فیگورا.(2)

XI
در روز سوم فرمانده مرا پیش خود احضار میکند، در اتاق را میبندد و میگوید:
"چطور توانستید پس از بازگشت از آخرین پست خود گزارش دهید که همه چیز روبراه میباشد، در حالیکه اتفاق وحشتناکی رخ داده بوده است؟"
من جواب دادم:
"هرچه امر بفرمائید جناب سرهنگ، آنچه رخ داد واقعاً وحشتناک بود، اما خدا ما را روشن ساخت و همه چیز خوب به پایان رسید."
"آدم فرومایهای یک افسر را کتک زده و توهین کرده و بدون مجازات مانده ... شما به این میگوئید خوب به پایان رسید؟ مگر شما از اطاعت از مافوق و غیرت چیزی نمیدانید؟"
من به او گفتم: "جناب سرهنگ، قزاق بجز آن روز هرگز مشروب ننوشیده و دیوانه گشته بود، زیرا او را به اجبار مست ساخته بودند."
"میخوارگی نمیتواند دلیلی برای بخشش باشد!"
"من هم آن را دلیل نمیدانم ــ میخوارگی باعث نابودیست، میبخشید جناب سرهنگ، اما من جرئت نداشتم برای اینکه بخاطر من یک آدم بی عقل مجازات شود واقعه را گزارش دهم. من او را بخشیدم."
"شما اجازه بخشیدن او را نداشتید!"
"جناب سرهنگ، من این را خوب میدانم، اما نمیتوانستم بر خود مسلط شوم."
"شما بعد از این اتفاق دیگر نمیتوانید در خدمت باقی بمانید."
"من آماده کنارهگیری کردن هستم."
"بله، یک درخواست کنارگیری تحویل دهید."
"بله قربان!"
"من برای شما متأسفم، اما نوع برخورد شما کاملاً غیر مجاز است. شما و کسی که چنین اعتقادی را به شما تلقین کرده برای این کار مسؤلید."
این کلمات مرا خیلی آزرده ساختند، من معذرت خواستم و گفتم که من هیچکس را مسؤل اینکار نمیدانم، به ویژه آن کسی را که به من چنین اعتقادی داده است، زیرا من آن را از آموزه‎‎های مسیح دارم.
جناب سرهنگ از این اصلاً خوشش نیامد.
او میگوید "یعنی چه که از مسیحیت برایم میگوئید! من نه تاجر ثروتمندی هستم و نه یک خانم. من نه میتوانم به کلیسا یک ناقوس اهداء کنم و نه بلدم برای کلیسا فرشی ببافم؛ اما از شما انتظار دارم که وظیفه خود را انجام دهید. سرباز باید قوانین مسیحیت را از سوگند خدمتاش کسب کند؛ اما اگر او نتواند یکی را با دیگری آشتی دهد، بنابراین باید کشیش همه چیز را برایش توضیح دهد. شما باید شرم کنید از اینکه قزاقی که شما را کتک زده است بهتر از شما میداند چه باید کرد: او پیش کشیش میرود و همه چیز را برایش اعتراف میکند! فقط اینکار او را نجات داد و نه بخشش شما. دیمیتری یروفییچ او را نه بخاطر شما بلکه بخاطر کشیش بخشیده است، اما تمام سربازهائی که با شما کشیک میدادند تنزل رتبه خواهند گرفت. حالا بروید نزد زاکن Sacken، او خودش با شما صحبت خواهد کرد، به او میتوانید از مسیحیت خود تعریف کنید: او کتابهای کلیسائی را مانند اساسنامه ارتش خوب میشناسد. از من ناراحت نشوید: با اجازه باید بگویم، همه معتقدند که شما قزاق را پس از سیلی خوردن از او فقط به این خاطر قابل بخشیدن دانستهاید که سدی سر راه حیثیت توهین شده خود نبینید و در خدمت باقی بمانید ... این ممکن نیست! همکاران شما دیگر نمیخواهند با شما خدمت کنند."
این برای من در آن زمان که هنوز جوان بودم ظالمانه و توهین آمیز به نظر میآمد. من به او میگویم: "بله قربان من نزد کُنت زاکن میروم، به او جریان را گزارش و دلیل آنچه باعث رفتارم گشت را توضیح میدهم ــ من میخواهم همه چیز را صادقانه برایش تعریف کنم. شاید که او با دید دیگری به ماجرا نگاه کند."
فرمانده فقط دست خود را تکان میدهد.
"هر چیز که مایلید به او بگوئید، اما این به شما هیچ کمکی نخواهد کرد. این درست است که زاکن قوانین کلیسا را میداند اما فعلاً او فقط از اساسنامه نظامی پیروی میکند. او هنوز اسقف نشده است."
آن زمان در محافل نظامی انواع مزخرفات در باره زاکن گفته میشد: یکی میگفت که او رؤیائیست و از طریق فرشتهای میداند چه زمان باید یک جنگ را آغاز کند؛ دیگران چیزهای عجیبتری تعریف میکردند؛ اما مأمور پرداخت هنگ که آشناهای زیادی در میان تاجران داشت اطمینان میداد که پیلارت Philaret رهبر اسقفان مسکو به کنُت پروتسو Protassow گفته است: "وقتی من مردم، شما بخاطر خدا نه موراوجو Murawjow را برای ریاست شورای کلیسائی انتخاب کنید و نه اینوکنتی Innokentij را پیشوای اسقفها سازید. آنها فقط ظاهری خوب دارند، اما کارهایشان را خوب انجام نخواهند داد؛ بجای آنها زاکن را جانشین من راهب فروتن کنید. وگرنه من بعد از مرگ در نوری تاریک بر شما ظاهر خواهم گشت."
XII
من آن زمان نمیخواستم تحمل کنم که زاکن فکر کند من سیلی دریافت کرده را فقط به خاطر در خدمت ماندن مخفی نگاه داشتهام. بطور وحشتناک احمقانه! آیا مگر اهمیتی دارد؟ حالا به نظرم مضحک میآید، اما من در وضعیت خشمگین آن زمان شرفم را در چنین حماقتهائی واقعاً مانند عقیده غریبهای میدیدم ... من چندین شب نخوابیدم: یک شب را هنگام کشیک دادن و سه شب دیگر را بخاطر هیجان نخوابیدم ... از اینکه همکارانم و زاکن در باره من بد فکر میکنند مرا میآزرد! ببینید، من میخواستم که همه در باره من خوب فکر کنند! ..."
به این خاطر دوباره تمام شب را نخوابیدم، صبح روز بعد اما زود بلند میشوم و پیش زاکن میروم. در سالن پذیرائی ابتدا فقط یک منشی بود، سپس افراد بیشتری آنجا جمع شدند. آنها آرام برای همدیگر زمزمه میکردند، اما من آنجا آشنائی نداشتم ــ ساکت میمانم و احساس میکنم که خواب کاملاً بی موقع بر من مستولی میگردد. ــ پلک چشمان بسته میگشتند. همراه با دیگران مدتی طولانی انتظار آمدن زاکن را میکشم، انگار او در این روز از روی قصد خیال آمدن نداشت: او هنوز در اتاق خوابش در برابر تصویر مقدس دعا میکرد. او بسیار مؤمن بود: هر روز دعای روزانه و شبانه خود را بجا میآورد؛ گاهی نماز و دعایش بی نهایت طول میکشید. گاهی پیش میآمد که او از زانو زدن خسته میشد و بر روی فرش میافتاد، بعد همانطور به نمازش ادامه میداد. خدا باید به کسی که در آن حال مزاحم او میگشت رحم کند! حتی هنگام حمله دشمن هم کسی عزم این کار را نمیکرد، زیرا مزاحم او گشتن هنگام نماز مانند این بود که یک کودک را که کافی نخوابیده باشد بیدار سازی. سپس او بد خو و ستیزهجو میگشت و دیگر کسی نمیتوانست او را تسکین دهد. آجودانهای او این را میدانستند ــ بعضی از آنها هم مانند او مؤمن بودند، و بعضی فقط تظاهر میکردند. او تفاوتی میان آنها قائل نمیگشت و همه را یکسان دوست داشت و امتیاز میداد.
به این ترتیب وقتی او وارد سالن میگشت، افسران کارمندش فوری میفهمیدند که او یک دل سیر عبادت کرده و دارای روحیه خوبیست، بعد اسناد را برای امضاء کردن به او میدادند.
در این هنگام شانس با من بود: به محض آنکه زاک در سالن پذیرائی ظاهر گشت مرد مجربی به من گفت:
"شما وقت مناسبی آمدهاید، امروز میتوان هر خواهشی از او کرد، او یک دل سیر عبادت کرده."
من پرسیدم:
"از کجا به آن پی بردید؟"
مرد با تجربه جواب میدهد:
"آیا مگر نمیبینید: زانوهایش سفید شدهاند، و بر بالای ابروهایش لکههای روشن دارد ... این مانند یک درخشش است ... بنابراین او مهربان خواهد بود."
درخشش بالای ابروهایش را من ندیدم، اما زانوهای شلوارش واقعاً سفید بودند.
او با همه صحبت کرد و مرخصشان ساخت، اما مرا بعنوان نفر آخر نگاه داشت و دستور داد به دنبالش به اتاق مطالعه بروم.
من به خود میگویم حالا پایان کار فرا میرسد. ــ و خواب از سرم پریده بود."
XIII
زاکن در اتاق مطالعهاش یک تصویر مقدس بزرگ با قاب فلزی گرانبها قرار داشت، و جلوی آن یک شمعدان سه شعله روشن بود.
او ابتد به جلوی تصویر مقدس میرود، بر سینه خود صلیبی میکشد، تعظیمی تا زمین میکند، و بعد از آن به سمت من برمیگردد و میگوید:
"فرمانده هنگ شما طرفدار شماست، او حتی شما را تحسین میکرد، او میگوید، که شما افسر خوبی بودهاید، اما من نمیتوانم شما را در خدمت نگهدارم."
من به او جواب میدهم که من اصلاً به این خاطر از او خواهش نمیکنم.
"شما بخاطر آن خواهش نمیکنید؟ چرا خواهش نمیکنید؟"
"من میدانم که کار ناممکنی است، و من برای کار ناممکن خواهش نمیکنم."
"شما مغروید!"
"خیر قربان."
"پس چرا از <محالات> صحبت میکنید؟ این روح فرانسویست! تکبر! غرور!"
"در من غرور وجود ندارد."
"مهمل نگوئید ... من آن را میبینم. این بیماری فرانسویست! ... استبداد! ... شما میخواهید اراده خود را تحمیل کنید. اما من واقعاً نمیتوانم شما را نگاه دارم. من هم رؤسای بالادست خود را دارم ... نزاع دست و دل بازانه شما ممکن است به گوش پادشاه هم برسد ... حادثه چگونه رخ داد!"
من به او میگویم: "قزاق اجازه داد که او را گمراه و تا حد بیهوشی مست سازند، و هنگامیکه مرا زد بر حواس خود مسلط نبود."
"و شما اینکار او را بخشیدید؟"
"بله، من کار دیگری نمیتوانستم بکنم! ..."
"به چه دلیل؟"
"به علت یک الهام قلبانه."
"که اینطور! ... قلبانه! ... در زمان خدمت ابتدا وظیفه مهم است و نه قلب ... حداقل شما از این کار پشیمان هستید؟
"من کار دیکری نمیتوانستم انجام دهم."
"بنابراین پشیمان نیستید!"
"نه."
"و شما متأسف هم نیستید؟"
"من برای او متأسفم، اما نه برای خودم."
"و شما احتمالاً او را برای بار دوم هم خواهید بخشید؟"
"فکر کنم، برای بار دوم برایم این کار آسانتر باشد."
"خب، خب! ... پس شما اینطور فکر میکنید! ... سرباز به یک سمت از صورتش سیلی زده، و او میخواهد طرف دیگر صورتش را ارائه کند."
من با خود فکر میکنم: ــ ایست! جسارت به خرج نده، در باره چنین چیزهائی شوخی نکن! ــ و من با همین حالت او را ساکت نگاه میکردم.
به نظر میآمد که او کمی دستپاچه شده باشد، اما بلافاصله دوباره حالت همیشگی را به خود میگیرد و میپرسد: "پس غرورتان چه میشود؟"
"من همین الساعه افتخار داشتم به شما گزارش دهم که من غرور ندارم."
"آیا شما نجیبزادهاید؟"
"بله، من از تبار اشراف هستم."
"و شما دارای این ... noblesse oblige ... غرور اشراف نیستید؟ یک نجیبزاده بدون غرور؟"
من ساکت ماندم و با خودم فکر کردم: ــ خب، بله: یک نجیبزاده کاملاً بدون غرور. حالا میخواهی با من چه کار کنی؟" ــ
اما او دست بردار نبود و گفت: "پس چرا سکوت کردید؟ من از شما در باره این غرور اصیل میپرسم؟"
من دوباره سکوت میکنم، او اما ادامه میدهد:
"من دوباره از شما در باره این غرور با ارزش میپرسم که انسانها را ترفیع میدهد، کتاب حکمت یشوع بن زیراخ Jesus Sirach دستور داده: <کوشش کن، که تو نام خوبت را حفظ کنی ..."
چون من خود را برکنار شده به حساب میآوردم و به این دلیل فردی آزاد میدانستم به او جواب دادم که من در انجیل در باره غرور اصیل هیچ چیز نخواندهام، اما از تکبر شیطانیای که برای آقایمان یک عمل شنیع به حساب میآید خواندهام.
زاکن ناگهان از من دور میشود و میگوید:
"صلیب بکشید! ... گوش کنید: من به شما دستور میدهم، بر سینه خود صلیب بکشید!"
من صلیبی بر سینه میکشم.
"یک بار دیگر!"
من دوباره صلیب دیگری میکشم.
"یک بار دیگر!"
من برای سومین بار صلیب میکشم.
حالا او به سمت من میآید، و خود بر سینهام صلیبی میکشد و زمزمه میکند:
"از شیطان صحبت نکنید! شما ارتدوکس هستید؟"
"بله، ارتدوکس."
"کشیشها هنگام غسل تعمید شیطان را از خود میرانند، همچنین از تکبر و تمام اعمال آن؛ و برویشان تف میکننند. او از ابتدا یک قاتل و پدر دروغ است. تف کنید."
من تف میکنم.
"یک بار دیگر!"
من بار دیگر تف میکنم.
"درست و حسابی! ... یک بار دیگر!"
من تف میکنم، همچنین زاکن هم تفی میاندازد و تفها را لگدمال میکند. به این ترتیب ما به شیطان از بالا تا پائین تف میکنیم.
"بله، اینطور! ... و حالا ... بگوئید ببینم ... شما بعد از کنارهگیری چه میخواهید بکنید؟"
"من هنوز نمیدانم."
"آیا ثروتی دارید؟"
"نه."
"این خوب نیست! آیا خویشاوند بانفوذی دارید؟"
"نه، ندارم."
"این بد است! پس امیدتان به چه کسیست؟"
"نه به شاهزادگان و نه به پسران انسان: بدون خدا یک گنجشک هم بر زمین نمیافتد، و من هم مطمئناً همینطور."
"اوه، چه با سواد هستید ... میخواهید راهب شوید؟"
"نه، قربان، من نمیخواهم."
"چرا نه؟ من میتوانم برای شما سفارشنامه بنویسم."
"من احساسی به این حرفه ندارم."
"پس چه میخواهید؟"
"من فقط میخواهم که شما فکر نکنید من کشیده خوردن را برای از دست ندادن شغلم مخفی نگاه داشتم: من فقط این کار را انجام دادم تا ..."
"تا روح خود را نجات دهید! من شما را خیلی خوب درک میکنم! به همین دلیل هم به شما میگویم: یک راهب شوید."
"نه، من نمیتوانم یک راهب شوم، همچنین به نجات روح خود هم اصلاً فکر نکردم؛ انسانی در درونم به من میگفت که او نباید به حد مرگ کتک بخورد."
"مجازات اغلب مفید است. «کسی را که آقا دوست داشته باشد، او را تنبیه میکند.» شما همه چیز را نخواندهاید ... بعلاوه شما مرا متأسف میسازید. شما خود را بخاطر اعتقادتان رنج میدهید! ... میخواهید به کمیسیون اداره آگاهی بیائید؟"
"نه، من فروتنانه از شما متشکرم."
"چرا نه؟"
"من نمیدانم چگونه میتوانم صادقانه توضیح دهم ... من برای این کار مناسب نیستم."
"در اداره خواربار؟"
"برای این کار هم نامناسب هستم."
"پس در زرادخانه! آنجا گاهی کارمندان صادقی هم پیدا میشوند."
او با سؤالهای خود مرا هیپنوتیزم کرده بود، من چنان خوابآلود بودم که به سختی میتوانستم خود را نگاه دارم.
زاکن اما در برابرم ایستاده بود و سر خود را با ریتم تکان میداد و با انگشتانش میشمرد:
"کتاب مقدس را به خوبی خوانده؛ دارای غرور نجیبزادگی نیست؛ کشیده خورده است؛ نمیخواهد به کمیسیون ادارآگاهی برود؛ نمیخواهد به اداره خواربار برود؛ همچنیین به صومعه هم نمیخواهد برود! اما من فکر میکنم که حالا میفهمم چرا شما نمیخواهید به صومعه بروید: شما عاشق هستید؟"
اما من فقط میخواستم بخوابم.
"نه، قربان، من عاشق کسی نیستم."
"قصد ازدواج کردن هم ندارید؟"
"نه."
"به چه دلیل؟"
"من دارای یک شخصیت ضعیفم."
"این را میشود در شما دید! با اولین نگاه! آیا آدم خجالتیای هستید، از زنها میترسید، بله؟"
"از بعضی از زنها میترسم."
"کار خوبی میکنید! زنها خودپسندند و ... همچنین زنهای بدی هم وجود دارند؛ اما همه زنها بد نیستند و همه دروغ نمیگویند."
"من میترسم که خودم دروغگو باشم."
"چرا؟ ... به چه دلیل؟"
"من امید ندارم که زنی را خوشبخت سازم."
"چرا؟ از تنوع شخصصیتها وحشت دارید؟"
من به او میگویم: "بله، زن میتواند آنچه که از نظر من خوب است را بد بداند و همچنین بر عکس."
"به او اثبات کنید که حق با شماست!"
"آدم میتواند همه چیز را ثابت کند، اما فقط به اختلاف میانجامد، و انسان در این ارتباط بدتر میشود و نه بهتر."
"شما اختلافات را دوست ندارید؟"
"من اختلاف را نمیتوانم تحمل کنم."
"پس عزیز من، به صومعه بروید! چرا با آن مخالفید؟! راهب بودن برای شما با این خلق و خو خیلی مناسب است."
"من فکر نمیکنم."
"چرا؟ چرا آن را باور نمیکنید؟ چرا؟"
"من احساسی به این حرفه ندارم."
"شما در اشتباه هستید: توهین را بخشیدن، مجرد زندگی کردن ــ این کار یک راهب است. پس دیگر هیچ مشکلی باقی نمیماند. گوشت نخوردن؟ این شما را میترساند؟ اما برای این کار سختگیری نمیشود ..."
"من هرگز گوشت نمیخورم."
"در عوض ماهیهای بسیار عالی وجود دارند."
"من ماهیها را هم نمیخورم."
"چی، ماهی هم نمیخورید؟ چرا؟"
"برایم ناخوشایند است."
"چطور میتواند خوردن ماهی ناگوار باشد؟"
"این احتمالاً ذاتیست: مادرم هم حیوان ذبح شده و ماهی نمیخورد."
"چه عجیب! بنابراین شما فقط قارچ و سبزی میخورید؟"
"بله، همچنین شیر و تخم مرغ. خیلی چیزهای دیگر هم وجود دارند که آدم میتواند بخورد."
"خب، بنابرین شما خودتان را نمیشناسید: شما یک راهب به دنیا آمدهاید، و شما را بلافاصله در سطوح بالا خواهند پذیرفت. این مرا خیلی خوشحال میسازد! من میخواهم برایتان فوری یک سفارشنامه بنویسم!"
"قربان، من به صومعه نمیروم!"
"نه، شما میروید ــ کسی که حتی ماهی هم نخورد خیلی کم وجود دارد! شما یک زاهدید! من فوری نامه را مینویسم."
"خواهش میکنم آن را ننویسید: من به صومعه نمیروم. من میخواهم با کار و عرق پیشانی نان خود را بدست آورم."
_ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر