اعتراف شبانه.(2)

اتفاقات بعدی خیلی سریع رخ دادند. اینکه آیا او از گفتگویمان چیزی به موگلی میگفت را من نمیدانم. اما همسرم از من به وحشت افتاده بود. یک چنین چیزی را تصور کن: یک روزی موگلی بی خانمان را با این پرسش پیش من به اداره میفرستد، به گمانم پانزدهم ماه بود، که آیا میتوانم صد فرانک برای پرداختن صورت حسابها به همراه پیت بفرستم. در حالیکه من نیمی از حقوقم را برای خرج خانه میدادم، چهار صد فرانک، و کرایه خانه را همیشه خودم پرداخت میکردم. من نمیتوانستم آن پول را بپردازم. اما البته من به پیت فهماندم که ترجیح میدهم او دیگر پیش ما غذا نخورد، پانسیون خوبی به او پیشنهاد دادم و او را به این فکر واداشتم که یک اتاق دیگر برای خودش پیدا کند. او این کار را هم کرد، اما اتاقی نیافت، بنابراین همچنان در اتاق زیر شیروانیاش چمباته میزد، و از اینکه آیا موگلی هنوز او را، خرس عروسکیاش را میدید یا نه بی خبرم، به من هیچ ربطی نداشت ...
و سپس نزاع بزرگ شروع گشت. ما هر سه پیش همان دبیر دبیرستان دعوت بودیم، شب شادی بود، من درست و حسابی ذوب شده بودم، شراب خوب بود، و همسر آقای دبیر هم مانند همیشه نبود، با من احساس همدلی میکرد، احتمالاً من تنوع خوبی در برابر شوهرش، آن اسکلت بودم. فقط موگلی تمام شب با فکری پریشان در اطراف تنها نشسته بود؛ رفتارش در مقابل این مردم مهربان کاملاً بی ادبانه بود، و من به این مرد، به این دبیر دبیرستان احتیاج داشتم، او رئیس یکی از کمیسیونهای رأی گیری بود. بنابراین، هنگام بازگشت به خانه کاملاً مهربانانه و دوستانه به او میگویم که او باید کمی بیشتر خودش را تحت کنترل داشته باشد، افسار حال و خوی خود را در دست گیرد ... خب، همان چیزهائی که معمولاً در این مواقع زده میشوند. او خشن جواب میدهد، او این اجازه را دارد که آنچه مایل است انجام دهد، و وقتی سر درد داشته باشد، بنابراین نمیتواند خوشحال باشد، و بعلاوه همسر آقای دبیر هم اعصابش را بهم ریخته است. ــ در مقابل من اشاره کردم که او وضعیت مرا نباید بیش از این سختتر سازد، من به هر حال به اندازه کافی باید بجنگم، و اختلاف شهروندان طبقه متوسط هنگام ازدواجم به اندازه کافی بزرگ بوده است، و مردم خیلی حرفها از دهانشان خارج ساختند. ــ البته، این را نباید میگفتم، اما من شراب سرخ نوشیده بودم. بعلاوه موگلی در بین ما حرکت میکرد، من بعنوان همسرش در سمت چپ او بودم و پیت بازوی راست او را گرفته بود. موگلی ساکت بود، بعد هق هق خشکی میکند و بازویش را از بازویم رها میسازد. اما بازوی پیت را رها نمیکند. وضعیت سختی بود، میتوانی فکرش را بکنی؛ صبر کن تا به خانه برسیم، به محض اینکه نقاش هنرمند ما را تنها بگذارد همه چیز آنجا توضیح داده خواهد شد. اما بجای اینکه پیت به اتاق زیر شیروانی خود برود به دنبال ما به آپارتمان میآید، و حالا همه در سالن ایستادهایم. موگلی یک پالتوی کوتاه خز پوشیده بود و یک کلاه سیاه کوچک با روبندی که صورت را تا نوک بینیاش میپوشاند بر سر داشت. او بر روی مبل مینشیند، من در کنارش میایستم و پیت در انتهای پای او قرار میگیرد. من معقول صحبت میکنم، من آرام صحبت میکنم، اما من باید خود را به آرام بودن مجبور سازم، زیرا که من یک آدم تند خو هستم، پدرم ... من این را از پدرم دارم ... من پالتویم را در میآورم، پیت اما دستهایش را در جیبهای پالتوی خود  چال کرده و مرا زیر نظر دارد. او مرا نگاه نمیکند، او دارای نگاه بسیار سخت و غایبیست، چنان سخت که انگار چشمهایش دو عدسی یک دستگاه عکسبرداری برای تصاویر سه بعدیاند. موگلی سرش را پائین انداخته بود، و در این وقت ناگهان میبینم که چگونه پیت عدسیهایش را پائین میآورد، من هم به همانجا نگاه میکنم، اشگ چشمهای موگلی در سکوت به روی زانویش میچکید. یک شهید، انگار که من ظالمترین شوهرم. در این وقت خشم مرا در بر میگیرد، تو میدانی، همان تند خوئی، و من داد میزنم که زدن مهر مرد مستبد خانه به پیشانی من فضاحت ننگینی است. موگلی هق هق میکرد. پیت ساکت بود. من مرتب با خشم بیشتری صحبت میکردم، من احساس میکردم که در حال قرمز شدنم، و در آن زمان پزشک به من توصیه اکید کرده بود که هیجان زده نشوم چون میتواند برایم عواقب بدی داشته باشد، گردش خون هم بخاطر چاق بودن و  زندگی بی تحرکم آنطور که باید باشد نبود، اما آدمهای چاقی مانند من چگونه میتوانند به خود حرکت دهند ... بنابراین فریاد میکشم ــ پیت میگوید "وزیر اقتصاد" و با دهان زرافهایش پوزخند بی شرمانهای میزند، "شما باید با همسر خود معقولانهتر رفتار کنید". او میگوید "شما" وگرنه کلمات مانند همان کلمات هنگام قدم زدن بودند. ابتدا در این وقت خشم درستی مرا در بر میگیرد، من همه چیز را، آنچه را که در قلبم داشتم به سرش میریزم و میگویم که او یک بی خانمان است و به این جهت سدیست در برابر زندگی صلح آمیز زناشوئی همنوای یک انسان محترم. پیت سکوت میکند. اما باید در این وقت نفس تازه میکردم، ضربان قلبم شدت میگیرند، بر پیشانیم عرق مینشیند، و در حالی که من در همه جیبهایم به دنبال دستمال میگشتم، پیت میگوید: "وزیر اقتصاد، حالا آدم باید عکس شما را بکشد!" و موگلی میخندد، در حال اشگ ریختن میخندد، یک خنده بلند و جیغ مانند که گوشهایم را به درد میآورند و من فقط مایلم بگویم (نه با فریاد کشیدن): "بس کن! بس کن!" اما هیچ صدائی از من خارج نمیشود. این استهزاء مانند یک ضربه مشت به معده بود. من به جلو میپرم و کشیدهای به پیت میزنم. خیلی ساده یک کشیده. میدانی، برای اینکار شجاعت لازم بود، زیرا پیت یک سر و گردن از من بزرگتر بود. اما من به او کشیدهای میزنم، و بعد با انگشت درب را به او نشان میدهم، او نباید دیگر پا به اتاقم بگذارد، ما آدمهای جدا شدهای هستیم ... و او میرود، غمگین به موگلی نگاه میکند، شانههایش را بالا میاندازد، انگار که میخواهد بگوید او دیگر نمیتواند کمک کند و میرود. و بعد صدای قدمهایش را در اتاق زیر شیروانی میشنوم.
او سپس یک هفته دیگر در خانه میماند. روز بعد به دفتر کارم میآید و از من معذرت خواهی میکند. من کاملاً خونسرد و آرام بودم، زیرا من گامهای ضروری را برداشته بودم. به اداره قیومت تلفن کردم، مورد را همانطور که پیش ما معمول است توضیح دادم: ــ نقاش، میدانید، وجودی فاسد شده، استعداد، مطمئناً، اما شخصیتی بی ثبات، بله، به عقیده من بردن سریعاش مناسب خواهد بود، آیا وقت درخواست دیدار شهردار را شما میدهید؟ ممنون. من خود را قدرشناس نشان خواهم داد. خدانگهدار آقای دکتر، خیلی خوشحال شدم. ــ
و قرار بود که آنها واقعاً برای بردن او بیایند؛ بعد از هشت روز جریان به پایان میرسید. اما من نتوانستم ساکت بمانم، با موگلی دوباره آشتی کردم؛ خرس عروسکی چه میگفت؟ "زیرا وزیر اقتصاد، تو باید بخاطر داشته باشی که شما دو نفر به هم تعلق دارید." و ما نیز با هم ماندیم. موگلی پیت را از خطر آگاه ساخت، و هنگامیکه پلیسها برای بردن او آمدند، او گریخته و از مرز گذشته بود. من دیگر هرگز از او نشنیدم.
نوش، پیت جوان، همزاد. فردا از راه میرسد. "شب وحشت حالا به پایان رسیده است"، هاها، آدم میتوانست آواز بخواند. یا با هاینه Heine: "این یک داستان قدیمیست اما تا ابد تازه خواهد ماند، و حالا برای چه کسی اتفاق خواهد افتاد ..." حالا دیگر قلبم نشکسته است، بر عکس، زندگی زناشوئی ما یکی از همنواترین زندگی زناشوئیست که آدم میتواند تصورش را بکند. بله، موگلی گاهی غمگین است. اما من جای محکم خود را در زندگی دارم، من چرخدنده ضروری شهرم ... موگلی گاهی غمگین است.
برادر پیت، ما باید از هم خداحافظی کنیم، من باید به خانه برگردم، گرچه فردا یکشنبه است و من میتوانم بیشتر بخوابم. آیا میتوانی برای نهار پیش ما بیائی؟ میدانی، بدون تعارف، برای خوردن کمی غذا. بعد میتوانی با موگلی آشنا شوی. میدانی، من اینطور هم که فکر میکنی نیستم، آدم باید با زنها همدردی کند، این آنها را سرگرم میسازد. حتماً ... او مدت درازیست که خرس عروسکی نداشته است. بله بله، وقتی آدم پیرتر میشود تنها شراب برایش باقی میماند ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر