پسرها و قاتلین.(13)

آن زمان هنوز نمیدانستم به چه خاطر مرد غریبه در شهر ما اقامت گزیده است، اما چند روز پس از آمدن او وقتی یک اتفاق باعث گشت که من به تعقیب مرد غریبه بپردازم و او را زیر نظر داشته باشم آن را کشف کردم. بدین ترتیب من به آن نقطه از تعریفم میرسم که تصمیم به ادامه را برایم دشوار میسازد. به نظرم میرسد آنچه را که حالا من قصد در میان گذاردنش را دارم، و نه خود آنچه که انجام گرفته و من به خاطر انجامش محکوم گشتهام، پستیای که در روحم بود را آشکار سازد. اما من نمیتوانم یک کلمه از حقیقت کم و زیاد کنم و آن را طور دیگری گزارش دهم، گرچه قلبم به این خاطر از شرم بزرگی پر میشود.
من از همان دوران جوانی، بخصوص اما پس از بازگشتم از مدرسه نظام به خانه، از شکنجه کردن حیوانات احساس لذت میکردم. معمولاً قربانیهایم گربهها بودند و به ندرت سگها را میکشتم، اما فقط سگهای کاملاً جوان و بدون دندان را. من از سگهائی که پارس میکردند میترسیدم، وگرنه برایم بی تفاوت بودند. اما سگهای کوچک و هنوز نرم و بی دندان که مانند موش کور کوچکی گرد و چاقاند و بخصوص آنهائی که هنوز کورند را تقریباً مانند گربهها ترجیح میدادم.
برای گربهها هیچ استثنائی قائل نمیگشتم.
من فکر میکنم در سالهای اخیر در شهر ما گربههای کمتری در اثر مرگ طبیعی جان خود را از دست داده باشند. اکثر آنها حتماً در اثر شکنجههای من مردند. من روشهای مختلفی داشتم. سادهترین آنها خفه کردن در آب بود. من برای این کار محل مخصوص خود را در کنار یک آبگیر در نزدیکی شهر داشتم. روش کارم اینطور بود: من یک تخته را که گربه کشته شده، پوسیده گشته و به آن بسته شده قبلی را از برکه خارج میساختم و بر روی این گربه مرده گربه هنوز زنده را میبستم. بعد تخته را در آب فرو میکردم و در واقع طوریکه گربه ابتدا از قسمت دم وارد آب میگشت. و میگذاشتم کاملاً آهسته ــ گاهی یک ساعت یا بیشتر طول میکشید تا گربه خفه گردد ــ گربه در آب خفه شود. روش دیگر اینطور بود که من دم دو گربه زنده را روی هم قرار میدادم و به تختهای میخ میکردم و بعد بالای دیوار طوری قرار میدادم که آن دو گربه از سر آویزان بمانند. و چون آنها چیزی نداشتند که بتوانند خود را به آن آویزان کنند بنابراین همدیگر را میگرفتند، سپس آنها به نوسان میافتادند و مدام محکمتر به همدیگر چنگ میانداختند و عاقبت همدیگر را تکه پاره میکردند. در روش سوم اینطور عمل میکردم که من قربانی را میان گیرهائی که خودم ساخته بودم قرار میدادم و گیره را آنقدر به هم نزدیک میساختم که گربه در اثر فشار با زجر کشیدن میمرد.
من میتوانم صفحات زیادی را از چنین توصیفهائی پر سازم، اما فکر میکنم که کافی باشد. من دعا میکنم از این تعریف این تشخیص را ندهید که قلبم پر از ظلم و ستم بوده است، بلکه چه زیاد من ناراضی و تنها بودهام. قلب ناراضی و تنهایم ابتدا در اینجا، در زندان به سمت آسایش، ملایمت و آشتی راه پیدا کرد؛ اما در آن زمان، وقتی قلبم در زیر ضربات تجربههای سخت چنین تلخکام سرگردان بود رسیدن به این راه بسیار طولانی به نظر میآمد.
این رفتارم نسبت به حیوانات منجر به ملاقات من با مرد غریبه گشت، ملاقاتی که باید بعداً این همه از آن صحبت میگشت. اتفاق این چنین روی داد:
من عادت داشتم قبل از به دام انداختن گربهها ابتدا آنها را برای مدتی طولانی مانند یک شکارچی تعقیب کنم و شکارم را زیر نظر بگیرم. در این زمان من گربهای را تعقیب میکردم، یک حیوان چاق و سیاه با لکههای قهوهای، که حالت چهرهاش را بخاطر اتفاقی که او باعث بوجود آمدنش گشته بود و همچنین چون او آخرین قربانیام بود کاملاً شفاف در یاد دارم. صورت گربهها همان اندازه کم شبیه به هم هستند که صورت انسانها به هم شبیهاند. صورت این گربه حالا تأثیر خوبی بر جای میگذاشت، تأثیری که گاهی صورت آدمهای چاق بر جای میگذارند. شما نباید از اینکه من از حیوانات طوری صحبت میکنم که انگار آنها آدم هستند بخندید. زیرا از صورت آنها هم میشود مانند صورت انسانها درد، شادی و ترس را دید، فقط انسانهای کمی قادرند از صورت حیوانات بخوانند. من در صورت قربانی خود نفرت، تسلیم شدن به سرنوشت و گاهی جرقهای از امید در چشمهایشان را میدیدم. حالا در صورت این گربه زمانیکه با بدنی زخمی در برابرم افتاده بود فقط خوبی دیده میگشت، خشم و نفرت در نگاهش نبود، بلکه مانند گریهای درد آلود شبیه گشته بود.
من متوجه گشتم که این گربه هر شب از روی پشت بام خانهای رد میشود که به مهمانخانه چسبیده بود. من دقیقاً مسیر عبورش از روی پشت بام که در وسط دارای یک پنجره بود را میشناختم و میدانستم که تقریباً از فاصله یک متری پنجره رد میشود. من از پنجره بیرون میخزیدم و طنابی را در مسیر گربه قرار میدادم و یک سر آن را در آنجا به سنگی میبستم و سر دیگر را به خیابان آویزان میساختم. بعد خانه را ترک میکردم و در خیابان سر طناب را در دست میگرفتم و انتظار میکشیدم. چند روز بیهوده انتظار کشیدم. همیشه صدای قدمهای گربه بر روی بام را میشنیدم، فقط او هنوز در دام گرفتار نشده بود. عاقبت در چهارمین روز یک حرکت آهسته در طناب احساس کردم. من طناب را کشیدم و با یک حرکت تند بر مقاومت گربه غلبه کرده و در لحظه بعد جسم سیاهی از پشت بام بر روی سنگفرش میدان سقوط میکند. من سریع به طرفش میروم. گربه آهسته ناله میکرد. از شانهها در طناب گرفتار آمده بود. من در حالیکه خودم را به روی او خم کرده بودم لحظهای به قربانیام نگاه کردم. بعد طناب را بلند کردم، آن را همراه با گربه در هوا چرخاندم و با رها کردن طناب دوباه او را به زمین پرتاب کردم. من نمیدانستم که کسی مرا تحت نظر دارد. هنگامیکه پایم را بر روی دم قربانیام گذاشتم و همزمان طناب را میکشیدم تا گره طناب را محکمتر سازم مرد غریبه به سمتم آمد.
مرد غریبه برای یک لحظه مرا محکم نگاه کرد. شاید او انتظار میکشید، حالا که غافلگیر شدهام بلافاصله آن کار را متوقف سازم و یا از آنجا بگریزم. من اما نه از دست نگاهش فرار کردم و نه به هیچ وجه از کاری که قصد انجامش را داشتم دست کشیدم. در این هنگام مرد غریبه دستش را بلند کرد و دو سیلی به صورتم زد. سپس رویش را برگرداند و ساکت همانطور که آمده بود رفت. همزمان از پشت سرم صدای بلند خندهای را میشنوم. من مرد قوزدار را میبینم که در حال رفتن به مهمانخانه شاهد این صحنه شده بود.
من کار دیگری بجز له کردن سر گربه با پاشنه چکمهام کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم.
از همان ابتدا نسبت به مرد غریبه، این انسان لاغر، خوش اندام، شیک پوش و دارای اعتماد به نفس احساس انزجار میکردم. این حادثه شاید فقط تنفرم به او را بیشتر ساخته بود اما این احساس را به هیچ وجه تبدیل به خشم نساخت، انگار من این را حق طبیعی انسانی مانند مرد غریبه میدانستم که آدمی مانند مرا مجازات کند. اما حالا من چند روز بعد از آن با دقت مرد غریبه را زیر نظر گرفتم و از هر ساعت فراغتم برای تعقیب بی سر و صدای او استفاده کردم. شاید فقط میخواستم چیز بیشتری در باره او بدست آورم تا با آن کنجکاویم را خاموش سازم، شاید امیدوار بودم که به این وسیله اسلحهای بر ضد او بدست آورم، شاید هم میلم مرا به این کار وامیداشت تا در مجاورت افراد قویتر باشم، با نفرت و عشق گامهایش را تعقیب کنم و خود را در خطر روبرو شدن با او قرار دهم.
من بزودی دلیل اقامت مرد غریبه در شهر را کشف کردم. من او را هنگام پیادهرویهایش در جنگل تعقیب میکردم و شاهد ملاقات او با زنی که میشناختمش گشتم. من میدیدم که این زن گاهی در شب از کوچه باریک و خلوت پشت مهمامانخانه پیش او میرفت. اگر من نام این زن را میبردم باید حتماً در برابر دادگاه شهادت میداد که در روز واقعه من با قصد قبلی ارتکاب قتل پیش مرد غریبه نرفته بودم، و شهادت میداد پدرم آنطور که مرد قوزدار شهادت داده بود بعد از من به آنجا نیامده بود، بلکه من بعد از پدرم به آنجا آمده بودم. زیرا هنگامیکه ما، پدرم و من، در پیش مرد غریبه بودیم این زن هم آنجا بود. این را فقط من میدانستم. اما من نام زن را فاش نساختم.
من نمیدانم آیا مرد غریبه متوجه گشته بود که من او را تعقیب میکنم و نگران بود که شاید بخواهم او را لو دهم، یا اینکه آیا واقعاً بخاطر رفتارش نسبت به من پشیمان گشته و همدردی با من او را واداشته برایم نامهای را بنویسد که سبب گشت تعقیب کردن او را متوقف کنم و بیزاری از او را به اطاعتی خجولانه تبدیل سازم. این نامه همینطور باعث گشت که من دیگر هرگز نسبت به حیوانات بی حرمتی نکنم.
این نامه تنها نامهای بود که من در طول تمام زندگیام دریافت کردم. نامه رسان آن را تقریباً یک هفته بعد از دیدار من و مرد غریبه در یک صبح زود قبل از آنکه هنوز مرد قوزدار داخل مغازه گردد آورده بود. هنگامیکه آرایشگر بعداً از آن آگاه گشت میخواست نامه را ببیند. میلادای آبستن و او به من فشار میآوردند که به آنها بگویم چه کسی برایم نامه را نوشته است و نامه را نشان دهم. اما من از این کار امتناع کردم. در این وقت آنها مرا کتک زدند، مرا بر روی زمین انداختند و جیبهایم را گشتند. اما من نامه را در شکافی در کف زمین مخفی ساخته بودم.
نامه خطاب به سرباز کوچک در آرایشگاه هاشک نوشته شده بود:
سرباز کوچک عزیز!
به نظر میرسد که تو را در اینجا فقط به این نام میشناسند. به دل نگیر اگر این نام باعث آزردگیات میشود، زیرا من آن را با بهترین نیت مینویسم، زیرا که من نام اصلی تو را هنوز نمیدانم و نمیخواهم بیشتر از این هم به دنبال پیدا کردنش باشم.
از اینکه برایت نامه مینویسم تعجب نکن. من میتوانستم بجای نوشتن نامه با تو صحبت کنم، زیرا من تو را در آرایشگاهی که هر روز در آن هستی میبینم. فقط، از طرفی نوشتن آنچه میخواهم به تو بگویم برایم آسانتر است و از طرف دیگر مایل هم نیستم استادت که به نظر میرسد نه به تو و نه به من علاقهای داشته باشد از آنچه میان من و تو میگذرد چیزی با خبر شود. این نامه را حتی اگر آرایشگر کتکت هم زد به او نشان نده! سرباز کوچک، شاید فکر میکنی که من چون تو را زدهام آدم خوشبختی باشم. زیرا من همینطور بدون آنکه تو را بشناسم، بدون آنکه چیزی از تو بدانم راحت آمدهام و تو را کتک زدهام. تو فکر میکنی حتماً فقط انسانهای خوشبخت میتوانند دیگران را اینطور بی نگرانی کتک بزنند. اما، سرباز کوچک، من هم انسان خوشبختی نیستم، همانطور  که یقیناً ــ به نظرم میرسد که انگار این را میدانم ــ تو هم خوشبخت نیستی. مرا بخاطر اینکه بجای صحبت کردن تو را زدم ببخش. من نمیدانم کدام اندوه، کدام درد، کدام تنهائی، کدام خود را ترک گشته احساس کردنی در توست که میروی و حیوانات بی گناه را شکنجه میدهی. من دیروز در اتاقم از درد و اندوه کتابها و لباسها را پاره میکردم. در آن وقت یک باره به نظرم آمد که میتوانم تو را درک کنم و تصمیم گرفتم برایت بنویسم که مرا ببخشی.
من وقتی تو را با گربه بیچاره دیدم به وحشت افتادم. من نمیخواهم سؤال کنم که دیرتر چه به سر گربه آمده است. اما من فکر نمیکنم که تو یک قاتل باشی، بلکه یک کودک بی پناه و فقیر و ناراضی هستی. شاید هرگز مادر نداشتهای. من میخواهم برای تو دعا کنم و از خدا خواهش کنم که به تو بیاموزد تا بتوانی نارضائیت و خودت را ببخشی.
من شنیدم که تو میخواستی سرباز شوی و هنوز هم این فکر را رها نکردهای. سرباز کوچک، من امیدوارم که آرزوهایت برآورده گردند. (در اینجا چیزی خط خورده بود. من نمیتوانستم آن را بخوانم) اما در جائی که مؤفقیت به تو رو نمیآورد، سعی کن درک کنی که زمان امید داشتن ارزشمندتر از زمان برآورده گشتن آن امید میباشد.
تو درک نخواهی کرد به چه دلیل من برایت نامه را مینویسم، به ویژه شاید بعضی از چیزهائی را که نوشتهام مبهم و غیر قابل درک باشد. اما من هم که در اتاقم نشستهام و به تو میاندیشم و تو را با خودم مقایسه میکنم نمیتوانم همه چیز را توضیح دهم، ممکن است به نظرت آید که در من همه چیز شفاف و مطمئن میباشد، اما اینطور نیست.
خداحافظ، سرباز کوچک.
دیگر حیوانت را شکنجه نکن!
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر