شب قبل از کریسمس.


آخرین روز قبل از کریسمس به پایان رسیده و یک شب زمستانی شفاف شروع گشته بود. ستارهها در آسمان می‌درخشیدند، ماه برای تاباندن نور به انسانهای خوب و به تمام جهان با شکوه بالا آمده بود تا همه با شوق آوازهای مذهبی بخوانند و مسیح نجات دهنده را ستایش کنند.
سرما و یخبندان از صبح رو به افزایش گذارده بود؛ در عوض اما چنان سکوتی برقرار بود که آدم میتوانست صدای دندان قروچه برف منجمد در زیر چکمه را از پانصد متری بشنود. هنوز هیچ تجمعی از پسر بچهها در زیر پنجرهها دیده نمیگشت؛ فقط ماه مخفیانه به داخل اتاقها مینگریست، طوریکه انگار میخواهد دخترانی که خود را میآراستند را برای بیرون رفتن و دویدن بر روی برفِ ترد صدا بزند. در این هنگام از دودکش یک خانه ابری انبوه از دود رو به بالا اوج میگیرد و همزمان همراه با دود یک ساحره سوار بر دسته جاروئی به بالا میراند.
اگر در این وقت دستیار قاضی از سوروتچاینسی Ssorotschinzy با یک درشکه سه اسبه، با پالتوی پوست بره و کلاه مدل اولانی Ulanen آبی رنگش با آستری از پشم گوسفند، با شلاق بافته شده اهریمنیاش که با آن درشکهچی خود را به راندن وامیداشت از آنجا میگذشت، بنابراین قطعاً متوجه ساحره میگشت، زیرا هیچ جادوگری در جهان نمیتواند از دست دستیار قاضی از سوروتچاینسی بگریزد. او دقیقاً میداند که خوک چند بچه برای هر زنی میزاید، چند بوم نقاشی در صندوق دارد و کدام مرد لباس یا شیء کسب و کارش را روز یکشنبه در میخانه گرو میگذارد. اما دستیار قاضی از سوروتچاینسی از آنجا عبور نکرد؛ کار مربوط به غریبهها به او چه ربطی دارند: او منطقه خودش را دارد. با این حال ساحره چنان اوج گرفته بود که فقط مانند لکه سیاه کوچکی به چشم میآمد.  اما هرجا که این لکه سیاه خود را نشان میداد ستارهها یکی پس از دیگری ناپدید میگشتند. جادوگر به زودی آستینهایش از ستاره پر شده بود. سه یا چهار ستاره هنوز در آسمان میدرخشیدند. ناگهان در سمت مقابل این لکه یک لکه کوچک دیگر نمایان و از طول و پهنا بزرگتر میگردد و دیگر فقط یک لکه کوچک نبود. اگر یک فرد نزدیکبین حتی چرخهای درشکه کمیسر را بجای عینک بر روی بینی مینشاند، اما باز هم قادر به تشخیص آن نبود. او از جلو کاملاً مانند یک فرد آلمانی دیده میگشت: یک پوزه باریک که مدام در حرکت بود و به هر چیز که برخود میکرد آن را میبوئید، مانند خوکهای ما به دور دایرهای به بزرگی یک سکه پنج کوپکی میچرخید و حرکت میکرد؛ پاهایش چنان نازک بودند که اگر نماینده دولت از یارسکو Jareskow چنین پاهائی میداشت با اولین پرش در رقص قزاقی میشکستند. در عوض اما از پشت مانند دادستانی در لباس انیفورم دیده میگشت، زیرا که در پشتش یک دم دراز و تیز آویزان بود، همانطور که یک انیفورم مدرن آن را داراست؛ فقط آدم از ریش بزی پائین پوزه و دو شاخ کوچک روی سرش که سفیدتر از جاروی دودکش نبودند میتوانست تشخیص دهد که آن لکه نه یک آلمانی و نه یک دادستان بلکه شیطان است که فقط برایش همین یک شب باقی مانده، و اجازه دارد که در جهان پرسه بزند و انسانهای خوب را برای انجام گناه از راه به در کند. او باید فردا با اولین ضربه ناقوس کلیسا برای عبادت صبحگاهی با دم لای پا گذارده بلافاصله به سوراخش برود.
شیطان دزدکی خود را به نزدیک ماه میرساند و دستش را برای گرفتن او دراز میکند، اما او دوباره سریع طوریکه انگار آن را سوزانده باشد به عقب میکشد، انگشتهایش را میمکد و خود را بر روی یک پا ناآرام و سریع میجنباند. سپس دستش را به سمت دیگر ماه میبرد، اما دوباره به عقب میجهد و دست خود را میکشد. با وجود این ناکامیها اما شیطان باهوش دست از حیلههایش نمیکشد. او دوباره به کنار ماه میرود و با هر دو دست آن را میگیرد و همزمان مانند کشاورزی که با دست برهنه برای چپق‎‎اش آتش میآورد، با دهانی کج و فوت مدام آن را از یک دست به دست دیگر پرت میکند؛ عاقبت او ماه را در جیب میگذارد و انگار چیزی اتفاق نیفتاده است به رفتن ادامه میدهد.
در دیکانکا Dikanka کسی متوجه نگشت که شیطان ماه را دزدیده است. البته کارمند شهرداری منطقه، هنگامیکه چهار دست و پا از میخانه بیرون آمد دید که ماه در آسمان ناگهان میرقصد، او آن را با قسم خوردن به تمام اهالی دهکده تعریف کرد؛ اما مردم سرهایشان را تکان میدادند و او را حتی مسخره میکردند. اما چه چیز میتوانست شیطان را به چنین عمل غیر قانونی تحریک کرده باشد؟ دلیل زیر: او میدانست که تچوب Tschub قزاق ثروتمند از کویستر Küster به خانه کوتچیا Kutja دعوت شده است، مهمانیای که بعلاوه نماینده دولت، یکی از خویشاوندان کویستر که خواننده دسته کر اسقف بود و کت آبی رنگی میپوشید و صدای بالائی داشت، بالاتر از بالاترین صدای باس، قزاق سوربیگاس Swerbygus و چند مهمان دیگر باید دعوت شده باشند؛ گذشته از کوتچیا همچنین عرق میوه شیرین، عرق زعفران و غذاهای فراوان دیگری نیز وجود داشتند. البته دختر تچوب که زیباترین دختر در سراسر دهکده بود باید در خانه میماند، و مطمئناً آهنگر که جوانی قوی هیکل و برای شیطان نامطبوعتر از وعظهای پ. کوندرات P. Kondrat بود پیش این دختر میرفت. آهنگر در اوقات فراغت خود نقاشی میکرد و در تمام منطقه از بهترین نقاشان به حساب میآمد. حتی کاپیتان الـ کو L-ko که هنوز در آن زمان زنده بود، گذاشت که او یک بار به پولتاوا Poltawa بیاید و نردههای چوبی کنار خانهاش را رنگ کند. تمام کاسههائی که قزاقهای دیکانکائی سوپهای چغندر خود را از آن خوردند توسط این آهنگر نقاشی شده بود. آهنگر مرد خداترسی بود و اغلب عکس قدیسین را نقاشی میکرد؛ هنوز هم میتوان در کلیسای ت. لوکاس Lucas اوانگلیست او را دید. اما پیروزی هنر او عکس کشیده شده بر دیوار سمت راست دالان کلیسا بود که بر آن پطروس مقدس Petrus را کشیده بود، صحنهای را که او در روز قیامت با کلیدهائی در دست، شیطان را از جهنم بیرون میراند؛ شیطان پایان خود را حدس زده، با وحشت خود را به این سمت و آن سمت پرت میکند، در حالیکه مجرمین زندانی او را با شلاق، چوب و هرچه که به دستشان میآید میزنند و از جهنم بیرون میکنند. هنگامیکه نقاش بر روی تخته بزرگی این صحنه را میکشید، شیطان کوشش فراوانی کرد تا مزاحم کار او شود: او به طور نامرعی دست نقاش را میلغزاند، از کوره جهنم خاکستر میآورد و بر روی عکس میپاشاند؛ اما با تمام این کارها نقاشی به پایان میرسد، تخته را به کلیسا آورده و به دیوار سمت راست دالان کلیسا آویزان میکنند، و شیطان از آن زمان قسم میخورد که از آهنگر انتقام بگیرد.
شیطان فقط یک شب اجازه داشت بر روی جهان خدا پرسه زند؛ اما در این شب هم وسیلهای میجست تا عطش خشم خود به آهنگر را سیراب سازد. برای این منظور تصمیم گرفت که ماه را سرقت کند، با این امید که چون تچوب سالخورده تنبل و کند بود و دیگر اینکه او اصلاً نزدیک خانه کویستر زندگی نمیکرد؛ مسیر از پشت دهکده شروع میگشت، از کنار آسیابها و از کنار گورستان میگذشت و در کنار خندقی میپیچید. شاید عرق میوه و عرق زعفران میتوانستند در یک شب مهتابی تچوب را به هوس اندازند، اما در این ظلمت کسی مؤفق نمیگشت او را از روی اجاقاش به پائین کشد و از خانه خارج سازد. آهنگر که با او از مدتها پیش دشمن بود، با وجود نیروی بازویش جرأت نمیکرد در حضور تچوب به دیدار دخترش برود.
بنابراین، وقتی شیطان ماه را در جیب گذاشت، هوا ناگهان در تمام جهان چنان تاریک گشت که کسی نمیتوانست راه میخانه را پیدا کند چه رسد به خانه کویستر را. ساحره که خود را ناگهان در تاریکی مییابد، فریاد میکشد. شیطان رقص کنان به سوی ساحره میرود، زیر بازویش را میگیرد و شروع میکند همان چیزهائی را در گوشش بگوید که آدم معمولاً در گوش زنها زمزه میکند. جهان ما به طور عجیبی تنظیم شده است! همه کسانی که آنجا زندگی میکنند در تلاشند که همه چیز را از از روی دست یکدیگر تقلب و از هم متقابلاً تقلید کنند. زمانی در میرگورئود Mirgorod فقط قضات و ناخدای شهر  در زمستان شالگردن از پوست خز میبستند، در حالیکه شالگردن کارمندان پائینتر بی خز بود، حالا اما دستیار قاضی و پائینتر از حسابرس هم قادر است پوست نو خز و از بهترین پوست بره برای آستر تهیه کند. کارمند نخستوزیری و کارمند شهرداری دو سال قبل پارچه پنبهای آبی رنگی به قیمت هر متر شصت کوپک خریداری کردند. خادم کلیسا برای تابستان یک شلوار گشاد از ابریشم و یک جلیقه پشمی راه راه برای دوختن سفارش داد. در یک کلام، همه میخواهند شبیه به کسی دیده شوند! چه زمان مردم از تعقیب بیهودگی این جهان دست خواهند شست! من شرط میبندم، برای خیلیها تعجبآور خواهد بود وقتی بدانند که شیطان هم همین مسیر را میپیماید. آزاردهندهتر اما این است که او خود را مرد زیبائی میداند، در حالیکه آدم باید برای نگاه کردن به قیافه زشتاش فقط خجالت بکشد. به قول فوما گریگوریویتچ Foma Grigorjewitsch شیطان دارای شکل سگی بدجنس است، و اما او هم سعی میکند از ساحر تعریف و تمجید کند! اما در آسمان و در زیر آسمان چنان تاریک شده بود که دیدن آنچه در ادامه میان آن دو رخ داد ناممکن بود.
قزاق تچوب در حال خارج شدن از خانهاش از یک دهقان بلند قد با پالتوی پوست خز کوتاهی بر تن و با ریشی انبوه که نشان میداد داسی که دهقانان در نبود یک تیغ ریشزنی با آن صورت خود را اصلاح میکنند بیش از دو هفته با ریشاش تماس نداشته است میپرسد "پدرم، بنابراین تو هنوز پیش کویستر در خانه تازهاش نبودهای؟ در آنجا باید جشن زیبائی بر پا باشد!" و با لبخندی بر لب ادامه میدهد "نکند که ما دیر برسیم!"
و با این کلمات کمربندی که پالتوی خزش را محکم بسته بود مرتب میکند، کلاهش را بیشتر به سمت صورت پائین میکشد، شلاق را برای ترساندن تمام سگهای سمج برمیدارد، اما به سمت بالا نگاه میکند و میایستد ..." لعنت به شیطان! پاناس  Panas، نگاه کن ... نگاه کن! ..."
دهقان میپرسد "چه خبره؟" و او هم سرش را به سمت آسمان بلند میکند.
"تو هنوز میپرسی؟ نمیبینی که ماه رفته است!"
"لعنت بر شیطان! ماه واقعاً رفته است."
تچوب کمی عصبانی بخاطر بی تفاوتی خونسردانه مرد دهقان میگوید: "فقط همین، ماه رفته است! تو که به این خاطر دلواپس نیستی."
"چکار باید بکنم؟"
"شیطان باید در این کار دست داشته باشد، امبدوارم بمیرد و نتواند فردا صبح یک گیلاس عرق بنوشد! ... این مانند یک شوخی مسخره است! ... وقتی من در اتاق نشسته بودم از پنجره به بیرون نگاه کردم: یک شب فوقالعاده! هوا کاملاً روشن بود، برف در نور ماه میدرخشید و همه چیز مانند روز شفاف دیده میشد. اما هنوز از اتاق خارج نشده بودم که هوا طوری تاریک گشت که آدم دستش را جلوی صورت خود نمیبیند!" ــ امیدوارم که او تمام دندانهایش با فرو رفتن در یک شیرنی گندم سفت و سختی بشکنند! ــ
تچوب مدتی طولانی غر و لند و نفرین میکند، اما همزمان با خود میاندیشید که برای کدام راه باید تصمیم بگیرد. دلش میخواست در منزل گویستر در باره تمام مزخرفات پرگوئی میکرد؛ کارمند شهرداری، خواننده کر و میکیتای Mikita قیر آتشزن که هر دو هفته یک بار در پولتاوا Poltawa به بازار میرفت و چنان لطیفههائی میدانست که مردم با شنیدن آنها شکمشان را از خنده نگاه میداشتند حتماً آنجا بودند. تچوب در خیالش در حال فکر کردن عرق میوه شیرین را بر روی میز میدید. تمام اینها فریبنده بودند؛ اما تاریکی شب در او تنبلیای بیدار ساخته بود که تمام قزاقان آن را خیلی دوست میدارند. چه خوب میشد اگر حالا با پاهای در شکم فرو برده بر روی اجاق دراز و آرام چپق میکشیدم و در چرتی شیرین آوازهای بامزه پسران و دخترانی را که دسته جمعی جلوی پنجره جمع میگشتند را گوش میکردم! او بدون شک اگر تنها میبود راه آخری را انتخاب میکرد؛ اما دو نفره گذشتن از تاریکی چنان خسته کننده و وحشتناک نبود؛ و همچنین نمیخواست که در مقابل بقیه تنبل و بزدل دیده شود. او بعد از غر زدن دوباره مرد دهقان را مخاطب قرار میدهد.
"پدر جان، گفتی که ماه رفته است؟"
"او رفته است."
"واقعاً تعجبانگیز است! کمی از تنباکویت به من بده! تو تنباکوی مرغوبی داری! از کجا آوردی؟"
مرد دهقان که پدر تعمید دهنده دهکده بود جواب میدهد "چی، لعنت بر شیطان، مرغوب؟!" و جعبه از پوست درخت توس ساخته و با خطوط حک شده بر آن تزئین گشته را میبندد. "حتی یک مرغ پیر هم با این تنباکو عطسهاش نمیگیرد."
تچوب با همان لحن ادامه میدهد "من هنوز به یاد دارم که میخانهچی آمرزیده شده زوزولیا Susulja یک بار به من یک تنباکو از آنجین Njeschin آورد. آه، چه تنباکوئی بود! تنباکوی خوبی بود! پدر جان، حالا باید چکار کنیم؟ هوا تاریک است."
دهقان با بردن دست برای گرفتن دستگیره در میگوید: "شاید باید در خانه بمانیم؟"
اگر او این را نمیگفت، بنابراین تچوب حتماً تصمیم میگرفت در خانه بماند؛ اما حالا چیزی مجبورش میساخت با مرد دهقان مخالفت کند. نه، پدر جان، ما میخواهیم برویم! راه دیگری نداریم، ما باید برویم."
وقتی او این را گفت، بخاطر حرفش  عصبانی شد. برای او کاملاً نامطبوع بود که خود را در چنین شبی به آنجا بکشاند، اما فکر اینکه این خواست خود او بوده و با پیشنهاد دیگری مخالفت ورزیده است دلداریش میداد.
دهقان پیر بعنوان مردی که برایش در خانه نشستن یا در بیرون پرسه زدن کاملاً بی اهمیت بود کمترین دلخوری از خود نشان نمیدهد؛ به اطراف مینگرد، زیر بغل خود را با چوب شلاق میخاراند، و هر دو پیر مرد به راه میافتند.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر