اعتراف شبانه.

خب، مرد جوان؟ حالا چه میگوئید؟ شما احتمالاً فکرش را نمیکردید که من بیایم و سر میز شما بنشینم؟ شما هنگامیکه کنار همراهتان نشسته بودید، با همان دختری که بطور اغراق آمیزی خود را آراسته بود، خیلی شجاعتر بودید. هنگامیکه شما در جوار خانم بودید دهانتان بهتر کار میکرد. پس چرا شما هم باقی ماندید، تنها؟ کمی سر درد بعد از نوشیدن مشروب داشتید؟ همصحبتی با خانم عصبیتان کرد؟ بله، شما خیلی شوخ بودید، و من وسیله جوکهای شما بودم. اسموکینگ از مد افتادهام، اندام چاقم. باور کنید که اندامم فریبتان میدهد. من آنطور که فکر میکنید خیلی هم چاق نیستم، یک لایه گوشت آورده بیشتر مناسب است، و زنهائی وجود دارند که قدر آن را خوب میدانند. البته منظورم آن نوع خانمهائی نیستند که شما در کنار خود داشتید. منظورم خانمهائی هستند که هنوز برای ارزش متعالی یک مرد احساس دارند. و این ارزش در یک لباس مد روز نهفته نیست، در این واقعیت که کسی خوب برقصد وجود ندارد ــ ارزشی که من از آن صحبت میکنم، خیلی عمیقتر قرار دارد، حرفم را باور کنید. اما این را جوانها نمیفهمند، این را زنها تا وقتی هنوز جوان هستند نمیفهمند، البته استثناء هم وجود دارد؛ میدانید یک شاعر بزرگ در باره ما مردها که از لاغری صرف نظر میکنند چه میگوید؟ البته که آن را نمیدانید. شما فقط متمرکز به فینال بازی فوتبال و بوکس هستید، اما اینکه میتواند شاعری وجود داشته باشد که شکسپیر نامیده میشده ــ چه؟ شما هم این نام را شنیدهاید؟ هاها. اما بجز این چیزی از این آقا نمیدانید؟ یا؟ کی او زندگی میکرده؟ ... معلومات نظری، البته، و شما در صحنه زندگی عملی ایستادهاید. اما همزاد شما در آن لحظه جوان دیگری بود ...
بله، شاید فکر میکنید من به این خاطر چون قیافهتان مرا جلب کرده است پیش شما نشستهام؟ اما سخت در اشتباهید. دلیلش بسیار عمیقتر قرار دارد. شما شبیه کسی هستید، شما بقدری به او شباهت دارید که من یک لحظه فکر کردم که خود او هستید. به همین دلیل هم هنگامیکه به من بخاطر چاقیام میخندید درنگ کردم از شما توضیح بخواهم. من چاق هستم مرد جوان، البته که من چاقم، اما آیا مگر تقصیر من است؟ پدرم چاق بود، مادرم چاق بود، من خودم آقای عزیز دوبار رژیم لاغری پشت سر گذاشتهام. با چه نتیجهای؟ حالا، نتیجه را که خودتان میبینید. شکسپیر میگوید: ما میخواهیم کمی بنوشیم ... بگذارید مردهای چاق در اطرافم باشند و شبها خوب بخوابند __ یا چنین چیزی. اما شاعر انگلیسی اینجا یک اشتباه میکند. خواب من خوب نیست، احتمالاً دلیلش این است که دستگاه گوارشم نمیخواهد خوب کار کند. در ضمن من عاقبت با یک متخصص مشورت کردم، او برایم رژیم غذائی صحیح و خوبی تعیین کرد، او میخواهد درمان جدیدی روی من آزمایش کند. اما من نمیتوانم یک ماه تمام در تخت بمانم. نمیدانم چه فکر کرده است! من در قبال اجتماع وظایفی دارم، من دارای پست پر مسؤلیتی هستم، اگر من کارم را انجام ندهم کسی نیست که آن را انجام دهد ... بتواند آن را انجام دهد. اما اگر قرار باشد که بمیرم حتماً برایم جانشینی پیدا خواهند کرد. بعد، او باید ببیند که چطور میتواند کار را پیش ببرد. باور کنید مدیر مالی بدون من مانند کودکی ناتوان است. اگر من نبودم، شهرمان باید مدتها با یک کسری بودجه کار میکرد. این منم که همه چیز را به جریان میاندازد، پروژههای غیر ممکن را خیلی ساده در سطل آشغال پرت میکند یا در کمد پروندهها ناپدید میسازد ــ برای سر فرصت انجام دادن. هاها، هاهاها، این یک جوک بود، یک Trouvaille آنطور که فرانسویها میگویند. برای سر فرصت انجام دادن! خوب گفتم، مگر نه؟
آه، شراب آوردند ... اما امی Emmy من به شما خیلی واضح دستور دادم که شراب را با حرارت اتاق دمساز کنید، و این مانند یخ سرد است ... نه، نه، بچه عزیز، در حالیکه شراب حالا اینجاست شما به برگرداندنش فکر میکنید؟ نه، من ترجیح میدهم که گیلاسم را با دستهایم گرم کنم ... کودک زیبائیست، درست نمیگم؟ ... مورد سلیقه شما نیست؟ شما مشکل پسندید، اما به شکلی اشتباه. در واقع شما دلهاید، شما هر کسی که خودش را به شما عرضه کند برمیدارید، آیا درست نمیگم؟ ... نه؟ ... اما یک خوش خوراک هم نیستید، من این را آنطور که شما این شراب را پائین میفرستید میفهمم. آدم باید بگذارد شراب روی زبان حل شود و از آن لذت کافی ببرد. و با زنها؟ ... هاها، آقای عزیز، با زنها هم به همین ترتیب. این ترانه زیبا چه نام دارد؟ "وقتی آدم پنجاه ساله است هنوز با کمال میل میبوسد، مخصوصاً وقتی آدم صرفهجووووو بوده باشد"، اما "وقتی آدم شصت ساله است، فقققط شرااااب خوشمزه است." هه هه. شما میبینید که ما مردهای سالخورده وقتی موضوع به موسیقی عوام پسندانه مربوط گردد هنوز هم در اوجیم. "فقققط شرااااب خوشمزه است."
با عرض پوزش باید بگویم که من دیگر خوب آواز نمیخوانم، اما زمانی بود که صدای خوبی داشتم، یک صدای باریتون Bariton واقعی. و من حتی یک بار در کلیسایمان خواندم، البته در کر، اما من یک آواز انفرادی تک نفره داشتم. همه بعد از اجرا به من تبریک گفتند. آنها تحت تأثیر واقع گشته بودند. من گاهی از خود میپرسیدم که آیا بهتر نیست به اپرا خوانی رو آورم و آموزش ببینم. تآتر و مؤفقیت مناسب من بودند. اما من سمت جدی زندگی را ترجیح دادم. بگذارید چیزی به شما بگویم، و کلماتم را در قلبتان بنشانید و فراموششان نکنید: زندگی بچه بازی نیست! همزاد شما، همان مردی که شما به او شبیه هستید، او هم فکر میکرد که زندگی برای بازی کردن آنجاست، اما او به تلخی از نگرش خود پشیمان گشت. او فاسد گشته و یا شاید مرده باشد، من این را نمیدانم. و من اینهمه به خودم زحمت دادم تا او را از کنار پرتگاه نجات دهم، اما او ناسپاس بود، به من دروغ گفت، از من دزدی کرد و بدهکاریهایش را من باید پرداخت میکردم. او فقط دوازده سال از من جوانتر بود، من مانند برادر بزرگی با او رفتار میکردم، من او را در نزد خود پذیرفتم، من او را از ناگوارترین وضعیت نجات دادم، و او چطور از من تشکر کرد؟ آیا متوجه خانمی که من با او میرقصیدم شدید؟ او همسر من بود ... فریب نخورید، او اصلاً چندان جوانتر از من نیست، گرچه او چنین دیده میشود. او میداند که چطور خود را آرایش کند و لباس بپوشد. شما حتماً متوجه گشتید که چه محبوب همه بود، من فقط یک بار توانستم با او برقصم، وگرنه تمام رقصهایش را به دیگران قول داده بود. بله، او همسرم  بود، نام کوچک او امیلیه Emilie است، اما من او را همیشه موگلی Mowgli مینامم. این اسم اختراع من نیست. یک پسر در کتابی از شاعر انگلیسی به نام کیپلینگ Kipling چنین نامیده میشود، احتمالاً نام این شاعر را هم هرگز نشنیدهاید ...
مرد جوان، آیا باید این مسخره باشد؟ شما فضل و دانش مرا مسخره میکنید ... بسیار خوب، من میخواهم باور کنم که شما چنین منظوری نداشتید، من میخواهم آن را با کمال میل باور کنم، من هرچه را که شما میگوئید باور میکنم. شما به یک آدم بدبخت دروغ نمیگوئید. من چی گفتم؟ یک آدم بدبخت؟ من اصلاً بدبخت نیستم، آقا، خیلی لطف میکنید که حالت تأسف انگیزی به خود میگیرید، من نیازی به ترحم شما ندارم. من کاملاً خوشبختم، من هماهنگترین زندگی زناشوئی را که شما بتوانید تصورش را بکنید دارم، ما یک دل و یک روح هستیم، همسرم و من ... بله، هر چند او امروز پیش من نماند، او به خانه بازگشت، او خسته بود و سر درد داشت، دوستان ما، یک خانواده مشهور، مرد دبیر دبیرستان است، من به شما میگویم، یک مغز با اهمیت ... بله، با این دبیر دبیرستان و همسرش (زن کمی معتاد به شایعه است، اما این هیچ ضرری نمیزند، او یک خانم خانه دار عالی و زنی صرفه جوست، صرفه جو تر از ...) بله، این زوج تقبل کردند همسرم را به خانه برسانند. من میخواستم هنوز کمی اینجا بمانم. در آرامش یک گیلاس شراب بنوشم، در جمعی خوشایند. و من آن را پیدا کردم. من هرگز نمیتوانستم فکرش را بکنم که بتوانم چنین همراه متناسبی پیدا کنم، من زمانیکه متوجه شدم شما به من میخندید هرگز فکر نمیکردم بتوانیم چنین خوب همدیگر را بفهمیم. اما ببینید، این همان نکته اصلیست. من به خودم میبالم از اینکه یک انسان شناس هستم. من فوری دیدم که شما دارای استعداد عمیقتری هستید. کسی نمیتواند مرا راحت فریب دهد. و من در شما این را تشخیص دادم، از همان لحظه اول، وقتی شما را در جوار آن خانم ... خب، صحبت کردن از آن کافیست، من نمیخواهم به شما توهین کنم. مرد جوان، من از شما خوشم میآید، شما شنونده دقیقی هستید، با وراجیام خسته تان نمیکنم؟ عالیست، من از شما متشکرم ... اما بعد باید به من اجازه بدهید، به من بعنوان فرد سالخوردهتر ... آیا اجازه دارم شما را «تو» خطاب کنم؟ آیا مایلید به این خاطر بنوشیم؟ مانند سنت قدیمی پدرانمان، هاها. نام کوچکتان چیست؟ ... چهههه … این آخرش است. واقعاً پتر؟ ... او هم نامش پتر بود، همزاد شما، ما او را پیت Pit مینامیدیم ... چی، شما را هم اینطور صدا میکنند؟ نشانه و معجزه! ... خب، به سلامتی پیت، عمرت دراز! اما یک نفس ... اسم من هانس است، خب، پیت، مراسم به پایان رسید، حالا دست بدهیم ...
مهم نیست پیت، مهم نیست. میگذرد. من معمولاً آدم احساساتیای نیستم، اما گاهی اوقات احساس بر من غلبه میکند. میدانی، چه چیزی در این لحظهای که میتوانیم آن را بعنوان لحظهای روح پرور به شمار آوریم، میدانی، در این لحظه چه چیزی به یاد آوردم؟ یک صحنه دیگر را، اما یک صحنه از همان نوع. و تو دقیقاً همان حالتی را به چهرهات دادی که وقتی من پیشنهاد «تو» خطاب کردن را به او دادم. بلهبله، شما هر دو حتی دارای میمیک یکسانید. آیا این عجیب نیست؟
در شب کریسمس بود، پیش از ... کمی صبر کن، ... دهسال پیش؟ ... نه قبل از دوازده سال ... بلهبله، آدم پیر میشود ... من به او پیشنهاد دادم او را «تو» خطاب کنم. و او هم مانند تو دهانش هاج و واج باز مانده بود. اما ما گیلاسهایمان را تا ته یک نفس نوشیدیم، بازو در بازو، آنگونه که رسم است، و بعد او خیلی قرمز شده بود، برادرت پیت ... به سلامتی، پیت جوان، عمرت دراز ... و بعد موگلی هم میخواست با او به رسم برادری بنوشد، البته، چرا که نه. اما او اول از آن خودداری کرد. جوان ابله! انگار که من متوجه نشده بودم، از مدتها پیش متوجه شده بودم که آنها همدیگر را تو خطاب میکنند، زن من و پیت. این به من چه مربوط میگشت؟ خب، مسلماً گاهی دردآور بود، وقتی از اداره به خانه میآمدم و آن دو را در اتاق نشیمن چمباته زده میدیدم، و وقتی من در چارچوب درب ظاهر میگشتم ناگهان در اتاق سکوت برقرار میگشت ... من معمولاً درهای کرویدور را با صدای بلند باز میکردم که آنها فکر نکنند میخواهم غافلگیرشان کنم، اما یک بار، و این خیلی پیش از آن شب کریسمس بود، در آن شب من بیرون رفته بودم و آن دو مرا تا راهرو بدرقه کردند؛ من تقریباً نزدیک درب خانه رسیده بودم که یادم آمد دستکشم را فراموش کردهام، بعد دوباره بالا رفتم، نیمچکمهام تخت لاستیکی داشت، و آن دو هنوز در راهرو ایستاده بودند. در این وقت آن را شنیدم! پیت داشت میگفت "تو!" و خیلی هم مهربانه به گوش میآمد. من آهسته دوباره از پلهها پائین آمدم و از دستکش چشم پوشی کردم ... بله، این خیلی عجیب بود، چنین صحنههائی را آدم اغلب در رمانها میخواند، در آنجا شوهر شلیک میکند یا رقیب را کتک میزند ... کاغذ صبور است، اما واقعیت تفاوت دارد. چرا خشم؟ و بعد من در واقع به پیت خیلی علاقه داشتم، همانطور که آدم کسی را دوست دارد که درست بر عکس خودش است. بعد نقاط مشترکی که آدم با او دارد دو برابر ارزشمندتر به نظر میآید ... من دارم اینجا چه مزخرفاتی به هم میبافم: نقاط مشترکی که با ارزشند. اما خوب اینطوریست و نمیشود کاریش کرد. میبینی، پیت ــ تو پیتی که آنجا روبرویم نشستهای ــ، به همزادت، به آن پیت دیگری هم نتوانستم هرگز جریان را توضیح دهم، او مانند شیطان فاصله را حفظ میکرد؛ فقط یک مثال: من یک بار برایش بیتی از ترانه زیبای "مهمانخانه چی زن از لان Lahn" را خواندم، تو هم باید آن را بشناسی، ما آن را در دوران سربازی میخواندیم، میدانی: "خانم مهمانخانهچی یک ستاره هم داشت، او پرنده عجیبی بود ... و مارسهییییز را میخواند!" هاها، هاهاهاها، تو آن را نمیشناختی؟ هاها ... "و مارسهییییز را میخواند" ... خب بخند دیگه، تو هم حالا درست مانند آن یکی پیت جدی هستی، او هم اصلاً نخندید. کاملاً خونسردانه به من گفت: "من فقط جوکهای بی ادبانهای را دوست دارم که خوب باشند، علاقهای به کثافت کاریهای محض ندارم" ... در این وقت من آنجا ایستاده بودم ... و او همسرم را بوسید و به او «تو» گفت ... "من علاقهای ندارم!" ... او دوازده سال تمام جوانتر از من بود و به خود اجازه میداد، به من ... به من ... در باره رفتارم دستور بدهد ... به منی که در آن زمان رئیس اداره، دست راست شهردار و مشاور دائمی امور مالی بودم ... "و مارسهیز Marseillaise را میخواند" ... پیت، آیا تو آن را مضحک نمییابی؟ خب، مهم نیست.
در آن هنگام، اگر تو او را میدیدی، پیت را، برادر تمیزت را، آنطور که او پیش ما آمد. لباسش تنگ بود، آستینهای کتش کوتاه بودند، شلوار مچ پایش را نشان میداد، او نیم چکمه به پا داشت. اما آنچه باعث تعجب من میشد این بود که او به این خاطر اصلاً خجالت هم نمیکشید، با چنان اعتماد به نفسی حرکت میکرد که در پیش چنین انسان جوانی باعث تعجب میگشت، او تازه بیست و شش ساله شده بود، دوازده سال جوانتر از من ... او نقاش بود، این را خودش ادعا میکرد، و بعلاوه پلیس هم در جستجویش بود، اسمش در لیست تحت تعقیبها قرار داشت. او خیلی راحت بدون آنکه خجالت بکشد به آن اعتراف میکرد. در حقیقت چیز مهمی نبود: بدهکاریهائی که میخواستند بعنوان اختلاس و تقلب تفسیر کنند، یک آقا، که به او صد فرانک پول داده بود برای یک عکس، عکسی که هرگز کشیده نشد، یک چنین چیزهائی بود. خب، بعد من مشکل را حل کردم. حتی برایش ضمانت هم کردم. من فرمانداری را که تحقیقات پرونده را به عهده داشت میشناختم، من برایش نوشتم، من ضمانت کردم ... آیا منصفانه رفتار نکردم؟ بدیهیست، موگولی مقصر بود و گذاشت که من برای او تلاش کنم. او در شبی زیبا برای بردن من و او از اداره آنجا آمده بود، و سپس من با این انسان صحبت کردم. من به همسرم گفتم "موگلی" و شانهاش را مهربانانه گرفتم، زیرا من این حق را بعنوان شوهر داشتم، حتی در خیابان، درست نمیگم؟ من گفتم "موگلی، من را با این مرد جوان تنها بگذار، ما مردها میتوانیم چنین چیزهائی را بدون کمک زنها بهتر انجام دهیم. "اما او بازویم را کنار زد، این کار برایش سخت نبود، شما ... منظورم تو بود، تو که دیدی او خیلی بزرگتر از من است. برادر پیت، آیا صورتش را دیدی؟ یا اینکه به کار دیگری مشغول بودی؟ تو آن را دیدی ... خب ... و در باره این صورت چه میگوئی؟ بله، او هم همین را گفت، همزادت، او گفت یک صورت جذاب، آدم را به یاد مادیان اصیل میاندازد، به دلیل دهانش، میدانی، دهان بزرگی که گاهی میتواند لرزان و عصبی بخندد ... آیا تو هم نقاشی؟ اصلاً کارت چی هست؟ من وقتی تو را دیدم حدس زدم که باید فروشنده فروشگاه باشی، که به خودش برای رقبای زیبائی و لبخند لیلیان هاروه Lilian Harvey بیشتر اهمیت قائل است از ... خب، خب، تو هم نقاشی ... هنر بی نان، یا ... آیا خوب میفروشی؟ بله، پس ... البته، پوستر و گرافیک، بد نیست، میشود با این کار کمی پول درآورد ... فکر میکنم که تو وضع سختی داشته باشی ... شما نقاشها و هنرمندها ایدهآلیست هستید، اما اگر شماها ما را نمیداشتید، ما مردان زندگی عملی را، بنابراین به راحتی از بین میرفتید ... من میخواهم ببینم که آیا میتونم برایت کاری ... من میتونم خیلی کارها انجام دهم ... من میتونم ترتیب سفارش یک عکس را بدهم. در امور هنری از من اغلب مشاوره میگیرند، من بعنوان یک متخصص شناخته میشوم، میدونی، شهردار حرفهای مرا گوش میدهد، و آن زمان هم وقتی من با او بخاطر پیت مذاکره میکردم به حرفم گوش داد ... فقط مراقب باش که من شما دو نفر را با هم اشتباه نگیرم.
_ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر