جغد.

گرچه من او را عمو مینامیدم اما در حقیقت با او اصلاً خویشاوند نبودم. او فقط شوهر خواهر نامادریم بود، و این در واقع درجه خویشاوندی مورد تأیید رسمیای نمیباشد. اما من او را دوست داشتم، زیرا او به قهرمان کتاب محبوب آن دوران من شباهت داشت، به عمو بنیامین Benjamin از کلود تیلیه Claude Tillier. رفتار و نحوه بیانش به قهرمان این رمان شبیه بود، و هر دو دارای یک حرفه بودند: عمو لئون Léon پزشک روستا بود. اما اندامی ضعیف و لاغر، قدی متوسط و شانهای آویزان و قفسه سینهای فرو رفته داشت؛ و یک ریش سفید بزی چهره استخوانیش را درازتر میساخت. عمو لئون خیلی زیاد سرفه میکرد و تا اواسط ماه ژوئن یک پالتوی خز سنگین میپوشید، دگمههایش را باز میگذاشت و مشتهایش را درون جیبهای شلوار فرو میبرد. و افراد معروف روستا، شهردار ــ یک اشراف زاده ژنوی، آقای کورباتس Corbaz مأمور خرید شهرداری که همزمان معلم و رهبر گروه کر هم بود، اعضای شورای شهر، و در رأس آنها مهمانخانهدار ریموند Raymond و فویلتاس Vuillettaz آهنگر از دور به آقای دکتر با احترام سلام میکردند و عمویم همیشه بعنوان پاسخ تکان کوتاهی به سر بی کلاهش میداد.
اینکه هنوز به دکتر لئون کورفویزر Léon Courvoisier سلام میدادند شگفتانگیز بود، زیرا زمان درخشندگیاش پس از استقرار پزشک جدید دکتر ترمویر Trémoillère در یوسی Jussy به پایان رسیده بود. اما من مایل نیستم از رقابت بین این دو پزشک تعریف کنم، بلکه از شرایطی که موجب مرگ عمویم گشته است. زیرا او واقعاً بخاطر غم و اندوه درگذشت؛ اما جای تعجب اینجاست که سرنوشت یا نیروی بالاتری تحمل غم و اندوه را ظاهراً خیلی بالا برایش محاسبه کرده بود. مرگ او زیبا بود و بر ما مانند یک هدیه تأثیر گذارد، و یک جغد در مرگ او نقش قابل توجهای بازی میکرد. اما ضروریست که ابتدا از پریشانیها تعریف کنم.
عمو لئون کاتولیک بود، در لوون Löwen تحصیل کرده و سپس به ژنو آمده بود. در آنجا عاشق دختر شهروند محترمی که نامش مهم نیست و دارای چند فرزند بود میشود. دکتر کورفویزر پس از مطمئن گشتن از شغل خود بعنوان پزشک روستای یوسی ازدواج میکند. شرایط مناسب بودند: یک خانه در اختیار او گذاشته شد و علاوه بر آن یک حقوق ثابت سالانه برایش تعیین کردند. منطقه طبابتش از مرز فرانسه تا به زاووین Savoyen گسترده بود. این در دهه نود قرن گذشته بود.
زناشوئی بدون فرزند باقی ماند و زن عمویم آمهلی  Amélieحوصلهاش شروع به سر رفتن گذارد. او صدای زیبائی داشت و با ترانههائی که میخواند خود نیز موسیقی مینواخت ــ اما این در دراز مدت برایش کافی نبود. از این رو زن و شوهر یک دختر کوچک پنج ساله را پیش خود آوردند. برت Berthe هنگامیکه به خانه دکتر آمد ژولیده و مورد اهمال قرار گرفته دیده میگشت، زیرا تا اندازهای به شدت در جهان چرخانده شده بود. او از عشق و عاشقی کوتاه بزرگترین برادر زن عمویم آمهلی با یک مدل بوجود آمده بود (فکر کنم که برادر او مجسمه ساز بود، شاگرد رودین Rodin، اما او بعد فاسد شد) و کودک برای مدتی از دستی به دست دیگر میچرخید: از یک خانواده دربان پاریسی به خانواده شراب سازی در پرووانس Provence ــ مادر دارای خویشاوندان گستردهای بود ــ، بعد ناگهان دیگر کسی کودک را نمیخواست، پدر دچار پشیمانی میگردد و به خواهرش نامه کوتاهی مینویسد ــ و برت به یوسی میآید، زن عمو آمهلی دیگر تنها نبود، دختر میدانست که چگونه خود را در دل آنها جا کند، و آنجا ماند.
برت به هنگام کودکی نباید خیلی متفاوتتر از هنگامیکه من او را رشد یافته دیدم بوده باشد: مو قهوهای رنگ بود، صورت تأثیر تندی میگذاشت، شاید بخاطر چشمهای بی رنگش، پوست در تابستان هم قهوهای نمیگشت و رنگ پریده باقی میماند. تمام اینها همراه با رفتار سرد و زیرکی زودرس او باید بر پدر و مادرخوانده تأثیر هیجان انگیزی گذارده باشد، زیرا هر دو انسانهای گرم و رک و راستی بودند. حالا ادعا میگردد که بیگانگی دفع کننده است، اما اغلب مواقع عکس آن اتفاق میافتد. به محض غلبه بر اولین مقاومت برانگیختگی ضروری میگردد. بنابراین وقتی برانگیختگی ناپدید میگردد خلاءی ایجاد میگردد که بدتر از اولین اختلال درک گشته است.
برت ابتدا پیش آقای کورباتس به مدرسه میرفت. گیسوان قهوهای بافته شدهاش نرم و دراز بود. او با کودکان روستا کمتر بازی میکرد. دیرتر هر روز صبح در ژنو به دبیرستان میرفت؛ او با جدیت و مشتاقانه میآموخت، عصرها به خانه بازمیگشت و کارهای مدرسه را ساکت انجام میداد. او همراه زن عمو آمهلی اپرتهای قدیمی یا ترانههای محلی در گام مینور میخواند. اتاق نشیمن بزرگ بود، در یک گوشه پیانوی کوچک قرار داشت، در زمستان آتش روشنی در شومینه میسوخت، در تابستان درهای شیشهای رو به سوی باغ باز بودند؛ عموی من لئون همیشه در صندلی راحتی حصیریای مینشست و به آواز خواندن آنها گوش میداد. دیرتر، خیلی دیرتر، تقریباً یک سال قبل از مرگ به همسرش میگوید: "آیا من در آن زمان به تو نگفتم که این دختر کوچک قلب ندارد؟" این اظهار نظر به صدای برت اشاره میکرد. صدای برت مانند ... آیا آبنبات ترشی را میشناسید که با طعم نعناع مخلوط باشد؟" آنها اول مزه طراوت میدهند. اما در دهان مزه بدی از تازگی اشتباه و ترشی باقی میگذارند ــ صدای برت چنین تأثیری داشت.
هنگامی که من به خانه عمویم آمدم، یک سال از ازدواج برت با شخصی به نام ژول کالو Jules Calve میگذشت، آنطور که عمویم اظهار میکرد این نام کاملاً برازندهاش بود. زیرا او با وجود جوانی سر کچلی داشت، و شوو chauve فرانسوی از کالووس calvus لاتینی میآید. من فوری متوجه میگردم که عمویم فقط با اکراه با این عروسی مؤافقت کرده است، گرچه آن ژول کالو از خانواده خوبی بود و دیرتر مرد ثروتمندی میگشت. تعجب آور این بود که بخصوص این ثروتمند شدن در آینده باعث وحشت عمویم میگشت، و آنطور که بعداً معلوم گشت حق با او بود. وانگهی تاریخچه این ازدواج با برخی از پریشانیها در ارتباط بود.
برت در بیست سالگی معلم شده بود و در یک مدرسه ابتدائی در گاروج Carouge آموزش میداد. شبها همیشه به یوسی بازمیگشت. او نسبت به پدر و مادرخواندهاش مهربان بود، اما با فاصله، و آماده کمک بود، اما با اعتدال. دختر لاغر که موهای دراز بلند بافته شده قهوهای رنگش را مانند حلقه تاجی به دور سر حمل میکرد خاطر خواه بسیاری داشت. افراد زیر به دنبال او بودند: پسر کشیش لبلاک Leblanc، یک پسر زیبای نوزده ساله که هر روز صبح به کالج میراند و در حال آماده کردن خود برای گرفتن دیپلم بود، ریموند Raymond پسر مهمانخانهدار، یک روستائی دست و پا چلفتی، با دستهای زمخت، بله حتی پسر شهردار، یک پسر شانزده ساله که مانند مادرش ظریف بود. برت با همه آنها ساکت و هوشیارانه دوستی میکرد. اما به نظر میرسید که او انتظار میکشد.
سپس دختر بیمار میشود و در اثنای بیماریاش ابتدا کالو پیدایش میشود که دختر دیرتر با او ازدواج میکند. بیماری برت اما مقدمهای بر شروع مشکلاتی بود که در پی آمد. او در جائی به آنژین مبتلا شده بود، همزمان با او پسر شهردار هم بیمار شده بود، و در حقیقت به گلو درد مبتلا شده بود. برای چنین مواقعی عمویم یک راه علاج قطعی در انبار موجود داشت که تا کنون آن را با مؤفقیت به کار میبرد. او میگذاشت که بیمارانش نیم لیوان سرم دیفتری بنوشند، سپس چای گل زیزفون با کنیاک و مقدار زیادی آسپرین به آنها میداد. او دیرتر این راه علاج را در باره من با مؤفقیت به کار برد. اما احتمالاً آن دو بیمار دیگر بسیار ظریف و شکننده بودند؛ بجای آنکه بعد از سه روز از بستر بیماری برخیزند و انگار که اصلاً بیمار نبودهاند به راه بیفتند، با حالی بد در بستر باقی میماندند، بخاطر ضعف عمومی و پاهای باد کرده شکایت میکردند و نمیخواستند سالم شوند. عمو لئون من تصمیم میگیرد به کتابخانه دانشگاه در ژنو برود و در آنجا کتابهای مختلف قطوری را مطالعه کند. او بازمیگردد، رژیم غذائی تجویز میکند، برای قوی شدنشان به آنها آرسنیک میدهد. اما تمام اینها هیچ فایدهای نمیکند. هر دو بیمار مانند حشرات فلج باقی ماندند، در این وقت روزی کشیش لبلاک وقتی عمویم به زایوون Savoyen رفته بود پنهانی یک هومئوپات را احضار میکند. این مرد ساکت بود با صورتی صاف، او آن دو بیمار را نگاه میکند، بعد یک قوطی قرص از جیب خارج میسازد (روی قوطی نوشته شده بود Anticanceroso، و دارو در داروخانه گراف ماتی Mattei تولید میگشت) از داخل آن یک گلوله کوچک سفید، کوچکتر از نوک سوزن خارج میسازد، آن را در لیوان آبی میاندازد و تجویز میکند که باید به دو بیمار هر ساعت یک قاشق چای خوری از این محلول داده شود. برای روزهای آینده نیز چند گلوله کوچک آنجا میگذارد. آن دو بیمار بطور شگفت انگیزی خیلی سریع شفا مییابند.
در اینجا برای اولین بار جغد پیدا میشود. عمویم آن را از آن سفر به زایوون با خود آورد، و او زندگی جغد را نجات داده بود. یک قطع کننده درخت می‌خواست او را بر بالای در انبارش مصلوب سازد، زیرا او مدعی بود که جغد مرگ به خانه میآورد. عموی من جغد را از دست مرد گرفته و با عصبانیت به او اعتراض کرده و پرنده را به همراه خود برده بود. وقتی عمویم به خانه رسید او را در درختی تو خالی نشاند و جغد هم آنجا مانده بود. او شبها پشت پنجره بسته اتاق نشیمن مینشست و انتظار میکشید تا پنجره را برایش باز کنند. بعد او با چشمهای بزرگ و زردش مدتی به داخل اتاق نگاه میکرد، او حتی اجازه میداد که نوازشش کنند، اما فقط توسط عمویم، و بعد دوباره پرواز میکرد. گاهی هم یک قطعه گوشت سرد گاو برای خوردن به او میدادند. زن عمو ابتدا از این جانور، آنطور که او جغد را مینامید متنفر بود، اما بعد به این پرنده خاموش عادت کرد، مخصوصاً بعد از آنکه دیگر برت در خانه نبود. جغد هم در اینکه ماجرای هومئوپات به خوبی به انجام رسید مقصر بود.
آنطور که زن عمویم برایم تعریف کرد وقتی عمویم پی به این مشاوره پنهانی برد صورتش از خشم کاملاً آبی گشت. او کمی تلو تلو میخورد، بعد خود را راست نگاه میدارد و با قدمهای محکم به سمت شومینه میرود، از بالای آن ساعت کوچک شماطه داری را برمیدارد و با حرکت تندی آن را روی سنگ خاکستری زیر شومینه پرتاب میکند. بعد تلو تلو خوران به سمت صندلی راحتیاش میرود و خود را روی آن میاندازد. او فقط میگوید: "و من یک شب تمام بالای سرش بیدار بودم." این خیلی عجیب بود، او نه از دست کشیش که برای مشاوره مرد را احضار کرده بود و نه از شهردار عصبانی بود. فقط از دست برت که منفعلانه رفتار کرده بود عصبانی بود، او نمیتوانست "فقدان اطمینان"، آنطور که او آن را در مقابلم نامید، را ببخشاید. او میگوید "میبینی" و در حالیکه جای راحتتری در کاناپه کوچکی که رویش دراز کشیده بود میجست ادامه میدهد: "اطمینان. این نکته اصلی است. اگر اطمینان وجود داشته باشد میتوانی تخم وزغ بدهی یا آب خالص، آدم سالم میشود. اما وقتی اعتماد نباشد ..." بعد او مدتی طولانی سکوت میکند و به نور قرمز کمرنگی که از درب شیشهای به درون میتابید خیره میشود. زن عمو آمهلی در آشپزخانه کنار اتاق بشقابها را به صدا انداخته بود. "و چطور او پای این کالو را به خانه ما باز کرد. او ناگهان آنجا بود، و بعد برت با او ازدواج کرد. مرد روزی ثروتمند خواهد گشت و من این را برای برت آرزو میکنم. من پسانداز نکردهام و روزی به پول محتاج خواهم گشت، و آمهلی هم همینطور. اما برت میتوانست حداقل کلمهای در این باره با ما حرف بزند. من به این کالو علاقهای ندارم، او حالا مثلاً داماد من است، اما آدم با انسانهائی که هنگام غذا خوردن انگشت حلقه را به انگشت کوچک خود گیر میدهند و جوکهای بدی که به هیج وجه خندهدار نیستند تعریف میکنند چه میتواند بکند ..." در این وقت درب باز میشود، زن عمویم داخل میگردد، کف اتاق زیر قدمهایش به لرزه میافتند، او خیلی چاق و مبتلا به رماتیسم هم بود و این به او یک ظاهر سخت خشن میداد. عمو لئون از کاناپه بلند میشود، یک کتاب قدیمی را که روی میز قرار داشت برمیدارد و با صدای بلند انعکاسدارش شروع به خواندن میکند. این آن فصل از گارگانتو Gargantua بود که در آن انواع تجربههای مختلف برای آموزش دیدن یک کسب و کار کاملاً طبیعی گزارش میگردد. زن عمویم گوشهایش را میگیرد و میگوید: "لئون" اما بعد او هم گوش میسپارد و حتی به علت خنده زیاد از چشمهایش اشگ میریخت.
اینکه تا به انجام رسیدن ازدواج برت جدالهای فراوان و سختیهای بسیاری وجود داشته است را از اطراف مختلف برایم تعریف کردند. برای مثال کشیش لبلاک که بجز هومئوپاتی شیفته ورلن Verlaine بود و از "ادبیات همه چیز است" او با کمال میل نقل قول میکرد، یک بار کاملاً احساساتی شد و گفت: "عموی تو خود را فدا کرد، و حالا بعنوان تشکر چه دارد؟" یک بار هم وقتی مشخص شده بود که هر دو آدم پیر باید خانهای را که در آن سی سال زندگی آرام و سعادتمندی را گذرانده بودند ترک کنند، در حالیکه برت قادر بود از آن جلوگیری کند، زن عمویم میگوید: "حق با عمویت بود، برت دارای قلب نیست." حالا این تا اندازهای ادعای ارزانی بود؛ زیرا یک پسمانده باقی مانده بود، یک پسمانده مجهول، گرچه رفتار برت قابل قبول نبود اما یک طوری میشد آن را درک کرد. من توسط چند اشاره عجیب و غریب از طرف عمویم کشف کردم، اما نمیخواهم ادعا کنم که این "بی تعقلی"، همانطور که مردمی که آموزش روانشناسی دیدهاند میگویند این "ریسکهای غیر قابل پیش بینی" در رفتار برت نقش بازی میکردهاند.
وقتی عمو لئون در باره دخترخواندهاش صحبت میکرد (او برت را اندکی کمی قبل از ازدواج رسماً به دختری پذیرفته بود تا بر «ننگ تولد نامشروع» خط بطلان بکشد)، به این ترتیب اغلب همیشه صحبت به دو کتاب کشیده میشد. بعد او میپرسید "آیا کتاب نفرت انگیز زولا Zola را میشناسی؟ نام آن دکتر پاسکال است. و این از بقیه آثارش کمتر بدتر است. یک پزشک سالخورده که در سن هفتاد سالگی عاشق دختر جوانی میشود، او را عقد میکند و با او خوشبخت میگردد؟ آن را نمیشناسی؟ هیچ ضرری نکردهای. اما کتاب روت Ruth را میشناسی؟ بوتس Booz و روت؟ زیبا است، نه؟" بعد اغلب ساکت میشد، در سکوت به سقف نگاه میکرد، و در این حال نوک تیز ریش بزیاش عمودی در هوا میماند و با صدای بلند نفس میکشید و آهسته ادامه میداد: "خوب زمانی بود وقتی که او بیمار بود، من بالای سرش بیدار بودم. زن عمویت از پرستاری بیمار چیزی نمیداند، فقط سوپ مرغ میتواند بپزد، تو این را تجربه خواهی کرد. اما من بالای سر برت بیدار بودم. من با وجود خیانت کردنش با او به پیاده روی میرفتم"، منظور او احضار کردن هومئوپات بود، "و شبها زیبا بودند. دستش وقتی که بر روی آستینهای پالتوی خزم قرار داشت کاملاً سبک بود." من باید تا اندازهای متعجبانه به او نگاه کرده باشم، من به چنین ریزش شاعرانهای در نزد عمویم عادت نداشتم، زیرا او با یک "این را تو نمیفهمی، تو سگ جوان!" از جا میجهد، پالتوی خزش را میآورد و با قدمهای بلند به مهمانخانه رایموند به روستا میرود تا در آنجا یک شیشه آبجوی خود را بنوشد. معمولا آبجو به او نمیساخت زیرا او بعد از نوشیدن بسیار سرفه میکرد و گاهی هم در دستمالش خون دیده میشد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر