ترانه.

در سالن هتل.
ما ساعت پنج دقیقه قبل از شش و نیم بعد از ظهر در سالن هتل بزرگی نشسته بودیم که در آنها همیشه مانند فیلم دیده میگردد. همصحبتم پزشک مغز و اعصاب است و ما پس از خاتمه کارش مشغول نوشیدن چای کم رنگ گرانبهائی بودیم.
او میگوید: "ببینید، چیزی بجز تمرین نیست. انسانها در اینجا میآیند و میروند ــ مردها، زنها، آلمانی و خارجی، مهمانها، مراجعین ... و هیچکس آنها را نمیشناسد. من اما آنها را میشناسم. یک نگاه ــ خیلی ساده است وقتی که آدم خود را کمی با روانشناسی مشغول کرده باشد. من آدمها را مانند کتاب ورق میزنم و میخوانم."
من از او میپرسم: "چه میخوانید؟"
او با چشمانی تنگ کرده به اطراف مینگرد و میگوید: " فصلهای کوچک و کاملاً جالب را. هیچ معمائی اینجا نیست ــ من تمام آنها را میشناسم. خواهش میکنم از من بپرسید."
"خب ... برای مثال: آن مرد چه کاره است؟"
"کدام مرد؟"
"آن آقای مسن ... با گونههای ریشدار ... نه، او نه ... بله، او ..."
"او؟" او حتی یک لحظه کوتاه هم فکر نمیکند.
"او ... همانطور که میبینید آن مرد شباهت زیادی با پادشاه قدیمی فرانس یوزف Franz Joseph دارد. حتی میتوان گفت که او انعکاس واقعی پادشاه میباشد ــ او مانند ... او مانند نامه رسان پیری دیده میشود که مردم او را خوش قلب میدانند، زیرا او برایشان نامهها را میآورد. رفتارش ــ جذابیتش ... من حدس میزنم که این مرد کارمند پیشین دربار وین Wien بوده است ــ یک کارمند عالیرتبه. باید سقوط هابسبورگ Habsburg برایش خیلی سنگین بوده باشد، خیلی سنگین. بله. اما فقط تماشا کنید که چگونه او با گارسون صحبت میکند: او یک اشراف زاده است. بی تردید. یک اشراف زاده. تماشا کنید ــ در این مرد یک محل رقص است؛ وین؛ فرهنگ بسیار قدیمی اتریش؛ مدارس بالائی که آنها گذراندهاند ــ Bella gerant alii, tu felix Austria nube ... مطمئناً یک عالیجناب است ــ یک والامقام. بله اینطور است."
"حیرت انگیز. واقعاً ــ حیرت انگیز. شما اینها را از کجا میدانید؟"
او لبخند بسیار چاپلوسانه‎‎ای میزند تا حقیقتاً احساس تملق کند؛ چه خودپسند باید این مرد باشد! ــ "همانطور که به شما گفتم این یک تمرین است. شغلم این را به من آموخته است ــ من شرلوک هلمز نیستم، یقیناً نیستم. من یک پزشک اعصابم، من هم مانند بقیه هستم فقط با تفاوت یک نگاه. با این نگاه." و با خشنودی سیگار میکشد.
"و آن خانم در آن پشت؟ خانمی که در کنار میز نشسته و به نظر میرسد انتظار کسی را میکشد ــ ببینید، او مرتب به سمت درب نگاه میکند ..."
"او؟ دوست عزیز، شما اشتباه میکنید. خانم انتظار نمیکشد. حداقل در اینجا انتظار کسی را نمیکشد. او منتظر است ... بله، او منتظر است. او انتظار معجزه را میکشد. اجازه بدهید ... یک لحظه ..."
او یک عینک یک چشمی از جیب جلیقهاش خارج میسازد و آن را روی بینیاش میگذارد.
"او ... بله او فاحشه بزرگیست که مانندش هنوز در این جهان فقیر وجود دارد. شما میدانید که فواحش مانند کلمه در حال منقرض شدنند. رقابت بورژوازی ... بله، داشتم میگفتم: یک شهبانوی شهوت فروش. کمتر احساساتی: یک بانوی بزرگ، اما واقعاً بزرگ در جهان روسپیان. لعنت ... لعنت ... آیا این حرکت دستش را دیدید؟ او مردها را میخورد. او آنها را میبلعد. از آن زنهاست ... و در چشمان ــ فقط به چشمانش نگاه کنید ... آنها را دقیق نگاه کنید ... در چشمانش اندوه مبهمی نشسته است، یک باغ کامل پر از بید مجنون. این زن آرزوی وافری دارد؛ آرزوی برآورده گشتن آن چیزهائی را میکند که از آنها محروم بوده است. در این شکی نیست. جای سؤال اینجاست که آیا او روزی آنچه را میجوید خواهد یافت. این کار بسیار مشکلیست، آنچه را که او میخواهد ــ بسیار مشکل. او در زندگی همه چیز داشته است ــ همه چیز. حالا او بیشتر میخواهد. این کار آسانی نیست. این گام مینور Moll محجبه!! ممکن است که مردی بخاطر او خود را کشته باشد ــ این ممکن است ــ من در حال حاضر نمیتوانم با اطمینان آن را بگویم. من عالم مطلق نیستم؛ من فقط یک پزشک مغز و اعصاب هستم ... من مایلم این زن را دوست داشته بودم. من را میفهمید ــ دوست بدارم نه! دوست داشته بودم. دوست داشتن این زن خطرناک است. خیلی خطرناک. بله."
"دکتر ... شما یک گالیوسترو Cagliostro هستید ... بیماران شما چیزی برای خندیدن ندارند."
او میگوید: "به من نمیتوانند کلک بزنند. به من نه. دیگر چه میخواهید بدانید؟ حالا که ما به این کار مشغولیم ..."
"او! بله، آن مرد چاق که حالا بلند شد ــ او میرود، نه، او دوباره برمیگردد. همان مرد که صورت سرخی دارد. او چه میتواند باشد؟"
"خب، شما چه فکر میکنید؟"
"بله ... هوم ... امروزه همه شبیه به هم هستند ... شاید ..."
"همه شبیه به هم هستند؟ شما نمیتوانید به خوبی ببینید ــ خوب دیدن همه چیز است. این خیلی ساده است."
"پس شما چه فکر میکنید؟"
"مرد تاجر شراب است. یا خودش مالک است یا مدیر یک کارخانه بزرگ تولید شراب. یک مرد پر انرژی و تحصیل کرده؛ یک مرد با ارادهای قوی ــ مردی که به ندرت میخندد و با وجود نوشیدن شراب به طنز چندان اهمیتی نمیدهد. یک مرد جدی. یک مرد کسب و کار. تسلیم ناپذیر. از ازدحام جمعیت متنفر است. یک مرد با ابهت. بله او چنین مردیست."
"و آن زن؟ آن بانوی کوچک اندام که عادی دیده میشود؟
"چطور میتوانید چنین چیزی بگوئید؟ این (عینک یک چشمی را روی بینی میگذارد) یک خانم خوب و معقول شهرستانیست ... (عینک را دوباره درون جلیقه میگذارد) ــ یک خانم خوب، مادری با حداقل چهار بچه رشد یافته در خانوادهای خرده بورژوا ــ هر یکشنبه به کلیسا میرود ــ برای شوهرش غذا میپزد، پیراهن و شلوار بچههای شیطانش را وصله میزند ــ همه چیز دارای نظم است. او وفادار و صادق است و یک بند انگشت هم از آن کنار نمیکشد ... او نه."
"دکتر، و آن مرد، آنجا؟"
"ببینید ــ او نمونهای از مرد پول ساز زمانه ماست. یک نمونه کامل. من میتوانستم داستان زندگیش را برایتان تعریف کنم ــ روح این انسان به وضوح در برابر من قرار دارد. یک قاپ زن. یک آدم سخت بردبار در برابر مشکلات. او اجازه نمیدهد مجبورش سازند. وقتش را به بطالت با چیزهای جزئی نمیگذراند؛ کتاب نمیخواند؛ بجز به کسب و کارش هیچ چیز برایش به لعنت خدا هم نمیارزد. شما اینجا یک اروپائی آمریکائی شده را میبینید. روابط با زنها ــ آه خدای من! ــ ساعت شش شده است ... عصبانی نشوید ــ اما من یک قرار ملاقات فوری دارم. من باید فوراً یک تاکسی بگیرم. صورت حساب ..." گارسون میآید، پول را میگیرد و میرود. دکتر بلند میشود.
من به شوخی میگویم: "چقدر به شما بدهکارم؟"
"غیر قابل پرداخت ــ غیر قابل پرداخت. خوش باشید! پس ... تا بعد!" و میرود.
و در این وقت کنجکاوی به سراغم میآید، هنوز همه افراد تجزیه و تحلیل شده آنجا نشسته بودند ــ همه. من پیش دربان هتل که از محل کارش میتوانست سالن را خیلی خوب زیر نظر داشته باشد میروم. من با او صحبت میکنم و مقداری پول کف دستش میگذارم. و پرسیدم. و او جواب داد. و من گوش سپردم:
مرد درباری از اتریش یک فروشنده چرخ خیاطی از گلایویتس Gleiwitz بود. فاحشه بزرگ با اندوه مبهم در چشم خانم بیماشتاین Bimstein از شیکاگو بود ــ حالا شوهرش هم به او ملحق میشود، بدون هیچ شبهای آقای بیماشتاین. نماینده کارخانه بزرگ شراب سازی دلقک معروف گروک Grock بود. مادر وفادار و صادق مالک یک بنگاه مهماننوازی در مارسی Marseille و مرد پول ساز یک شاعر بود.
و فقط روانشناس یک روانشناس بود.
***
ترانه.
آنجا کشوریست ــ کشوری کاملاً کوچک ــ
نامش ژاپن است.
خانهها ظریفند و ساحل ظریف
و لطیف بانوی ریز اندام.
درختان به بزرگی تربچه در ماه می.
برج بتکده به درازای تخم مرغ ـ
تپه و کوه
مانند کوتوله کوتاه.
سبک میروند این قامتهای ظریف در خزه،
آدم از خود میپرسد: آنها چه میتوانند باشند؟
در اروپا همه چیز بسیار بزرگ میباشد، بسیار بزرگ و
در ژاپن همه چیز بسیار کوچک است!

یک گیشا آنجا نشسته است. مویش مانند لاک میدرخشد.
گل رز آهسته عطر میافشاند.
در برابرش ایستاده گپ زنان در روزی آفتابی
ملوانی قوی و جوان.
و او به این کودک ابریشمی شرح میدهد
که چه بزرگ هموطنانش میباشند.
خیابانها و سالنها
هرمی شکل و عظیم.
و حالا کوچولو شگفتزده میگردد ــ
با خود میاندیشد: آیا آنجا چگونه میتواند باشد؟
در اروپا همه چیز بسیار بزرگ میباشد، بسیار بزرگ ــ
و در ژاپن همه چیز بسیار کوچک است!

آنجا یک جنگل است ــ یک جنگل بسیار کوچک ــ
شبانه ساعات غروب میکنند.
گوش کن! چگونه غوغای پرندگان کمرنگ میشود ...
گیشا و او ناپدید میگردند.
مغرب ــ مشرق ــ لب بر لب ــ
وه چه میثاق طبیعی و قومیای!
کبوتر نر، بغبغو کنان میخواند.
پرستو، میلرزد.
و یک گیشا خزه را نوازش میکند،
در چشمهایش یک شعله، یک نور ...
در اروپا همه چیز بسیار بزرگ میباشد، بسیار بزرگ و
در ژاپن همه چیز بسیار کوچک است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر