پسرها و قاتلین.(9)

من فکر میکنم که آرایشگر قوزدار جوزف هاشک Josef Haschek هم در تکامل رابطه پدرم با من مقصر بوده است. همیشه وقتی من به این زمان از زندگیام، به زمان قبل از انجام این جنایت فکر میکنم، اندام جوزف هاشک را در برابرم میبینم، و قطعاً این باعث گشت من، کسیکه که در شرح کتبی رویدادها تمرین ندارد، هنگام شروع به نوشتن این یادداشت از این انسان شروع کنم. انسان زشت قوزداری که دستهای درازش تقریباً تا زانوهایش آویزان بودند برایم مانند نماد این زمان زشت، مهجور و تیره بختی بود.
قسمت فوقانی بدن جوزف هاشک شکل مکعبی را داشت که بر یک رأس ایستاده و قسمت بالای آن اندکی صاف بود. هم از روی سینه و هم از پشتش یک گوشه این مکعب به بیرون زده بود. سر بدون گردنش بر روی شانه نشسته بود و در حال راه رفتن بطور عجیبی تکان میخورد. من در این ارتباط ساعتی را به خاطر میآورم که در یک ساعت سازی در بازار پشت ویترین آویزان بود و ما کودکان شگفتزده آن را تماشا میکردیم. و آن یک ساعت پاندول دار بود که در بالاترین قسمتش سر یک سیاهپوست با چشمانی متحرک قرار داشت. سر احتمالاً به پاندول وصل بود و توسط آن یکنواخت حرکت میکرد. این سر هم دارای گردن نبود، بلکه فقط از قسمت چانه از شانه بیرون زده بود، حرکتهای این سر تا اندازهای حالت ترسناکـمضحکی داشت که من با شرح دادن سر متحرک آرایشگر آن را بخاطر آوردم.
من نمیدانم چگونه هاشک آرایشگر مؤفق گشت ابتدا اطمینان پدرم را بدست آورد، مدام بر او نفوذ بیشتری کند و عاقبت کاملاً بر او مسلط گردد. هاشک در محاکمه من بعنوان یکی از شاهدان اصلی ظاهر شد و سبب گشت که قلب قضات دادگاه بر علیه من سختتر گردد و من به چشم آنها موجودی که توانا به انجام حرکتی اخلاقی نیست دیده شوم. او آنچه را که میتوانست مرا در چشم کسانیکه باید به قضاوتم مینشستند سزاوار سرزنش و توبیخ کند برایشان تعریف کرد و به هدفش نیز رسید. او همیشه دشمن من بود.
من روایت کردم که هر چیز ضعیف، بیمار و معلولی همیشه برایم ناخوشایند بودهاند. ممکن است آرایشگر بیزاریام را کمی احساس کرده باشد و این باعث گشته تا نفرتش به من در او بیدار گردد. یا ممکن است آرایشگر به خاطر مخالفت ساکتی که من در برابر توسعه دائمی دوستی صمیمانه میان او و پدرم از خود نشان میدادم از من متنفر بود. مطمئناً او هم مانند بقیه نارضایتیام را که بصورت سکوت و تنهائی متمردانه خود را جلوهگر میساخت بعنوان تکبر برداشت کرده بود، و ممکن است مرد زشت به این دلیل رنجیده باشد که چرا من در کنارش نمیشینم، با او صحبت نمیکنم و به وراجیاش گوش نمیسپارم. شاید او احساس میکرد که من این دوستی را عمیقترین حقارت برای پدرم میدانم. زیرا چنین انسانهائی مانند قاتلین فراری با شنیدن افتادن برگی از درخت به وحشت میافتند. من میگویم چنین انسانهائی، و من باید نگران باشم که کسی درکم نکند. اما من تا حال فقط گفتم که آرایشگر قوزدار، ضعیف و زشت بوده است و اینکه سرش هنگام راه رفتن به طور عجیبی در شانهاش تکان میخورد.
چنین انسانهائی خشن، ریاست مآب و ظالماند و با هر چیزی که ضعیفتر از آنهاست و در حیطه قدرتشان قرار گیرد با بی رحمی رفتار میکنند. چنین انسانهائی، چنین انسانهای زشت، قوزدار و ضعیفی در برابر هر چیزی که از آنها قویتر است مطیع و متواضعاند. اما آنها از این کار متنفرند و وقتی موقعیتی دست بدهد به خوبی میدانند که چگونه باید قویتر را نابود سازند. چنین انسانهائی باهوشند. آنها باهوشتر از افراد سالم، قوی و بی قوز رشد کردهاند. آنها به آرامش چنین انسانهای سالمی میخندند، گامهای مستقیم و موقرانه راه رفتنشان را در درون تمسخر میکنند و متوسط میپندارند. اما هوش چنین انسانهائی آنها را در مقابل این افراد متوسط و سالم بلندتر نمیسازد. در خنده آنها طنز دیده نمیشود، خندهشان اسلحهای است که لولهاش به سمت خودشان برگشته و دردآلود خود آنها را زخمی میسازد. چنین انسانهائی مانند جنایتکاران فراری همیشه تحت فشار یک وحشت دائمی زندگی میکنند، و اگر هم جنایتی مرتکب نگشته باشند اما در آنها همه چیز برای انجام آن در هر لحظه آماده است. در این انسانها بدگمانی همیشه بیدار است، فکر میکنند که مردم آنها را تحقیر میکنند، آنها را زشت مییابند، بخاطر زشتیشان به آنها میخندند و حالشان از آنها بهم میخورد. آنها خودپسندتر از انسانهای زیبا هستند. آنها عاشق پوشیدن لباسهائیاند که جلب توجه میکند، بله، با فرو کردن یک گل در سوراخ دگمه خود در واقع تمسخر را متهورانه به چالش میکشند، شاید به این خاطر که به نمایش گذاردن بدن لاغر و مسکینشان آنها را میآزارد، این اندامی که خودشان هم از آن متنفرند و تحقیرش میکنند، بیشتر از دیگرانی که آن راتحقیر میکنند، بیشتر از هر چیزی که خود آنها در جهان از آن متنفرند و حقیر میشمرند.
شاید مرد سلمانی بخصوص به این دلیل دشمن من شده بود، زیرا من در حقیقت همانند او بودم و با این حال خودم را متفاوت از او میدانستم. زیرا من هنوز امیدوار بودم. او مغلوب آگاهی از ضعف و معلولیت خود شده بود، اگر که او اصلاً بر ضد آن جنگیده باشد. من اما به هدفی فکر میکردم که مرا در تسلط خود داشت و تا زمان انجام قتل مرا ترک نکرد، و به این دلیل من هنوز شکست نخورده بودم. شاید اطمینان به این فکر بود که نارضایتیام را مانند تکبر به نظر میرساند و مرا مهجور میساخت. تنهائی من آرایشگر را به دشمن من تبدیل ساخت، نه فقط به این خاطر که او از افراد تنها متنفر بود، بلکه چون من هم مانند او بودم اما در عین حال آدمی تنها. زیرا انسانهائی مانند او گوشه گیر نیستند. آنها انسانها را میخواهند تا به حرفشان گوش دهند، در برابرشان خود را برهنه سازند، خود را بی حرمت سازند، در واژهها، در خندهها، در قطرات اشگ و در حرکات بی حرمت سازند، معتادانه با شکایت کردن خود را باز هم عذاب دهند و فکر انتقام از کسانی که به آنها گوش میدهند را زنده نگاه دارند.
آه خدای من، خدای من! به گمانم در حالیکه فکر میکردم آرایشگر را توصیف میکنم، خودم را هم آنطور که در آن زمان بودم تشریح کردم. آه خدای من، تمام آنچه که گفتم در او میباشد در من هم بوده است. من هم کوچک اندام، ضعیف، رنگ پریده، دردمند و مانند تمام بیماران زشت بودم، آدم میتوانست فکر کند که من هم قوزدار میباشم، گرچه من قوز نداشتم. مگر من هم بر ضعیفترهائی که در دام قدرتم اسیر میگشتند ستم نمیکردم؟ من تعریف خواهم کرد که چگونه حیوانات را شکنجه میکردم. آیا مگر من هم مطیع و خاضع در برابر افراد قوی نبودم و همزمان از آنها نفرت نداشتم؟ وگرنه چگونه میتوانستم وقتی مرد غریبه به من توهین کرد سکوت کنم، از او متنفر باشم، به او حسادت کنم و سکوت کنم؟ اما بعد، هنگامیکه او در دام قدرتم گرفتار گشت، من آن موقع چگونه بودم، تازه حالا آن را درک میکنم، ابزار انتقام گیری از او، ابزار انتقام کرم زشتی از یک غول! نه، نه، حالا اینطور به نظرم میرسد که انگار تمام اینها فقط بخاطر زنجیرهای از اتفاقات نبوده است. انگار من به این دلیل آن کار را کردم، زیرا که من اینطور به دنیا آمدهام و باید چنان میکردم. در من هم عدم اطمینان و ناآرامی سبب وحشت دائمیام بودند، انگار هر ساعت میتواند برایم آنچه چنین بی پایان خوارم میساخت به بار آورد، انگار که قادر نبودم این ساعت را به پایان برده و زنده بمانم، انگار چیزی مرا افشاء میکرد، چیزی از رویم پرده برمیداشت و همه چیز را آشکار و دروغ و جنایتم را فاش میساخت. من هم جنایتکاری در حال فرارم. و هنوز هم دروغ نگفتهام و هنوز هم مرتکب جنایتی نگشته‎‎ام. هنوز نه! اما جنایت در راه است. آه خدای من، حالا چهارده سال زندانی، تازه حالا میدانم که تمام آنچه اتفاق افتاد، مانند هر چیز دیگری تصادفی نبوده است. آیا این سوءظن که مردم تحقیرم میکنند در خود من نبود؟ و آیا در واقع این سوءظن نبود که هدفم را مشخص میساخت؟ آیا من خودپسند نبودم؟ آرایشگر کتش را با یک گل میآراست، پس من به چه خاطر، اگر نه بخاطر خودپسندی، هنوز هم پس از ترک مدرسه نظام مدتها کت رنگی نظامی با یراق و دگمههای زرد رنگ میپوشیدم؟ و آیا احساس بی زاریام به آرایشگر بخاطر همان دلیلی نبود که او بخاطرش دشمنم شده بود، به این خاطر که ما در یکدیگر پی به خود میبردیم؟
من نمیدانم چه کسی این نوشته را روزی خواهد خواند. شاید او منظورم را درک نکند و خیلی از چیزها را پر تصاد بیابد. اما به نظر من همه تضادها فقط ظاهریاند. آدم باید به این فکر کند که هیچ چیز از آنچه از درونمان میآید از یک ریشه واحد پا نگرفتهاند.
آرایشگر با بدست آوردن اطمینان پدرم و با استفاده از آن سعی کرد مرا از قلب او خارج سازد. من معتقدم او بخاطر اینکه من مدتها وعدههای غذایم را باید در آشپزخانه مهمانخانه با خدمه و گداها میخوردم، و به این خاطر که پدرم اعتمادش به من را از دست داد و هرچه عمیقتر غرق میگشت و هرچه بیشتر مشروب مینوشید بیشتر و دردناکتر مرا میزد مقصر بوده است. هاشک در برابر دادگاه اظهار داشت که دلیل پدرم برای دوستی با او علاقه غیر قابل درک مرد پیر به میلادا Milada خواهر زاده آرایشگر که برای هاشک کارهای اقتصادی را انجام میداد و در آرایشگاه به او کمک میکرده بوده است. همچنین ادعا کرد که کودک میلادا بچه ژنرال میباشد که با وجود سالخوردگی هنوز هم آنطور که آرایشگر اغلب فرصت مشاهده کردن آن را داشته دارای قدرت خوبی بوده است. آرایشگر میخواست در باره این مشاهدات بیشتر حرف بزند اما رئیس دادگاه دستور داد که او ساکت شود. میلادا خودش در این مورد از شهادت دادن خودداری کرد. او خجالت میکشید حقیقت را بگوید، و اجازه داد که دروغ برنده گردد. من میدانم که هاشک قوزدار دروغ گفته است، زیرا من همه چیز را با چشم خود دیده بودم.
من پس از ترک کردن مدرسه نظامی با وجود تضاد تزلزل ناپذیر با هاشک بعنوان کارآموز نزد او مشغول به کار شدم. من این را مانند عمیقترین توهینی احساس میکردم که میتوانست به من بشود. این شغل برایم تنفرانگیز بود. من هرگز نمیتوانستم خود را بدون غلبه درونی به صورت زبر یک مرد نزدیک و پوست صورت را با کف صابون نرم سازم. دیرتر وقتی خودم چاقوی ریش زنی را به کار بردم، هنگام تراشیدن ریش اغلب وسوسه میگشتم که پوست را زخمی کنم، که خون سرخ بر روی گونه کف صابونی شده جاری شود. و دلیل آن این بود که من این حرفه را نزد آرایشگر قوزدار باید میآموختم. من نمیخواهم از تحمل کردن رنجهائی که در دوران کارآموزی نزد هاشک که مرا میزد و به پستترین کارها وامیداشت شرح دهم. من فقط میخواهم اشاره کنم که من مجبور بودم هر روز صبح وقتی از خانه به آرایشگاه میرفتم، ابتدا در اتاق پشتی آرایشگاه که هاشک در آن میخوابید بروم و ظرف ادرار زیر تختاش را بیرون بکشم و در توالت خالی کنم. هرگز این مرد قوزی از لذت بردن تماشای من در هنگام این کار خودداری نکرد. من امروز هم هنوز در سلولم بوی چندش آور پماد چرب و تنتور را که اتاق پشتی آرایشگاه بوی آنها را میداد در بینیام حس میکنم. مایه تسکین خاطر من این بود که این زمان میگذرد و اینکه هنوز هم میتوانم یک سرباز گردم.
من میدانستم که هاشک قوزدار دروغ میگوید، اما من ابتدا چون گمان میکردم توسط چنین مناقشاتی فقط یادبود پدرم میتواند بیشتر لکه دار شود چیزی از آن در دادگاه نگفتم. تازه بعد از آنکه حکم خوانده گشت و به این ترتیب محاکمه به پایان رسید من در سکوتی که در اطرافمان برقرار شده بود و کلماتم میتوانستند خوانا شنیده شوند آهسته گفتم: "پدر من پدر آن بچه نیست"، و هنگامیکه دیدم همه مرا غیر قابل فهم نگاه میکنند ــ شاید به این خاطر چون همه این قسمت بی اهمیت روند محاکمه را فراموش کرده بودند ــ بنابراین آن را خواناتر تکرار کردم: "ژنرال پدر فرزند میلادا نبود."، بعد آنها مرا به زندان بردند.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر