در روز والنتاین همه عاشق می‌شوند، من دیوانه.

آیا تا حال به این ضربالمثل عمیقاً فلسفی "مثل گاو به دنیا میآید و مثل گوساله هم از دنیا میرود" فکر کردهاید.
احتمالاً مایلید قبل از پاسخ به این سؤال به من تذکر دهید که صحیح این ضرب المثل "مانند گاو به دنیا آمدن و مانند خر از دنیا رفتن" یا "مانند خر به دنیا آمدن و مانند گاو از دنیا رفتن" است.
اما قبل از اینکه شما به خودتان زحمت دهید باید به عرضتان برسانم که اولاً این موجودات همگی از یک خانواده‌‌‌اند، چهار پا دارند، دم دارند، سم دارند، دو چشم درشت، یکی شیر میدهد و دیگری سواری. و زمانی هم گوساله و کره خر بودند، ما هم زمانی کودک بودیم. حالا کمی بزرگتر شدهایم، و به ما میگویند «آقا، خانم، دکتر، مهندس» درست مانند همه گاوها که در کودکی گوساله خوانده میشوند و یا خرها که کره خر نام دارند.
ضرب المثلها برایم مهمند و اغلب به آنها فکر میکنم، اما این ضربالمثل فکرم را سالها از خود پر ساخته بود و من تازه بعد از رسیدن به دوران پیری متوجه معنی آن گشتم. شاید طول کشیدن این همه سال برای فهمیدن چنین ضرب المثلی شما را به تعجب وادارد و درک آن برای شما سخت باشد، اما آیا از خر پیری چون من که کره خری بیش نبودم توقع بیشتری میتوان داشت.
به گمانم خالق این ضربالمثل نباید آدم باشد، زیرا اگر آدم بود و مقداری هم عقل و شعور در سرش یافت میگشت باید میدانست که اولاً آدم نه گاو به دنیا میآید و نه خر، بلکه نادان و به روایتی گوساله و کره خر.
***
بسیاری از مردم عدد هفت را محترم میشمرند، اما در نزد عمل جمع و عمل ضرب عدد 2 مقدس است.
***
قرعه کشی به پایان رسید، من باید با زمان، این دشمن دیرینهام مسابقه دو میدادم.
خدا داور بازی بود.
خدا هنوز سوت شروع مسابقه را به صدا نیاورده بود که زمان شروع به دویدن میکند، من برای شنیدن صدای صوت انتظار میکشیدم و با تکان یک دست و بعد با هر دو دست به خدا اشاره میکردم و فریاد میزدم: "این چه وضعیه! سوت به صدا نیامده زمان حرکت کرد!" اما خدا انگار بازی را جدی نگرفته بود، به اعتراضم توجهی نمیکرد و پیش خود میگفت: "چه آدم ازگلی، زمان حرکت کرده و او دارد هنوز با تکان دست خود را گرم و آماده دویدن میسازد!" زمان پس از یک دور دویدن به دور میدان دوباره به من میرسد و سرزنده و بشاش هنگام رد شدن از کنارم میگوید: "نچائی" و به سرعت باد از من دور میشود.
دست تکان دادن برای متوجه ساختن خدا بیهوده بود. من هم شروع به دویدن میکنم. صد متر بیشتر ندویده بودم که زمان دوباره به من میرسد و این بار میگوید: "زرشک" و مثل برق از من دور میشود.
در حال دویدن برای اعتراض از سرد کردن روحیهام توسط زمان به گوشهای که خدا در آسمان قرار بود داوری کند نگاه میکنم: نه خدا آنجا بود و نه ابری را جانشین خود ساخته بود!
وقت را مناسب میبینم، به بهانه بستن بند کفشم از دویدن بازمیایستم و مانند دوندههای قهار خودم را با بند کفش مشغول میکنم تا وقتی زمان دوباره به من برسد بتوانم پایم را جلوی پایش بگیرم و کله معلقش سازم.
***
هر بار بهمن ماه از راه میرسد، تو مدام به گیاه بهمن گل سرخ دار میاندیشی و به نیروئی که این گل به ولد پراکنیات میبخشد!
***
من وقتی شروع به ویرایش خواهم کرد که تو بگوئی نوشتن دیگر بس است. وقتی قانون کار بگوید حالا تو دیگر بازنشستهای. و بعد من مینشینم واژهها را نگاه میکنم، زیر غلطهای املائی خط قرمز میکشم، اشتباهات گرامری را بازداشت میکنم و دستور حمام رفتن و اصلاحشان را میدهم، زیباترین رخت پر معنا را بر تنشان میکنم و مینشانمشان کنار یکدیگر و به رود میگویم بنوازد، به باد میگویم بدمد، و من شراب بدست به آواز زیبای واژها گوش میسپارم.
آری، وقتی تو بگوئی بس است.
***
خیلی از چیزها به سختی در تخیل میگنجند، مثلاً تجسم کردن خدا برای مردم بالغ و عاقل ناممکن است.
از هر که میپرسیدم الله را میشناسید، بی کوچکترین تردید و مکثی جواب میداد: معلومه که میشناسم. اما وقتی آدرس خانه الله را از آنها سؤال میکردم طوری نگاهم میکردند که انگار با دیوانهای روبرویند.
الله، رفیق کودکیام، چرا مردم محلهات اینطوریند؟! چرا کسی نمیخواهد به من بگوید خانهات در کدام کوچه و شماره آن چیست؟!
باور کن وقتی از مغازهداری که میشناختت شماره تلفن تو را درخواست کردم، اگر مشتریان مغازه به دادم نمیرسیدند و جلویش را نمیگرفتند حتماً راهی بیمارستانم میکرد، که میداند، با این شانسی که من دارم شاید هم راهی گورستان.
یکی از مشتریها که مرا  از دست صاحب مغازه نجات داده بود چند قدمی به همراهم آمد تا مطمئن شود کسی متعرضم نخواهد شد، و در این هنگام به من گفت: "مرد حسابی، تو محل ما همه الله رو میشناسن، اگه دوست داری از این محل زنده خارج شی دیگه از کسی سؤالهای بی ربط نکن، سرتو بنداز پائین و برو دنبال کارت!"
دوست دوران کودکی و جوانیم، نمیدانم چه گندی زدهای، شاید مردم محلهات فکر میکنند برای بازداشت تو آدرس خانهات را میپرسم و آنها میخواهند تو را لو ندهند! شاید هم بدهکاری به بار آوردهای و فکر میکنند به دنبال پس گرفتن پولم هستم. بگم خدا چه کارت بکند مرد، تو از همان بچگی هم آدم درستی نبودی! همه از دستت شاکی بودند، مرا بگو که میان این همه بچه محل تو را بعنوان بهترین رفیق انتخاب کردم. شاید هم سرنوشت این بود که نتوانم بعد از سالها دوباره ببینمت. هر جا هستی، در هر خانهای مستأجری، خوش باشی و سالم. من فکر نکنم به این زودی باز هم به این محل برای دیدارت بیایم. خدا به مردم محل تو یک جو عقل بدهد و برای من هم آیهای نازل کند که نامی از آدرست در آن ذکر گشته باشد.
آمین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر