جغد.(1)

ازدواج برت در یوسی جشن گرفته شد. والدین عروس باید یک کابوس بوده باشند. خانم کالو، یک بانوی ممتاز و باریک اندام، در لباسی کاملاً بنفش، با شال ملیله دوزی شده گرانقیمتی به دور گردن پی دار، شوهرش، کوچک و چاق، با چهره گلگون کودکانه، مردی که با همسرش با احترامی کودکانه رفتار میکرد. او برای این رفتار خود دلیل داشت، زیرا ناراحتی وجدان هرگز ترکش نمیکرد. زنش ثروتمند بود و او زندگی را به بطالت میگذراند و در نزد تمام بانوان محبوب بود. خیانتهای کوچک زناشوئی او بر سر زبانها بود. بعد من عکسهای عروس و داماد را میبینم. ژول کالو، با سر طاس و ناخشنود به اطراف نگاه میکرد؛ کت او ابریشمی بود، اما کفش زمختش مناسب نبود. برت در کنار او لبخند عجیبی در گوشه لب داشت. زن عمو آمهلی میگوید که این لبخند همیشه وقتی که داماد با او مهربان میشد، دستهایش را میبوسید یا مویش را نوازش میکرد در گوشه دهان برت ظاهر میگشت. من در باره این لبخند خیلی فکر کردم، زیرا برایم عجیب به نظر میرسید، گرچه من ابتدا علت شفاف آن را درست درک نمیکردم. اما بعد آن را فهمیدم. این لبخند، خیلی ساده، لبخند کودک کوچکی بود که مدتی طولانی در تاریکی در وحشت به سر میبرده و ناگهان درخشش آرامبخش چراغی را میبیند که مادر در دست دارد. سپس امنیت پدید میآید. دوران کودکی برت ناامن بوده و باید هنوز خاطره خانواده دربان پاریسی و مزرعه در پرووانس در او خیلی زنده باشد. و آیا خانه عمو لئون واقعاً امنیت داشت؟ دکتر درآمد خوبی داشت، مخصوصاً در اوایل، اما او مهماننواز بود و هیچ پساندازی نداشت. آیا باید برت معلم باقی میماند و تا آخر عمر با حقوق اندکش از این دو فرد سالخورده حمایت میکرد؟ ژول امنیت بود، ژول سر طاس که عمو لئون همیشه او را مسخره میکرد. ژول یعنی یک آپارتمان، یک درآمد مطمئن، دیرتر یک ویلا، و شاید هم یک ماشین. من از برت خوشم نمیآمد، با این حال اما ازدواج کردنش قابل درک بود. مراسم ازدواج در کلیسا در یوسی انجام گرفت و کشیش لبلاک عهدهدار سخنرانی گشت. زن عمو آمهلی ارگ مینواخت. عمویم مدت درازی فکر کرد که آیا عادت دهساله خود را بشکند و آشکارا به کلیسای پروتستانت برود، اما بعد تصمیم گرفت که به خود وفادار بماند. او منتظر میماند تا همه در کلیسا جمع میشوند، سپس با احتیاط و دزدکی از درب باز داخل میشود، خادم کلیسا مانند همیشه برایش یک صندلی در پشت ارگ قرار میدهد و او از آنجا پنهانی مراسم ازدواج را تماشا میکند. تعداد اندکی دعوت شده بودند، مردم در باغ خانه دکتر غذا میخوردند. پدر و مادر کالو به علت سخنرانی بی پرده عمویم در سر میز شام کمی شوک زده شده بودند، اما آن را مخفی میساختند. در غیر این صورت جشن بدون حادثه دیگری جریان یافت. زوج جوان برای ماه عسل به ریویئرا  Riviera رفتند. یک ایده نسبتاً غیر معمولی، زیرا فصل تابستان بود.
و بعد به آن دو فرد سالخورده یک سال آرامی هدیه میگردد، یک پائیز سخت با گلابیهای فراوان در باغ رو به زوال و ضرب نوازی سقوط شاهبلوطهای هندی در شبهای طوفانی، یک زمستان، با سوتهای شاکی باد به دور خانه، و یک بهار گرم با سر و صدای نمناک باد گرم. در تابستان اما ضربه پس از ضربه شروع میگردد.
پزشک جدید، دکتر ترمویه Trémoillère ثروتمند بود. او برای خود خانهای میسازد، همچنین یک ماشین برای خود تهیه میکند. بر سر زبانها میافتد که او مدرنتر از کورفویزر سالخورده است. حالا عمو لئون من هنوز پزشک منطقه بود، اما حقوق ثابتی که بجز خانه برای کارش میگرفت به اندازه کافی اندک بود. کار طبابت او کمتر میگردد. همه پساندازش برای جهیزیه برت خرج گشته بود. به ملامت همسرش چنین جواب میدهد: "وقتی آدم کاری را انجام میدهد، باید آن را درست انجام دهد". بعد اما یک شهردار و افراد جدیدی به شورای شهر وارد میگردند، و عمویم باید خانه را در سی و یکم ماه دسامبر ترک میکرد. او به آن خانه که سی سال در آن زندگی میکرد وابسطه بود. خانه ساختمانی قدیمی از دوره باروک بود، پوشیده شده از گیاهان بالارونده و محل خوبی برای زندگی کردن. عمویم به گدائی میرود، گرچه این کار برایش سخت بود. گدائی شاید اغراقآمیز باشد، او برای خانه خریداری جستجو میکرد که اجازه دهد او و همسرش بعنوان مستأجر در آن بمانند و او حاضر بود با کمال میل اجاره ماهیانه خانه را بپردازد، تا ــ آنطور که عمویم میگفت ــ "تا اینکه من گل قاصدک را از ریشه بجوم" و منظورش تا آخر عمر بود. اما او کسی را پیدا نکرد. شهردار پیر از جنگ صحبت میکرد (جنگی که تازه آغاز شده بود)، از ناامنی زمانه، برت نمیخواست از پدر و مادر همسرش کمک بخواهد و میگفت: "تو میفهمی پاپا، من نمیتونم این کار را بکنم. بعد آنها همیشه به من سرکوب خواهند زد که پسرشان میتوانست با همسر خیلی بهتری ازدواج کند. آنها از تو خوششان نمیآید، من این را احساس میکنم. از دست من کاری برنمیآید، تو باید خود را برای رفتن از آن خانه آماده کنی."
هنگامیکه عمو لئون شب از شهر بازمیگردد تکرار میکند "آماده کردن!". گرچه او به آرایشگاه رفته بود، اما موی سفید سر گردش آشفته بود. او میگوید: "میخواهد هر ماه به ما صد فرانک بدهد. ما باید با صد فرانک زندگی کنیم. و خانواده کالو ویلا دارند. شاید برت هم آنجا راحت نباشد"، او آهی میکشد. زن عمو آملهلی در چشمهایش اشگ جمع گشته و کمی احساساتی شده بود. من از رفتار برت خشمگین بودم. بعد به پنجره ضربهای میخورد. عمو لئون دستمال سیاهی برمیدارد و آن را روی چراغ میاندازد. لولای پنجره جیغی میکشد، یک سایه سیاه به درون اتاق میجهد؛ زن عمو آملهلی ساکت از اتاق خارج میشود و با بشقابی با یک قطعه گوشت دوباره بازمیگردد. جغد بر روی میز چمباته میزند، بسیار آرام و بسیار عاقلانه و با نجابت فراوانی گوشت را میخورد. عمو لئون میخندید. "پرنده آتنا Athene"، او حرف ت آتنا را با لهجه انگلیسی بیان کرد، و او الهه حکمت را هرگز طوری دیگر نمینامید، چیزی شبیه به مینرو Minerva. "این جغد برایمان باقی مانده است. من کنجکاوم که آیا او پیش ما خواهد ماند." در این لحظه جغد سرش را تکان میدهد، منقار خمیده در سینه پوشیده از پرهای انبوهش ناپدید میشود، بعد دوباره ساکت مینشیند و شبیه یک گلوله سنگی میگردد. ناگهان به پرواز میآید، صداهائی از خود ایجاد میکند که شکایت ضعیف گربه جوانی را یادآوری میکرد، به پرواز میآید و با بالهای گشوده چند بار به دور اتاق میچرخد و سپس از پنجره خارج میگردد. بر روی درختی تمام شب را شکایت میکرد. آوای او نه وحشت انگیز بود و نه مزاحمت ایجاد میکرد، بلکه بیشتر آرامبخش بود. من عمویم را فقط یک بار در حال گریه کردن دیدم. و آن زمانی بود که در روزنامهها این خبر درج شده بود: کتابخانه بزرگ در لوون در آتش سوخت. او در حالیکه اشگ بر گونههایش جاری بود زیر لب زمزمه میکرد: بربرها جوانیاش را سوزاندند. بعد به خودش لعنت میفرستد، چند شوخی در باره احساساتی بودن خود از دوران تحصیلش تعریف میکند، شوخیهائی که فکر میکرد باید بامزه باشند. اما آنها خسته کننده بودند. مادر ژول کالو در ماه اکتبر فوت میکند و تمام ثروت خود برای پسرش به ارث میگذارد و او را ملزم میسازد به پدرش تا پایان عمر یک مستمری بپردازد.
عمو لئون پس از خواندن آگهی وفات در روزنامه خوشحال گشت و گفت: "حالا همه چیز خوب میشود. حالا برت میتواند خانه را بخرد." اما وضع طوری دیگر گشت. برت نامهای مینویسد (او حتی خودش نیامده بود)، در نامه اظهار کرده بود که شوهرش نه تنها سودی نبرده بلکه باید حتی بار سنگین مالی مختلفی را بر دوش بکشد. اما او آماده است که به پدر و مادرش تا حد امکان یاری رساند. حتماً یک آپارتمان ساده در یوسی پیدا خواهد گشت. عمو لئون دو روز تمام کلمهای حرف نزد. او صبحها و شبها به روستا میرفت، در آنجا پیش رایموند یک شیشه آبجویش را مینوشید، بسیار سرفه میکرد، به ویژه در شب. هنگامیکه زن عمو آملهلی او را یک بار "مرد پیر بیچارهام" خطاب کرد، او فوراً عصبانی گشت، خشمش را با سکوت و تهدید نشان میداد. بیشتر ترجیح میداد شبها کنار شومینه چمباته بزند، در تاریکی به آتش خیره میگشت (ماه اکتبر سرد بود) و گاهی چشمهایش را به سمت جغد که بر لبه شومینه درست همان نقطهای که ساعت شماطهدار کوچک خرد گشته قرار داشت نشسته بود بالا میبرد.
او در این زمان به صورت عجیبی با کشیش لابلاک رفت و آمد میکرد. کشیش مرد سالخورده آرامی بود، گیاهخوار و از نوشیدن الکل پرهیز میکرد، تمام علائم مشخصهای که عمویم روحاً با آنها مخالف بود. با این حال او این مرد پاکدامن که در اصل، و مخصوصاً در باره دیگران نظرات خوبی داشت را خیلی خوب میفهمید. به همین خاطر هم باعث شگفتیام شد که او در گفتگوهای خود با عمویم بسیار پرخاشگرانه و حتی بسیار کینه جویانه بر علیه برت حرف میزد. اما او این کار را خبیثانه انجام میداد و در این حال چشمهایش را در پشت پلکهای سنگینش مخفی میساخت. عمویم ابتدا با او موافق بود و سخت و تلخ بخاطر ناسپاسی بشریت شکایت میکرد، بدون دریافت هر گونه پاسخی بجز: حالا وضع اینطور است، این قشنگ نیست، اما ... و بعد آقای لبلاک از جهتی دیگر به شخصیت برت حمله میبرد. در این وقت باز هم عمویم او را تأیید میکرد، تا اینکه آقای لبلاک با ستایش از نوع معالجه هومئوپاتی (من هنوز صدای تیز و آهستهاش را میشنوم: "دکتر عزیزم، هیچ چیز نمیتواند به شما کمک کند، این فقط تلقین نیست، حتی اسبها هم توسط قرصهای گراف ماتی سالم میشوند") او را چنان عصبانی ساخت که عمو لئون به محض اینکه از برت صحبت میشد شروع به پشتیبانی از او میکرد. در ابتدا بی میل، اما بعد با حرارت، تا اینکه او شبی توضیحی میدهد که معنای آن چنین بود: نسل آینده همیشه خود را موظف احساس میکند دقیقاً عکس آن چیزی را انجام دهد که نزد پدر و مادر خود دیده است. کودکان مردم خسیس معمولاً دست و دلبازتر و پسران مردم الکلی پرهیزکارترند (او با خم کردن کمرش اضافه میکندد که مقصود او شخص معینی نمیباشد ــ و کشیش معذرتخواهی او را با خنده محوی پاسخ میدهد)؛ حالا او، دکتر کورفویزر، همیشه با کمال میل ولخرج بوده و پسانداز نکرده، شاید پیش برت بر عکسش اتفاق افتاده باشد. آدم مثالهای زیادی را میشناسند که اتفاقاً مردم ثروتمند خیلی ترسوتر از مردم فقیر پول خرج میکنند. چه کسی انعام بیشتری میدهد، میلیونر یا کارگر سخت کار؟ کشیش لبلاک باید یک بار از گارسونها بپرسد. به این جهت تعجب ندارد اگر برت حالا که ثروتمند شده است ناگهان به پسانداز کردن روی آورده باشد. خوب حالا چنین است، و از نظر انسانی کاملاً قابل درک. اما او مایل است به آن بیفزاید که درک یک عمل به معنای بخشیدن آن عمل نمیباشد ...
در این نقطه کشیش خیلی آرام حرف او را قطع میکند: او بیشتر از این هم اصلاً انتظار ندارد، برای او این عقیده کاملاً کافیست، و او خشنود است از اینکه توانسته دکتر را به یک دیدگاه منطقی از کل ماجرا برساند. عمو لئون ابتدا سکوت میکرد، اما بعد لبهایش را جمع و دوباره آن را باز میکرد و بعد با عصبانیت میگفت: "آقای کشیش، شما باید یزوئیت Jesuit میشدید." ــ آقای لبلاک جواب میداد: "خدای من، یزوئیت؟ چرا به ایگناتیوس Ignatius مقدس زحمت بدهیم؟ آیا سقراط برایتان کافی نیست؟ من روش خود را بیشتر از او آموختم. و به نظرم میرسد که او بهتر از آن اسپانیائی به جغد شما میآید." عمویم سرش را تکان میدهد. او به سمت شومینه نگاه میکند. اما آنجا خالی بود. جغد پرنده گوشه گیری بود و مخالف هر گونه معاشرت.
خریدار خانه یک بانکدار ژنوی بود، او خانه را ابتدا در بهار لازم داشت. به این ترتیب ما شروع سال را در خانه قدیمی جشن گرفتیم. هنگام تحویل سال جدید، وقتی ساعت دوازده شب نواخته شد هر دو فرد سالخورده دست در دست هم در مقابل درب ایستاده بودند. هوا سخت سرد و آسمان سیاه بود، اما صدای ناقوس بزرگ از سنت پیر St.Pierre در میان شب کاملاً شفاف طنین میانداخت. بعد ما شراب نوشیدیم. عمویم میگوید "سی سال، عزیز من" و گیلاس به گیلاس همسرش میزند. در این وقت جغد با منقارش به شیشه پنجره میکوبد.
عمویم در بهار به آپارتمان کوچکی خارج از روستا اسباب کشی میکند. او فقیرانه زندگی میکرد، او را از پزشک روستا بودن عزل کرده بودند، بیماران اندکی پیشش میرفتند و او از آنها پول دریافت نمیکرد. یک روز یکشنبه در اواخر ماه ژوئن برای دیدارش رفتم. نزدیک غروب بود و فقط زن عمویم در خانه بود. او ناآرامی میکرد، زیرا شوهرش از دو ساعت پیش از خانه خارج شده و برنگشته بود. او برایم تعریف کرد که عمویم خیلی پیر و شکسته شده است؛ در این سال برای اولین بار کاملاً آشکارا به خطابه خوانی آقای لبلاک رفته است. نه به این خاطر که بخواهد به دین تازهای وارد شود؛ از این گذشته، آیا برایم عجیب نبوده که او با وجود ایمان متفاوت همیشه چنین خوب با لئون خود کنار آمده است؟ من اما آن را اصلاً عجیب نمیدانستم. آنها خیلی مناسب همدیگر بودند. زن عمو آملهلی سرش را تکان میدهد. سپس دوباره نگران میگردد: نمیدانم لئون کجا مانده است؟
شب تابستانی لطیفی بود، و ابرهای سفید تنبلی که در پشت آنها خورشید ایستاده بود کنارههای نقرهای رنگ داشتند. من پیرمرد را مدت طولانیای جستجو کردم، اما خیابانها خالی بودند. فقط از راه خیلی دور صدای موتور ماشینی به گوش میآمد. هوا تاریک میشود و من هنوز به دنبال هیکلی خم گردیده میگشتم. سپس در سمت راست خیابان یک مسیر چمنی میبینم که از میان دو مزرعه گندم عبور میکرد. و من بر روی این مسیر پوشیده از چمن عمویم را پیدا میکنم.
او بر روی زمین دراز کشیده و پالتوی تا کردهاش را زیر سر گذارده بود، و در سمت راست و چپ او ساقههای گندم قرار داشتند که بر روی تعدای از آنها خالهای قرمزی نشسته بود. بر بالای سر عمویم اما بر شاخه درخت گلابی جغد نشسته بود.
هنگامیکه کشیش لبلاک پیشنهاد کرد که بر سنگ گور دکتر پیر مجسمه یک جغد بنشانند، فقط با مخالفت روبرو گشت. مردم معتقد بودند که این کفر است، و چون او فقط از طرف من حمایت شده بود بنابراین با پیشنهادش مؤافقت نگشت. در ضمن برت باآنکه در گرابوندن Graubünden بود در خاکسپاری شرکت نکرد. زن عمویم یک سال بعد در خانه سالمندان فوت کرد. برت یک دختر کوچک به دنیا آورد، اما کودک زیاد زنده نماند. ما نمیخواهیم حالا از تلافی عدالت صحبت کنیم، این چیزها مسائل حساسی هستند. بخصوص چون برت ظاهراً خیلی خوشبخت است. او دارای یک ماشین و دو سگ شکاریست.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر