نقطه وعدد.

زمانی کشوری وجود داشت که از صفرهای بسیاری تشکیل شده بود. تعداد زیادی صفرهای سالم، چاق و گرد. آنها هیچ کم و کسری نداشتند و با این وجود دارای یک کمبود بودند.
این را احساس تیرهای به آنها میگفت. اما مایل نبودند گزارش دقیقی در باره وضعشان به خود بدهند. وعده جوایزی زیاد و کوهی از طلا به کسی دادند که بتواند به آنها مشاوره دهد و راه حل این مشکل را برایشان کشف کند.
بی فایده!
در این وقت یک مجمع عمومی برگزار میکنند.
ممکن است که این مجمع آن چیزی را بیابد که تک تک در آن مؤفق نشده بودند.
مدت زیادی میز سخنرانی خالی میماند. عاقبت یک صفر مانند حباب صابون از پلهها به سمت منبر سخنرانی بالا میرود.
هوپ، هوپ، هوپ، بعد او در پشت میز خطابه بود!
فقط پا درازها میتوانند چنین چالاک باشند.
و او با صدائی که میشد آن را تا دوردست شنید شروع یه صحبت میکند. زیرا آدم آنچه را که یک صفر میگوید میشنود.
و تمام بازار به سمت او به حرکت میافتد، طوری که بسیاری از برجستهترین صفرها در آن شلوغی گرفتار آمده، بدبختانه میترکند و میمیرند.
صفر اما بدون مردد گشتن تکرار میکند:
"همصفران!
من یک مبتدیام، یک مبتدی کاملاً معمولی و احمق."
لندلند موافقانه.
"اما اتفاقاً تازه کاران گاهی بهترین افکار را دارند. من میدانم که ما چه کم داریم."
در این لحظه سخنران مکث بلند هنرمندانهای میکند تا وزوز انتظار را لذتبخشتر درون خود بکشد.
حالا او دوباره ادامه میدهد:
ما تقریباً شصت میلیون نفریم. اما اگر تا بی نهایت هم مدام زاد ولد کنیم باز به این ترتیب تا ابد عددی نخواهیم گشت.
ما یک عدد کم داریم.
یک پادشاه."
در حالی که او هنوز صحبت میکرد یک عدد به آنجا سفر میکند، یک عدد یک واقعاً لاغر و رو به زوال. او یک خریدار بود، با تکیه بر عصایش به میان برلینیها میرود و مشغول تماشای این خلق کوچک میگردد.
صفرها به محض دیدن او به سمتش هجوم میبرند و از او خواهش میکنند: "خواهش میکنیم، لطف کنید و پادشاه ما شوید!"
خریدار از جیب راست شلوارش شیشه محتوی مایع زرد تیره رنگی خارج میسازد، یک جرعه جانانه از آن مینوشد، چوب پنبه را با کف دست دوباره درون شیشه محکم میکند و آن را داخل جیب میگذارد.
بعد دهانش را پاک کرده و میگوید: "خب باشه، من نمیخواهم حرف شما را زمین بزنم!"
آنگاه کلاه نمدی واقعاً کهنهاش را از سر برمیدارد و در میان جمعیت به راه میافتد:
"یک پسر فقیر کارگر که سه روزی میشد یک قاشق غذای گرم هم نخورده بود درخواست کمک کوچکی میکند."
این اولین مالیات در کشور بود.
کشورهای همسایه از این رخداد میشنوند و آنها هم برای خود یک رقم تجویز میکنند.
حالا کشورهائی هم وجود داشتند که در آنها صفرها و اعداد تا حال در کنار یکدیگر در صلح زندگی میکردند. این اعداد شهادت دادند که ابداً مایل نیستند نه خود را بالا بکشند و نه خود را زیر دست بشمرند.
"ما برای رهبری احتیاج به عددی نداریم، ما خودمان برای خود کافی هستیم."
اما آنجا گفته میشود:
"اگر این باب میلتان نیست گرد و خاک را از پاهایتان بتکانید و بروید، زیرا ما میخواهیم در جهان اهمیت پیدا کنیم و فقط وقتی میتوانیم مؤفق شویم که یک عدد در رأس خود داشته باشیم ــ اگر هم که عددی لاغر باشد."
صفرها به این واقعیت که ارقام جمهوریخواهی به نام پرزیدنت هم وجود دارند فکر نکردند و خود را در بیهودگی خویش بیشتر باد میکردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر