پسرها و قاتلین.(4)

با رفتن فرانس یک جوان مو بور به اتاق نقل مکان کرده بود که من در روزهای بعد در کمال تعجب او را شب به شب در کنار خود مییافتم. به همدیگر نزدیک شدن ما دو نفر بعنوان تنها ساکنین ثابت این اتاق که مهمانهای شبانه آن دائماً تغییر میکردند جای تعجب نداشت. من مطلع میگردم که همسایه من کالتنر Kaltner نامیده میگردد، که او چند سالی در آمریکا زندگی کرده و در آنجا مقداری پول پسانداز کرده است. که او به اینجا آمده ـ متأسفانه ـ تا در اینجا پول بدست آورد، اما متوجه شده است که اینجا جای پول درآوردن نیست، و حالا میخواهد یکی دو روز دیگر به آمریکا بازگردد. بلیط کشتی را هم در جیب خود داشت.
کالتنر برایم از آمریکا تعریف میکرد. از اینکه در آنجا بخت با کسیست که بخواهد کار کند، و اینکه به کسانیکه از او از آمریکا میپرسند، میتواند فقط توصیه کند که به آنجا بروند.
امکاناتی که بنا به تعریف کالتنر میتوانستند در آمریکا خود را به من ارائه کنند مرا فریفتند. من اجازه دادم که کالتنر مرا در یک کافه به ملاقات مردی با ریش پر پشت ببرد که به من از میان عینک قاب طلائی که در جلوی بینی چاقش محکم نشانده بود بررسی کنان نگاه میکرد.
او پس از آنکه مدتی به این نحو مرا نگاه میکند بدون مقدمه میپرسد "آیا صد و بیست کرون پول دارید؟" و بعد از جواب مثبت من فوری مینشیند و چیزی بر روی یک کاغذ قهوهای رنگ مینویسد و میگوید "بفرمائید". من صد و بیست کرون روی میز میگذارم  و او ورقه را به من میدهد.
تمام اینها بدون آنکه اصلاً از خواسته من سؤال شود به سرعت انجام گشتند. من اما نه جرئت مخالفت  کردن داشتم و نه قصد آن را.
روز بعد من خود را در سفر به هامبورگ مییابم و یک روز بعد از آن سوار بر کشتی کثیفی به نام نپتون Neptun به سفرم به سمت آمریکا ادامه میدهم.
من بجز سه قطعه نان و بیست مارک چیز دیگری نداشتم.
اولین سفرم بر اقیانوس نیز مانند اولین سفرم با قطار هیچ تأثیری بر من نگذاشته بود. من احتمالاً برای زیبائیهای طبیعت حساس نبودم، اما این موضوع کسی را که میداند من در شفاخانه بزرگ شدهام و بنا به تعاریفم چه نوع دوران کودکیای داشتهام شگفتزده نمیسازد. گذشته از این من اصلاً فرصتی برای مشاهده بیهوده طبیعت نداشتم، زیرا من در کشتی گرسنگی میکشیدم و فقط خود را از این طریق زنده نگاه داشتم که برای مسافران فقیر عرصه کشتی آّب میبردم، در شستن لباس کودکان کمک میکردم و خیلی دیگر از این قبیل کارها که من بخاطر انجامشان یک تکه کالباس بد بو اینجا و یک قطعه نان آنجا یا یک جرعه مشروب بدست میآوردم.
آدم میتوانست فکر کند که زندگی مشترک با مهاجرین، با این انسانهای کثیف و نیمه گرسنه مرا برای فقر انسانی نرم ساخته باشد.
فقر همسفرانم اما نفرت و تحقیر را در من بیدار میساخت. من به قدرتمند بودن، قدرتمند بودن! و طلا، طلای فراوان در جیب داشتن فکر میکردم. و بعد در جلوی اشتازینکا، خدمتکار شفاخانه ایستادن.
این تنها رویای جوانی من بود.
در کشتی مطلع میگردم که در نیویورک محلههائی وجود دارند که در آنها آلمانیها و یهودیها زندگی میکنند، جائیکه آدم میتواند زندگیاش را بدون انگیسی صبحت کردن بگذراند. ما در یک صبح به مقصد میرسیم و من میگذارم همسفری که همسرش را از اروپا آورده بود مرا به این محل هدایت کند. در آنجا بلافاصله به جستجوی کار میگردم.
شانس بامن بود. زیرا بعد از ظهر همان روز در یک میخانه کوچک بعنوان خدمتکار موقتی استخدام شدم.
پس از مدت کوتاهی از کار در آنجا بی علاقه شدم. من خیلی باید کار میکردم، کارهائی ناخوشایند، و به زحمت حقوقم برای خوردن غذائی کامل کفایت میکرد. هر روز آنجا نزاع درمیگرفت که من با چشمک زدن رئیسم باید برای حل و فصل مداخله میکردم، و من مشتریها را بیرون میانداختم. من بزودی این مغازه را ترک کردم و بعد از مدتی کاری در یک سالن می نوشی و رقص پیدا کردم که در آن من روز به روز موقعیت دیگری داشتم و چندین ماه آنجا ماندم. نسبتاً جای خوبی بود. یکی از بانوان ما، یک دختر لاغر و بلند قد تقریباً سی ساله با موی بور روشن از من خوشش آمده بود، طوریکه من میتوانستم بجز پولی که خودم کسب میکردم یک قسمت از درآمد او را هم از آن خود سازم.
با این وجود در آمریکا هم اگر به اندازه کافی دارای جسارت و بی وجدانی نبودم تا اندکی به سعادتمند شدنم کمک کنم نمیتوانستم پیشرفت کنم، بلکه در تمام عمر گارسون باقی میماندم یا حداکثر صاحب یک میخانه کوچک میگشتم. من مطمئن شده بودم که در این سالن رقص بیشتر از آنچه تا حال بدست آوردهام دیگر پیشرفتی نخواهم کرد، و به این خاطر آنجا را ترک کردم. به این نحو که برای مجبور نبودن از خداحافظی با دوست دخترم روزی دیگر به سر کار نرفتم.
من به عنوان گارسون در میخانهای که در آن زیاد و با پول هنگفتی قمار بازی میشد با حقوق خوبی مشغول کار شدم. کار من در این میخانه برای زندگیام سرنوشت ساز بود.
من تقریباً حدود دو ماه در میخانه شیکاگو Chicago-Bar کار میکردم که صبح روزی نگاهم به مردی چاق و به خواب رفته که ظاهرش نشان میداد فروشنده گاو یا کشاورز ثروتمندیست میافتد. من به چهارچوب درب آشپزخانه تکیه داده ایستاده بودم. مرد به خواب رفته آخرین مشتری میخانه بود. من خسته بودم، خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار و نیم صبح بود. من به سمتی که ساقی در کنار پیشخوان چرت میزد نگاه کردم و دوباره به مشتری به خواب رفته و نگاهم به پشتش دوخته گشت. کت او کمی بالا رفته بود و در جیب باد کرده شلوار طرحی از کیف پر پولش به وضوح قابل تشخیص بود.
من آهسته خود را به مرد نزدیک میسازم. گیلاس خالیای را که جلوی او روی میز قرار داشت برمیدارم و به سمت پیشخوان میبرم. شکی باقی نمیماند: مشتری و ساقی هر دو در خواب عمیقی بودند.
من چاقویم را از جیب خارج میکنم و در حال عبور بر روی جیب شلوار مرد خیلی سریع شکافی ایجاد میکنم. سپس دوباره به سمت آشپزخانه میروم و خود را به چهارچوب درب تکیه میدهم.
شکاف بر روی جیب با هر نفس مرد بازتر میشد. یک کیف پول چرمی قهوهای رنگ، درست مانند کیفهائی که فروشندگان گاو با خود حمل میکنند با نفس کشیدن مرد بالا و پائین میرفت و واضحتر دیده میگشت. من بی حرکت ایستاده بودم. چشمانم بدون وقفه در دایرهای از سوی مشتری به سمت ساقی و از ساقی به سمت جیب شلوار حرکت میکرد.
پس از چند دقیقه کیف پول کاملاً قابل دیدن بود. کیف از لبه جیب شلوار خارج و قسمت پائین آن با فشار از شکافی که من ایجاد کرده بودم خارج شده بود.
من آهسته به سوی مرد میروم، با دو انگشت کیف را از شکاف خارج میکنم و با قدمهای سریع از در میخانه خارج میشوم و به خیابان میروم. برای اینکه در لباس سفید گارسونی جلب توجه نکنم با زدن صوت ماشینی میگیرم و به سمت خانه میرانم.
ابتدا در خانه کیف را باز میکنم و چهار هزار دلار اسکناس در آن میبینم. به چهار هزار دلار میگن پول، اشتازینکا، به چهار هزار دلار.
بلافاصله خودم را برای سفر آماده میکنم و سوار اولین قطار که به سمت غرب میراند میشوم.
این دومین و آخرین دزدی من بود. از آن زمان به بعد من دیگر احتیاجی به دزدی کردن نداشتم. من در کیف پول و در کنار پولها آدرس فروشندگان گاو تمام ایالات را هم پیدا میکنم و از روابط صاحب کیف بهره برداری کرده و بعد از دو سال بیست و پنج هزار دلار کاسبی میکنم.
حالا در کابین یک کشتی به طرف اروپا میراندم.
این کاملاً طبیعی بود که من به سمت اروپا میراندم. من هرگز یک رؤیائی نبودم. من در آمریکا سخت کار کردم و وقت نداشتم خواب اشتازینکا را ببینم. من به او فکر میکردم و گام برداشتن آهستهاش، پستانهای بزرگ و سنگیناش و نگاه حیوانی گنگ چشمانش را میدیدم. من اشتیاقی به او نداشتم: من میدانستم که باید یک بار دیگر به شفاخانه بازگردم و سرور اشتازینکا گردم.
در یک شب تابستانی به شهرم میرسم. در ایستگاه راهآهن چیزی تغییر نکرده بود، اما روبرویش یک مهمانخانه جدید قرار داشت. من داخل میشوم. هنگام صرف شام از میزبان میشنوم که در شفاخانه همه چیز مانند زمانیکه شهر را ترک کرده بودم باقی مانده است. فقط جلینک، کلاین و ربینگر مرده بودند و بجای آنها سه پیرمرد دیگر آنجا زندگی میکردند. به میزبان که علاقهام به شفاخانه باعث تعجبش شده بود میگویم که من آنجا در شفاخانه بزرگ شدهام، و بعد صریح از اشتازینکا میپرسم. اشتازینکا هنوز هم خدمتکار شفاخانه بود.
هنگامیکه هوا کاملاً تاریک شده بود راهی میشوم. دوباره مانند زمانیکه در «به سمت جرس» کار میکردم از میان باغها و از روی دیوارها میروم. من هنوز قدم به قدم آنجا را میشناختم. بعد در باغ شفاخانه ایستاده بودم. مانند قدیم مشتی شن از پنجره باز به درون آشپزخانه پرتاب میکنم. سر اشتازینکا ظاهر میشود.
من میگویم: "اشتازینکا، من پیش تو آمدهام. آیا هنوز منو میشناسی، اشتازینکا ...؟ بیا پائین پیش من، اشتازینکا!"
سر اشتازینکا ناپدید میگردد. من میدانستم که او اطاعت خواهد کرد. او از در خارج میشود، دوباره فقط با پارچه کوچکی به دور خود پیچیده. من میگویم: "اشتازینکا، من به سوی تو آمدهام."
"اشتازینکا، به من نگاه کن، منو از نزدیکتر نگاه کن. من کارهای شدهام، میبینی. میدونی این یعنی چی: کارهای شدن؟"
اشتازینکا متواضعانه به من نگاه میکرد. او هنوز دارای پستانهای آویزان و بزرگ بود و هنوز هم از بینی نفسهای بلند میکشید.
من خودم را به او نزدیک میسازم و میگویم "حالا دیگه منو به کناری هل نمیدی، اشتازینکا! حالا دیگه نه. حالا من یک آقا هستم، اشتازینکا، میفهمی، یک آقا!"
من دستم را به دور کمرش میگیرم. او خسته آنجا ایستاده بود.
انگشتهایم به طرف پستانهای اشتازینکا میروند. اما او دستهایش را جلو میآورد و مرا آرام از خود دور میسازد. چشمانش بی حرکت و به زمین دوخته شده بودند.
من میگویم: "اشتازینکا، من دیگه کودک یتیمی نیستم. اشتازینکا من از تو قویترم."
اما اشتازینکای خدمتکار رویش را برمیگرداند و آهسته و با به موج انداختن به باسنش، انگار که سطل آّب سنگینی را به سمت چاه میبرد آهسته به طرف در میرود.
زیر لب زمزمه میکنم من تو رو اهلی میکنم! اهلی.
بعد سعی میکنم آرام و دوستانه صحبت کنم و میگویم: "اشتازینکا، من به این خاطر پیش تو نیامدهام، نترس، به این خاطر نه. من میخواستم ... من میخوام تو رو با خود به آمریکا ببرم!". او در کنار در متوقف میگردد. و من شروع میکنم برایش از آمریکا تعریف کردن. من نمیدانستم که چه چیز او را اغوا خواهد کرد، و چه چیز را میتواند درک کند، بنابراین همه چیز را بدون نظم و ترتیب برایش توصیف میکنم. من از لباسهای زیبائی که میتوانست بر تن کند شروع میکنم. من از زندگی آرامی صحبت میکنم که او میتوانست آنجا داشته باشد. از پول صحبت میکنم، از غذا و دوباره از غذا. من در بردن او به آمریکا ناگهان سرسختی نشان میدهم و میگویم: "اما باید فوری با من بیائی، همین فردا! اشتازینکا، من صبح زود برای بردن تو میآیم و تو با من به آمریکا خواهی رفت!"
او به داخل خانه میرود. من میدانستم که او اطاعت خواهد کرد و فردا با من خواهد رفت. بعد او در مشتم خواهد بود و من میخواستم او را در زیر قدرتم خرد شده ببینم.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر