سیپی، خدای سفر.

گشودن چمدان.
باز کردن چمدان در غربت، چمدانی که کمی دیرتر آمده است، زیرا در راه با چمدانهای دیگر باید هنوز گپ میزد، این کار بسیار خاصیست.
تو تازه کمی انس گرفتهای، دستگیره درب آهسته در دستانت دوست تو میگردند، کافه پائین خیابان شروع کرده است کافه تو باشد، عادتهای کوچک شکل گرفتهاند ... و در این وقت چمدان میرسد. تو آن را باز میکنی ــ
موجی از وطن به استقبالت میآید.
کاغذ روزنامه خش خش میکند، و ناگهان دوباره همه چیزهائی که میخواستی از آنها فرار کنی آنجاست. آدم نمیتواند بگریزد. یک چکمه به جلو نگاه میکند، دستمال‎‎ها، آنها همه چیز را با خود میآورند، تقریباً بطرز ناگواری برایت آشنایند، آیا بخاطرشان شرمندهای؟ مانند روبرو گشتن با خویشاوندان نزدیک در کشوری بیگانه؛ همه تو را شما خطاب میکنند، اما آنها به تو میگویند: تو ــ!
چه کسی چمدان را بسته بندی کرده است؟ او؟ موجی گرم به سمت قلبت صعود میکند. اینهمه عشق، اینهمه مراقبت، اینهمه تلاش و کار! از او بخاطر اینها تشکر کردهای؟ اگر او حالا اینجا میبود ... اما او اینجا نیست. و اگر هم او اینجا باشد باز تو بخاطر اینها از او تشکر نخواهی کرد.
محتویات چمدان زبان کشور و شهری را که تو در آن اقامت داری صحبت نمیکنند. نظافت و نظم صامتش در فضای تنگ و محدود هنوز از آن وطنند. آنها آنجا قرار دارند و با سکوت صحبت میکنند. با چشمانی کمی غایب در اتاق هتل ایستادهای و به یاد نمیآوری ... نه، تو اصلاً آنجا نیستی ــ تو آنجائی هستی که این محتویات از آنجا میآیند، هوای قدیمی را تنفس میکنی و به صداهای قدیمی و آشنا گوش میسپاری ... در این لحظه تو دو زندگی را زندگی میکنی: یک زندگی جسمانی در اینجا، و این غیر واقعیست؛ یک زندگی روحانی، و این کاملاً واقعیست.
یک مرد که شلوارهایش را غزل خوان در گنجه میآویزد! تو باید قدری خجالت بکشی! اگر یک آدم عزب این کار را بکند، بعد میشود آن را درک کرد؛ یک مرد ازدواج کرده با دستهای ماهر می‎‎سازد و بسته بندی میکند، اینجا را صاف میکند و آنجا را ماهوت میکشد ... این همیشه کمی مضحک است؛ او مانند یک کودک قنداقی ناگهان مستقل شده است، بدون مادر، کم و بیش تنها گذاشته گشته در جهان پهناور.
حوله حمام فقط خاطره انگیز نیست، در چینهایش قطعات آن جهانی که تو از آن آمدهای جای دارند، بله اینطور است. اما تو اگر چینها را از هم باز کنی، بعد قطعات آن جهان از آن بیرون میافتند، بخار میشوند، ناگهان او آنجا آشنا و در عین حال بیگانه آویزان است، حوله حمام بی تفاوتی که کل جریان برایش چندان مهم هم نمیباشد ... و آنجا چیزی عملاً در هم لوله شده است، اینجا یک مهارت ویژه در بسته بندی دیده میگردد، آیا تو کراواتها را نوازش کردی، پسر خوب؟ انگار که تو هرگز در سفر نبودهای!
تو کمی آشفته در اتاق ایستادهای، در یک دست یک قالب کفش و در دست دیگر دو جفت جوراب، و خیره نگاه میکنی. چه خوب که کسی تو را نمیبیند. گرداگردت سر و صدای درختها، یک نغمه، سه قناری چهچهه میزنند و شدتی از زندگی بیگانهای که تو آن را هرگز آنجا احساس نکردهای. از یک اسفنج قطراتی میچکند که تو هرگز، هرگز آن را به درستی نفشردی. آیا اسفنج خیلی آبداری بود؟ آیا آن را نمیدانستی؟ اما آن کاملاً بدیهی بود، تو ناسپاس بودی ــ اما حالا وقتی آن را میدانی که دیگر دیر شده است.
یک شیشه عطر شکسته است، بر ملحفه خوبم لکهای سبز رنگ افتاده، یک بو بلند میشود، و حالا بینی به یاد میآورد. بینی حافظه بهتری از بقیه دارد! او روزها و تمام زمان عمر زندگی را حفط میکند؛ اشخاص را، عکسهای سواحل، ترانهها، ابیاتی که دیگر به آنها فکر نمیکردی ناگهان آنجا هستند، کاملاً زندهاند، سلام! تو با تعجب میگوئی سلام، یک بار دیگر بوی قدیمی را به درون بینی میکشی، خاطرات اما پس از اولین جرقه دیگر خیلی نمیآیند، زیرا آنچه فوری آنجا نیست دیگر هرگز نمیآید. ضمناً، حیف عطر. شیشه عطر در ته خود یک سوراخ زشت دندانه دار دارد، تقریباً شبیه چیزی دیده میشود که انگار زندگی از آن فرار کرده است.
پائین در کف چمدان، هنوز مقداری خرده نان قرار دارد، خرده نان سفر و گرد و غبار سرزمینهای بیگانه. حالا چمدان خالیست.
و حالا آنجا هفت لوازم تو روی صندلیها و روی تخت قرار دارند، و حالا تو آنها را عاقبت مرتب میکنی. حالا اتاق سیر و پر است، تقریباً یک وطن کوچک، و تمام خاطرات بر باد رفتهاند، تقسیم و ناپدید گشتهاند. هنوز یک خاطره کوچک ــ و تو ایستگاه بعدی خود را به خاطر میآوری: بعد از این اتاق، بعد از این اتاق احمقانه هتل.
***
سیپی، خدای سفر.
من یک خدای سفر دارم، و او از لاستیک ساخته شده است، آدم میتواند آن را باد کند. او همه جا با من میآید.
نام واقعی او سیپی اولورون Zippi Oloron است ــ زیرا او از شهر کوچکی در فرانسه به نام اولورون میآید. او آنجا داخل یک ویترین خاک گرفته قرار داشت و اندوهگین دیده میگشت، زیر هیچکس از او مراقبت نمیکرد. با این وجود او چیزی بت مانند در خود داشت ــ : او زرد روشن بود و خطوط سبز صورتش دائم پوزخند میزدند، بعنوان لباس برایش چیزی مانند کت بلند فرهنگیان فرانسوی رنگ آمیزی کرده بودند. بر روی سرش قیفی بلند، نوک تیز و قرمز رنگ قرار داشت. من آن را فوری خریدم.
از اولورون چیز زیادی ندیدم ــ من تمام روز را به باد کردن سیپی میپرداختم. فوری به من اطلاع داد که او سیپی نام دارد، خوشبختی میآورد و شغل او خدای سفر بودن است.
آدم میتوانست او را به هزار نوع باد کند. میشد او را سریع باد کرد، طوریکه ما هر دو در اثر تقلا کاملاً چاق میشدیم ــ آدم میتوانست ملایم در آن بدمد، به اصطلاح خش خش وار ... بعد او چیزهائی را یاد گرفت، او میتوانست، اگر او را به آن شکل درمیآوردی، خبردار بایستد یا دستها را در پشت به هم قفل کند، آخ! و بعد وقتی او دیگر بخاطر فشار زیاد آتمسفر نتواند بیش از این طاقت بیاورد هر دو بازوی کوتاه و چاق شبیه بع سوسیسش دوباره سریع به جلو میآیند.
سیپی اما ارزش اعتبار کاملش را در لورد Lourdes نشان داد.
من بخاطر به زمین افتادن یک پایم مجروح شده بود و باید به لوردس بازمیگشتم، تا بگذارم یک پزشک پایم را جراحی کند. به منبع معجزه اعتقاد چندانی نداشتم ... دکتر، یک مرد توانا و آراسته، جراحی کرد، پانسمان نمود و برایم ده روز استراحت کامل در بستر تجویز کرد. سیپی همشیه همراهم بود.
او حاکم تمام خانه بود. او روی سر میایستاد، همه چیز را با من میخواند، به او غذا میدادم و تمام تردستیهایش را ناگهانی انجام میداد. شبها زیر لحاف میخزید، و یک بار نزدیک بود که او را به همراه پایم پانسمان پیچی کنم. دکتر گفت: "این دیگر چیست ــ؟". من گفتم: "این ... هوم ... این یک عروسک است!". (چیزی که یک توهین به مقدسات بود. سیپی یک عروسک نیست.) دکتر از بغل با ترس به من نگاه میکرد، طوریکه شاید من بجز جراحی پا به معالجه دیگری هم محتاجم. نه، متشکرم.
سیپی در سفر برایم شانس میآورد ــ این ثابت شده است. چمدانی که دیگر نمیتواند با قطار سفر کند، به این دلیل که چون او ــ همیشه دوباره از نو ــ به موقع تحویل داده نشده بوده است، از طریق اسرارآمیزی آهسته میآید؛ قطارهائی که تأخیرهای سنتی دارند سر موقع میرسند، و او، این قدرتمند، حتی باعث گشت که گارسون یک قهوه مناسب و معقول به من بدهد. در این وقت ما هر دو افتخار میکردیم.
سیپی دوست ندارد در چمدان بزرگ سفر کند، او در کیف دستی من زندگی میکند. او فقط کمی آب دندانپزشکی مینوشید، در غیر این صورت رفتارش کاملاً مؤدبانه است، و همچنین خدای سفر نمیخواهد که کسی برایش قربانی کند. فقط او بعضی اوقات ــ من آن را در قلبم احساس میکنم ــ میخواهد خارج شود. بعد کیفم را باز میکنم، او را درمیآورم و باد میکنم. بعد او اجازه دارد از پنجره به بیرون نگاه کند. اگر خانمهای جوان در کوپه باشند، آنها این کار را یکی از مسخرهترین شکل رابطه بر قرار کردن به حساب میآورند و دیگر اصلاً به من نگاه نمیکنند. اگر خانمهای مسنی باشند، بنابراین در آنها غریزه مادری بیدار میگردد، و یک خانم واقعاً مهربان و دوستانه میخواست اجازه دهم که سیپی پیشش برود. اما سیپی نمیخواست.
سیپی خیلی مقاوم و دلیر است. در بین راه بازل Basel به برن Bern او را یک بار زیر صندلی جوان ترسوئی هل گذاشتم، او وحشت میکند، انگار که میمون وحشیای او را گاز گرفته است، و سیپی را به گوشهای پرتاب میکند. من او را ساکت برمیدارم و کمی به او غر میزنم ــ در این وقت جوان کوپه را ترک میکند و نمیخواست دیگر چیزی از جریان بداند.
آدم میتواند سیپی را به لوله گاز هم وصل کند، اما این کار چندان ظریفی نیست، و او هم از این کار خوشش نمیآید. من وقتی او خواهشهایم را برآورده نمیسازد گاهی او را به این کار تهدید میکنم. او از این کار بی نهایت وحشت دارد: وقتی او از گاز پر باشد، کلهاش مانند توپ پلاستیکی کهنهای دیده میشود، با ترکهای اندکی، و بعد صدای خنده تمسخرآمیزش متشنج شنیده میگردد، او فقط با تقلا میخندد، برای ضایع نشدن. بعلاوه او میتواند تمام زبانهائی را که ما نیاز داریم تا اندازهای صحبت کند: فرانسوی، انگلیسی، سوئیسی و زمخت ــ و حالا من دندانهای رنگ آمیزی شدهاش را پاک میکنم، او دیگر بی دندان است، و از این به بعد میتواند دانمارکی هم حرف بزند.
من به ندرت او را میپرستم، ما هر دو به همدیگر اعتقاد زیادی نداریم. گرچه او در حقیقت بعنوان بت خانگی مصرف میگردد ــ اما عاقبت هنگام مواجب ... او یک خدا است، ما با هم خودمانی هستیم و همدیگر را «تو» خطاب میکنیم؛ وقتی به شهر بیگانهای میرسیم، من هنگام باز کردن چمدان میگویم: "خب، تو ــ سیپی ...!" و سپس او پوزخند میزند. ما بیش از حد به هم نزدیکیم، که بخواهیم نقش آدم مذهبی و خدا را بازی کنیم ــ برای اینکار فاصله ضروریست. عجیب است، وقتی آدم یک خدای خندان مانند سیپی را مدتی طولانی تماشا کند، بعد چهره خندان ابتدا به ماسکی مبدل میشود، سپس به توپ نقاشی شدهای، بعد غیر قابل تحمل و ناگهان کاملاً جدی میگردد. حالا همه چیز برای او بی تفاوت میگردد ــ او بی حرکت میماند، به کجا میخندد این جوانک ــ؟
من به او حسادت میورزم ــ او چیزی میبیند که من نمیدانم. شبها گاهی پنهانی استراق سمع میکردم؛ یک بار به بطری ویسکی تکیه داده بود و من از گوشهای به او نگاه میکردم. شاید بتوانم حالا کشف کنم که او به چه میخندد ... اما وقتی من پنج دقیقه و ده دقیقه ایستادم، دراین وقت دیدم: او مدتهاست متوجه من شده است و به من و مانند قبل به آن ناشناخته بزرگش میخندید.
ببین چطور میخندد! کافیست ــ ساکت باش. به زودی، وقتی ما اینجا در این بالا در دانمارک غنی کارمان تمام شود داخل کیف میشوی و بعد مدتی قطار سر و صدا میکند، و تو کمی توسط مأمورین گمرک بازرسی میشوی ــ و سپس وقتی تو بت جاودانه و احمق خانه دوباره از خواب بیدار میشوی ما دوباره در خانهایم، نزد تو در خانه ــ در فرانسه. در پاریس.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر