پسرها و قاتلین.(5)

صبح روز بعد برای بردنش میروم. او بدون کلاه میآید با بقچهای که وسائلش را در آن پیچیده بود. او با چند قدم فاصله به دنبالم به سمت ایستگاه راهآهن میآمد. من بلیط درجه یک برای خودمان تهیه میکنم. اشتازینکا باید میدید که من چه کسی هستم. اما او ساکت با چشمانی بی حرکت بر روی صندلیاش نشسته بود.
در هامبورگ برایش یک کلاه و یک دست لباس میخرم. او نه متعجب بود و نه سپاسگزار. او ساکت میپذیرد.
ما سوار کشتی میگردیم، من به کابین درجه یک میروم و او به کابین درجه سه. شاید وقتی تفاوت را میدید میتوانست زودتر متوجه گردد. هر روز میگذاشتم او را به کابین من بیاورند و به او یک وعده غذا بدهند. او با نفس سخت و در سکوت آن را میخورد. مدت درازی پس از رفتن او بوی بدنش در کابین باقی میماند. من آنجا مینشستم و بویش را مانند دود سیگار میمکیدم. حالا من دیگر نمیخواستم مالک او باشم. فقط میخواستم اشتازینکا بر علیهام سرکشی کند و من فریاد زدنش را بشنوم. اما او ساکت میماند و چشمانش بدون فروغ به من نگاه میکردند.
ما در نیویورک در هتل کوچکی اقامت گزیدیم. اشتازینکا یک اتاق کوچک زیر شیروانی بدست آورد و من برای خودم یک اتاق در اولین طبقه برداشتم. سپس خود را برای اجرای آنچه وقتی من در شفاخانه در برابر اشتازینکا ایستاده بودم مانند صاعقهای از سرم گذشته بود آماده میکنم.
من میدانستم در کدام محل نیویورک میتوانم آدمهایم را پیدا کنم و به کافه کوچکی میروم که در آن یهودیهای روسی و لهستانی رفت و آمد میکردند. آنجا یک مغازه کوچک از دود سیاه شده بود، در کنار دیوارها نیمکتهای پوشیده شده از پارچه مخملی قرار داشتند که زمانی باید قرمز بوده باشند. در پشت میزهای کوچک مرمری نزدیک به هم چیده شده مشتریها نشسته بودند، تعداد زیادی با کلاه بر سر. بعضیها از میزی به میز دیگر میرفتند یا در گذرگاههای باریک میان میزها ایستاده بودند. اتاق پر بود از صداهای بلند انسانها که با هم صحبت میکردند و صدای جرنگ جرنگ کردن ظروفی که در گوشهای از اتاق قرار میدادند و آنها را میشستند. یک گارسون رنگ پریده، با چشمهای خوابآلود و در کتی کلفت و براق که از چرب بودن میدرخشید لیوانهای چای را بر روی سینی بزرگی حمل میکرد.
من برای پیدا کردن جا به اطراف نگاه میکنم. در گوشهای مردی تنها در پشت یک میز نشسته بود، از ظاهرش مشخص بود که یک یهودی از گالیسین Galizien است. من کنار او مینشینم. او لحظهای مرا به دقت تماشا میکند، سپس مرا مخاطب قرار میدهد.
او میپرسد: "تازه در نیویورک؟"
من کوتاه میگویم: "خودت تازهای."
او بلافاصله متوجه میگردد که من مبتدی نیستم. آهسته دستش را درون ریش انبوه قهوهای رنگش میبرد. دستش مانند دست کودکی ظریف و لطیف بود. چشمان بی مژه ملتهب او سست در میان فضا میچرخیدند.
از میان پنجره کثیف نور کدر یک روز بارانی به درون کافه میتابید. من بی تفاوت به سمت خیابان نگاه میکردم و منتظر بودم که همسایهام دوباره مرا مخاطب قرار دهد. او بعد از مکث کوتاهی دوباره شروع میکند:
"شما کاسبی میکنید؟"
"نه، من دزدی میکنم."
او به شوخی من لبخند میزند.
"کسب و کار، من فکرش را میکردم. در چه، اگر اجازه پرسیدن داشته باشم؟ من میتونم به شما بگم، این معلومه که آدمها طوری با هم کنار میآیند. از کجا معلوم، شاید ما هم بتونیم با همدیگه کنار بیائیم."
من حریفم را با نگاهی نافذ تماشا میکنم. بعد با احتیاط اطرافم را میپایم تا مطمئن شوم کسی به حرف ما گوش نمیدهد.
او میگوید "اموال!" و این کلمه را با یک ژست تحقیر دست همراه میسازد. "چه احتیاجی به ترسیدن دارید؟ اسم من زایدنفلد Seidenfeld است. بنابراین جنس به سرقت رفته میفروشید؟"
من پر معنا میگویم: "جنس را هنوز کسی ندزدیده". حالا او مرا با نگاهی نافذ تماشا میکند.
زایدنفلد میگوید "میفهمم" و دوباره دست کوچک او به میان ریشش میرود "من میفهمم. جوان است؟"
"شاید بیست و هشت سال."
"کمی پیره. آیا میشه گفت که زیباست؟"
"آدم میتونه بگه زیبا. چاق!"
"چاق؟ امروزه مشتری نداره. حداکثر در پیش بلر Beller. آنجا لهستانیها رفت و آمد میکنند. آنها از زنهای چاق خوششان میآید. امتحانش مجانیست. دختر رو بیارید اینجا."
من میگویم: "بیست دلار". این ایده کاملاً ناگهانی به سراغم میآید. من باید در این کار سود میبردم، اگر هم که فقط یک دلار چرب باشد. باید او را میفروختم. فروش. و یک دلار در این کار سود میبردم. با این فکر لبخند پیروزمندانهای میزنم.
زایدنفلد فریاد میکشد: "بیست دلار! بیست دلار، جائیکه زنها برای کار به آدم هجوم میآورند، بله؟"
او با انگشتانش بر روی میز ضرب میگیرد. من فکر میکردم، چطور امکان دارد این مرد چنین دست کوچکی داشته باشد؟
من میپرسم: "چقدر میخواهید بپردازید؟"
او با تمام صورت به طرفم میآید. من میبینم که چشمهایش با هم برابر نیستند. چشم چپش نیمه باز بود. با لحنی جدی که حرکت پر تحرک دست راستش باید بر آن تأکید میگذاشت میگوید:
"اول باید عروس را ببینم!"
من در این وقت شروع به خنده وحشتناکی میکنم، خندهای که مرا به تکان و سرفه کردن انداخت. من درهم برهم میخندیدم و سرفه میکردم. کودکی من، جوانی و گذشتهام ناگهان در این خنده شریرانه جان گرفته و جاری گشتند. مشتریهای کافه خود را به سمت من میچرخانند. و زایدنفلد به من طوری نگاه میکرد که انگار دیوانه شدهام.
"آیا تا حال کسی شنیده؟ شما میخندید؟ مگه میشه بدون دیدن خرید؟ چه کسی بدون دیدن خریده؟ آیا شما خریدید؟"
من در حالیکه هنوز به سختی نفس میکشیدم و باید قطرات اشکم را پاک میکردم میگویم: " آقای زایدنفلد شما حق دارید. البته، شما باید او را ببینید."
من فوری میروم و اشتازینکا را میآورم. او کنار میز میشیند و ما در حضورش و بر سر او معامله میکردیم. من اشتازینکا را اغلب از کنار چشم نگاه میکردم. او بجز سینههایش که بالا و پائین میرفتند مانند یک توده گوشت بی جان به نظر میآمد.
زایدنفلد به من پنج دلار میدهد. بعد اشتازینکا را نزد بلر میبرم. ما در پشت ماشین و زایدنفلد جلو نشست. من با دلارهای زایدنفلد در جیبم بازی میکردم.
من میگویم: "اشتازینکا، تو منو نمیخواستی. اما من تو رو دوست دارم و بجای خودم به تو هزار لهستانی هدیه میکنم."
من یک بار دیگر با وحشیگری تمام پستانهائی را که تمام این سالها از زمان کودکی در حال بالا رفتن، پائین آمدن، بزرگ و سنگین در برابرم دیده بودم میگیرم.
من در خیابان فرعی تنگ و تاریکی که در آن مؤسسه بلر واقع شده بود پیاده میشوم و میروم.
من شب بعد به «جهان نو» ــ خانهای که من اشتازینکا را برده بودم چنین نامیده میشد ــ میروم. با صدای زنگ زدن من یک سیاهپوست پوزخند بر لب در را برایم باز میکند و مرا از پلهها به بالا هدایت میکند. من از سالنی که داخلش میشوم صدای موزیک خشک پیانوئی خودکار را میشنوم.
بوی عرق بدن و بوی شدید مشروب به سمتم هجوم میآورد. مبلهائی در کنار دیوارها قرار داشتند که دارای رنگهای مختلف بودند، در گوشههای سالن میزهای کوچکی قرار داشت. فضای وسط سالن خالی بود، احتمالاً برای رقصیدن. یک چراغ گازی کم نور میگذاشت که همه چیزهای داخل سالن به صورت خطوط محوی به نظر برسند.
پنج دختر برای خود روی مبل لمیده بودند. در یک گوشه اشتازینکا نشسته بود. او یک تکه پارچه ابریشمی ژنده بر تن داشت که تقریباً پستانهایش را نمیپوشاند. نگاهش به زمین خیره مانده بود.
من در گوشه دیگر مقابل او مینشینم. یک زن با دندانهای سیاه گشته به سمت من میآید. من سفارش ویسکی میدهم. به نظرم میرسید که صدای نفس کشیدن منظم اشتازینکا تا پیش من میآید. برای یک لحظه نگاهش را به خودم احساس میکنم. بعد او دوباره بدون حرکت به زمین خیره میشود.
چند مرد با سر و صدا میآیند، ظاهرشان نشان میداد که کارگر بندر هستند. آنها در کنار میز من میشینند. خانم بلر، یک زن سیاهپوست و لاغر با چشمانی سختگیر، اشارهای به دخترها میکند. آنها خسته از جا بلند میشوند و پیش مردها میشینند. فقط اشتازینکا سر جای خود باقی میماند.
من دلم میخواست از دختری که کنارم نشسته بود بپرسم که اشتازینکا هنگام ورود به این خانه چطور رفتار کرده است. آیا او گریه کرده، فریاد کشیده، لعنت فرستاده یا سکوت کرده است. اما من بیم داشتم علاقهام به اشتازینکا را به طور شفاف نشان دهم.  
من بعد از نگاه کوتاهی به گوشهای که اشتازینکا نشسته بود میپرسم: "جدیده؟"
دختر میگوید: "جدیده". چنین به نظر میآمد که او آنقدر زیاد پذیرش یک «زن جدید» در  چنین خانههائی را تجربه کرده است که صحبت کردن از آن برایش بی ارزش بود.
من سعی میکنم به صحبت ادامه دهم: "او ساکت است." دختر اما  فقط شانهاش را بالا میاندازد، طوریکه انگار میخواهد بگوید: خدایا، هر کس دیوانگی خود را دارد.
یک مرد بزرگ از میز کناری از جا بلند میشود و به سمت اشتازینکا میرود. در حالیکه مرد با او صحبت میکرد او بی حرکت نشسته بود. من مطمئنم که اگر اشتازینکا حتی میفهمید که مرد چه میگوید باز هم ساکت مینشست.
خانم بلر به آنها میپیوندد و با چشمان شریرش یک نگاه جدی به اشتازینکا میاندازد. اشتازینکا از جا بلند میشود و با موج انداختن به باسنش، طوری که انگار در حال حمل سطل آب سنگینی از چاه باغ شفاخانه است میرود. مرد به دنبالش به راه میافتد.
سر اشتازینکا به سمت زمین خم شده بود، طوریکه انگار میخواهد بگوید:
"به دستور خانم این کار را میکنم."
من از جا میجهم و از پشت به اشتازینکا نگاه میکنم، تا اینکه او از درب کوتاهی داخل اتاقش ناپدید میگردد. من در پشت درب میایستم. دختری که پشت میز من نشسته بود به من نزدیک میشود و چیزی میگوید که به گوشم میرسد، بدون آنکه من آن را بفهمم. او خود را به من میمالید، من اما او را از خود دور میسازم و با عجله از آنجا خارج میشوم.
من فکر میکردم تحقیر کردن عمیق اشتازینکا شادم خواهد ساخت. اما هنگامیکه ناپدید گشتن اشتازینکا به درون اتاقش در «جهان نو» را دیدم چیزی از خوشحالی در خودم احساس نکردم. وقتی من از پلهها پائین میرفتم و از کنار مرد سیاهپوست که پوزخند بر لب داشت رد میشدم، حالم طوری بود که انگار کاری نیمه تمام انجام دادهام و باید بازگردم تا اشتازینکا را به قصد کشت کتک بزنم. روح گنگ و بی فروغش تمام آنچه من بی رحمانه به سرش آورده بودم را مطیعانه میپذیرفت، و این مرا در برابر اشتازینکای خدمتکار با وجود نفرتی که از او داشتم بی دفاع میساخت و باعث وحشتم میگشت.
من در آن شب اشتازینکا را نزد بلر در «جهان نو» برای آخرین بار در زندگیام دیدم. روز بعد مردی را شناختم که به من پیشنهاد یک معامله داد. معامله خوبی به نظرم رسید و من اوراق بهادار برای کشف یک منبع نفت خریداری کردم. این جریان بقدری مرا به خود مشغول ساخته بود که من نمیتوانستم به دیدن اشتازینکا بروم. بعد از چهارده روز با سودی به ارزش دوازده هزار دلار سهمم را میفروشم.
حالا تازه فرصت مییابم که به مؤسسه بلر بروم. اما وقتی میفهمم اشتازینکا دیگر آنجا کار نمیکند آشفته میگردم.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر