا آنچنان هم بی رحم نبود؛ بعلاوه همانطور که معروف است آب او با آب شیطان در یک جوی روان بود. او واقعاً دوست داشت مردان تحسین کنندهای که به دنبالش بودند را ببیند، و به ندرت تنها و بدون مهمان بود. اما او در این شب فکر میکرد که باید به تنهائی شب را به سر برد، زیرا تمام مردان محترم دهکده پیش کویستر دعوت شده بودند. اما وضع طور دیگر میشود: هنوز لحظهای از درخواستهای شیطان نگذشته بود که ناگهان به در کوبیده میشود و صدای دستیار چاق قاضی به گوش میرسد. اسولوکا برای باز کردن در میدود و شیطان چالاک در یکی از گونیها میخزد.
بعد از آنکه دستیار قاضی برف را از کلاهش میتکاند و گیلاس براندیای را که اسولوکا به او داده بود تا ته سر میکشد تعریف میکند که او به علت برخاستن طوفان برف به مهمانی کویستر نرفته است؛ اما چون در این خانه چراغ را روشن دیده بنابراین آنجا آمده تا شب را با او بگذراند.
هنوز تعریف کردن دستیار قاضی تمام نشده بود که به در کوبیده میشود و صدای کویستر به گوش میرسد. دستیار قاضی زمزمه کنان میگوید: "جائی مخفی‎‎ام کن. من حالا مایل نیستم با کویستر روبرو شوم."
اسولوکا مدت درازی فکر میکند که کجا میتواند چنین مهمانی را مخفی سازد؛ عاقبت بزرگترین گونی ذغال را انتخاب میکند؛ و دستیار چاق قاضی چهار دست و پا با سیبیل، سر و کلاه داخل گونی میرود.
کویستر شاکی و در حال به هم مالیدن دستها داخل اتاق میگردد و گزارش میدهد که هیچکس به مهمانی پیش او نرفته و او بخاطر اینکه میتواند اینجا خودش را کمی <سرگرم> کند صمیمانه خوشحال است. حتی طوفان برف هم نتوانسته بود مانع او از این کار گردد. حالا او خود را به اسولوکا نزدیکتر میسازد، سرفه میکند، لبخند میزند، با انگشتان دراز خود بازوهای لخت او را لمس میکند و با حالتی که در آن همزمان حیله و از خود راضی بودن نهفته بود میپرسد: "اسولوکای باشکوه، آنجا چه دارید؟" هنگامیکه او این را میگوید کمی به عقب میپرد. اسولوکا جواب میدهد: "میخواهید چه باشد؟ یک بازو!"
کویستر میگوید "هوم، یک بازو! هی، هی، هی!" و با این شروع که صمیمانه راضیش ساخته بود در اتاق به راه میافتد.
دوباره به او نزدیک میگردد، آرام گردنش را لمس میکند و با همان حالت میپرسد "و در اینجا چه چیزی دارید، اسولوکای گرانبها؟" و دوباره به عقب میپرد.
اسولوکا جواب میدهد: "انگار شما آن را نمیبینید. این یک گردن است، و دور گردن یک گردنبند!"
"هوم! دور گردن یک گردنبند! هی، هی، هی!" کویستر دوباره در اتاق به راه میافتد و دستهایش را به هم میمالد.
"و چه چیزی اینجا دارید، اسولکای بی همتا؟ ..."
اگر در این لحظه کوبیده شدن به در و صدای قزاق تچوب شنیده نمیگشت، معلوم نبود که کویستر شهوتپرست حالا با انگشتان درازش چه چیزی را لمس میکرد.
کویستر با وحشت بلند میگوید: "آه خدای من، یک غریبه! اگر کسی مرا با موقعیتی که دارم در اینجا ببیند بعد چه میشود؟ ... این حتماً به گوش کشیش کوندرات خواهد رسید ..."
اما ترس کویستر بخاطر چیز دیگری بود: او بیشتر میترسید که زنش از ماجرا با خبر شود، زنی که با دستهای قویاش گیس کلفت او را در هر حال نازک ساخته بود. او در حالیکه تمام اعضای بدنش میلرزید میگوید: " اسولکای با فضیلت، به خاطر خدا! محبت شما همانطور که در انجیل لوکاس آمده است، در فصل سیز ... سیز ... در میزنند، خدای من، در میزنند! آخ، جائی مرا مخفی کنید!"
اسولوکا ذغالها را از گونی دیگری در تغار چوبی رختشوئی خالی میکند، و کویستر نه چندان چاق به داخل آن میرود و خود را کاملاً روی زمین مینشاند، طوریکه آدم میتوانست هنوز نیم گونی ذغال رویش بریزد.
تچوب در حال داخل شدن به اتاق میگوید "سلام، اسولوکا! تو شاید انتظارم را نداشتی؟ تو واقعاً انتظارم را نداشتی؟ شاید مزاحم شده باشم؟ ..." و حالتی بامزه و معنی دار به خود میگیرد که از آن میشد فهمید سر کودن او مشفول زحمت دادن به خود است و میخواهد یک شوخی تیز و حیلهگرانه از خود خارج سازد: "شاید اینجا با کسی خوش میگذراندی؟ ... شاید کسی را مخفی ساخته باشی، آره؟"
تچوب خوشحال از این اظهار نظر خنده کوتاهی میکند و فاتحانه در خفا به این خاطر که او به تنهائی از لطف اسولوکا لذت میبرد میگوید: "خوب، اسولوکا، حالا به من یک براندی بده. فکر میکنم گلویم از این سرمای لعنتی یخ زده است. باید هم خدا برای کریسمس یک چنین شبی بفرستد! چه طوفان برفی برخاست ... اسولوکا ... دستهایم خشک شدهاند و قادر نیستم پالتو را دربیاورم! چه طوفان برفی برخاست ..."
از سمت خیابان صدای "باز کن!" همراه با کوبیده شدن به در بلند به گوش میرسد.
تچوب میگوید "کسی در میزند" و ناگهان سکوت میکند.
صدای "باز کن!" بلندتر میشود.
تچوب میگوید "این آهنگر است!" و در حال بردن دست به سمت کلاهش ادامه میدهد: "اسولوکا، میشنوی: هرجا که میخوای مخفیام کن؛ من به قیمت هیچ چیز در جهان حاضر نیستم جلوی چشمهای این هیولای لعنتی دیده شوم، امیدوارم زیر چشمهای این پسر شیطان تاول بزند، هر کدام به بزرگی یک پشته کاه!"
اسولوکا هم که وحشت کرده بود، مانند دیوانهها به این سو و آن سو میدوید و با پریشانی به تچوب علامت میداد که او باید داخل گونیای که کویستر در آن نشسته بود برود. کویستر بیچاره هنگامیکه مرد سنگین وزن تقریباً روی سرش نشست و با چکمه سخت یخ زدهاش به هر دو شقیقه او فشار میآورد حتی نتوانست توسط سرفه یا اعتراض دردش را بیان کند.
آهنگر داخل میشود و تقریباً بدون یک کلمه حرف و بدون آنکه کلاهش را از سر بردارد بر روی نیمکتی میشیند. آدم میتوانست از چهرهاش دریابد که او خلق و خوب بدی داشته است.
اسولوکا پشت سر او مشغول بستن در بود که دوباره کسی به آن میکوبد. او قزاق سوربیگاس بود. برای اسولوکا غیر ممکن بود او را هم داخل گونی مخفی سازد، زیرا یک چنین گونیای پیدا نمیشود. او چاقتر از دستیار قاضی بود و درازتر از تچوب. به این دلیل اسولوکا او را به باغ هدایت میکند تا در آنجا آنچه را که میخواست بگوید از او بشنود.
آهنگر با حواسی پرت به تمام گوشههای اتاق نگاه و گاهی به آوازهای کریسمس که در تمام دهکده شنیده میشد گوش میکرد؛ عاقبت نگاهش را به گونیها میدوزد.
"چرا این گونیها اینجا قرار دارند؟ آنها را باید مدتها پیش از اینجا برمیداشتم. بخاطر این عشق ابلهانه کاملاً دیوانه شدهام. فردا روز جشن و سرور و تعطیل است، و در اتاق هنوز انواع زبالهها قرار دارند. من میخواهم آنها را به آهنگری حمل کنم!"
آهنگر خودش را کنار گونیهای بزرگ خم میکند، دهانه آنها را محکم میبندد و قصد داشت آنها را بر روی شانهاش بلند کند. اما فکر او به وضوح کاملاً جای دیگر بود؛ وگرنه باید میشنید که چطور تچوب وقتی او گونیها را با طناب میبست به علت گیر کردن مویش بین طناب مانند مار فش کرد، و چطور دستیار چاق قاضی تا اندازهای بلند آب دهانش را قورت داد.
آهنگر به خود میگوید ــ آیا این اوکسانای بی فایده نمیخواهد از سرم بیرون برود؟ من اصلاً نمیخواهم به او فکر کنم و با این وجود انگار از سر لجاجت فقط به او فکر میکنم. چرا این فکر مخالف خواست من دوباره به ذهنم میآید؟ لعنت! به نظر میرسد که گونیها سنگین شدهاند. حتماً چیزهای دیگری بجز ذغال هم درونشان است. من یک احمقم! من کاملاً فراموش کردم که حالا همه چیز به نظرم سخت میآید. زمانی قادر بودم با یک دست یک سکه مسی پنج کوپکی یا یک نعل اسب را خم و دوباره آن را صاف کنم، و حالا دیگر نمیتونم چند گونی ذغال را بلند کنم. بزودی باد مرا به زمین خواهد انداخت ... نه! ــ او بعد از وقفه کوتاهی فکر کردن، با شجاعتی تازه یافته فریاد میکشد ــ آیا مگر من یک زنم! من به کسی اجازه نخواهم داد به من بخندد! و اگر هم ده گونی باشند همه را بلند میکنم! ــ و او نیرومندانه تمام گونیها را که دو مرد قوی هم نمیتوانستند آنها را حمل کنند بر دوش میگذارد و ادامه میدهد ــ این را هم برمیدارم ــ و کوچکترین گونی را که شیطان در آن نشسته بود بلند میکند. ــ فکر کنم که وسائل کارم را در آن ریخته باشم.ــ با این کلمات اتاق را ترک میکند. او در حال رفتن ملودی ترانهای را با صوت میزد:
"خودتان را مشغول زنها نکنید ..."
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر