محاسبه ساعات.


توقف در فِلده.
ابتدا ترمزهای زیر واگنهای دراز با صدای ژرفی شروع به آواز خواندن میکنند، سپس حرکت سریع و منظم چرخها آهسته میگردد، پنجرهها دیگر صدای خوابآور جرنگ جرنگ نمیدهند. بعد حرکت قطار سریع و السیر کندتر میگردد، حالا فقط کاملاً محتاطانه میراند ــ سپس متوقف میگردد. زن انگلیسی نه چندان جوانی در گوشه خاکستری مرواریدی رنگ کوپه نیمخیز میشود؛ او مانند میله یک نیزه باریک اندام است، خوش سلیقه و مطمئن، یک پالتوی پوست با شکوه، جورابهای ابریشمی به رنگ گوشت و کیف دستی کهنه و رنگ و رو رفتهای از ترس دزدان راه آهن. او کتابش را پائین میآورد و به بیرون نگاه میکند. او لبخند میزند ــ لبخندی پنهانی و عجیب. چه خبر است
خانواده کوچکی در کنار خانه کوچک نگهبان راهآهن ایستاده است! مرد: یک جوان قوی هیکل، با پیراهن آستین بلند، نامنظم، زیرا قطار در اینجا غیر منتظره متوقف گشته بود، سینه ستبرش از پیراهن نیمه باز پیداست، پوستش به رنگ قهوهایست، دندانهایش میدرخشند، او میخندد. زن: کاملاً جوان، خجالتی، ظریف، بلند و باریک اندام، با موهای نازک روشن. کودکی که بر روی زمین بر روی دست و پا راه میرود و دامن مادر را محکم میچسبد. هر سه به قطار نگاه میکنند. کودک دستهای کوچک و چاقش را دراز میکند و همه چیز را میخواهد: راهآهن، مردم کنار پنجره و دود سفید رنگ بر بالای لوکوموتیو را. زن جوان کاملاً شاد و تقریباً کمی ترسان به مسافرها نگاه میکند. کوپه درجه یک درست در مقابلش میایستد، نگاههای مشتاقش میگویند: مروارید! و پول، پول فراوان! و شراب! و در سالنهای شیک رقصیدن! او با کمال میل شامپاین مینوشد. نگهبان جوان راهآهن به مردم نگاه میکند و میخندد. زن انگلیسی هنوز هم لبخند میزند و ردیفی از دندانهائی بزرگ را نشان میدهد. ناگهان چانهاش قوی میگردد، و مردمک چشمهای روشنش درشت میگردند ... او با کمال میل گوشت گاو کباب شده میخورد، گوشت خوب و قوی با خردل، بر روی میزی شیک ... یک بار در رشته کوههای آلپ مردی را ملاقات کرد که پس از چهار هفته از کوهها پائین آمده بود. او مزه خاک میداد، مزه آب چشمه و سنگهای آفتاب خورده ... کودک در دود جیغ میکشد، زن جوان و ضعیف به مردم ثروتمند نگاه میکند، جوان میخندد، و زن انگلیسی هنوز هم محکم به نگهبان جوان راهآهن نگاه میکند ... به این ترتیب همه چند دقیقه به همدیگر نگاه میکنند. اما حالا قطار تکانی سریع میخورد و آهسته به حرکت میافتد.
***
محاسبه ساعات.
من چند ماه پیش یک بار با قطار از پاریس به طرف برلین راندم، زیرا که میخواستم در چشمان با وفای ناشرم نگاه کنم ... («شما هرگز نخواهید آموخت یک پاورقی را صحیح شروع کنید. آدم لطفاً اینطور شروع میکند: <هواپیما بر بالای لبورژه  Le Bourget اوج میگیرد و پاریس قدیمی و خوب را در آن پائین جا میگذارد ...>») بله، بنابراین من با قطار میراندم.
در مرز بلژیک ساعتها درست کار نمیکردند؛ ذهن ریاضی ضعیفم هرگز اجازه نمیدهد درک کنم که آنجا اصلاً چه خبر است؛ ساعتها ناگهان اختلافی شصت دقیقهای را نشان میدهند. ناگهان بجای یک ربع به ساعت یک ساعت پانزده دقیقه به دو بعد از ظهر بود.
این نمیگذاشت یکی از همسفران آرام بگیرد. او به کارمند بلژیکی قطار مراجعه میکند.
او میگوید: "ما یک ساعت بدست آوردیم، درست است؟". مرد جواب میدهد: "نه، شما یک ساعت از دست دادهاید." ــ همسفرم داد میزند: "نه، بدست آوردیم!". بازرس قطار داد میزند: "نه، از دست دادهاید!". این منظره جریان زیبائی بود. همسفر شروع میکند، نجوم، معادله درجه چهار و کمی اینشتاین Einstein را در یک قابلمه ریختن و مخلوط کردن و آن را پیروزمندانه به بازرس قطار ارائه میدهد و میگوید:"بنابراین ما یک ساعت بدست آوردیم. ما یک ساعت زودتر خواهیم رسید ــ!" دیگر چیزی کم نبود، و او دستهایش را مانند بازیگران سیرک پس از مؤفقیت در معلق زدن زیبائی جلوی دهان تکان میدهد ... مأمور قطار قابلمه را قبول نمیکند و در عوض چیزی غافلگیرانه میگوید.
او میگوید: "شما یک ساعت از دست دادهاید! زیرا شما یک ساعت کمتر برای زندگی کردن دارید." هرگز تفاوت این دو کشور چنین قوی مانند این لحظه خود را به من نشان نداده بود.
ما میخواهیم همیشه به مقصد برسیم، خیلی بهتر دیروز، ما مایلیم عجله داشته باشیم، و بعد وقتی آن را سریعتر، بیشتر سریعتر، و با سریعترین سرعت انجام میدهیم بعد تصور میکنیم که چیزی بدست آوردهایم. انسان فرانسوی میخواهد زندگی کند. این مأمور قطار یک اونیفورم بلژیکی بر تن داشت، اما آنچه او آنجا گفته بود چیزی فرانسوی در خود داشت. فرانسوی میخواهد زندگی کند.
او زندگی هم میکند، اما طوریکه انگار هزار سال وقت برای زندگی کردن دارد. با یک پاریسی روز دوم ماه قرار ملاقات بگذار؛ غیر ممکن است که او بیست و هشتم ماه را برای دیدار پیشنهاد ندهد. فرانسه با آمریکا فاصله بسیار زیادی دارد ... سپس او همچنین در تاریخ بیست و هشتم خودش را آهسته میرساند، او آن را فراموش نکرده است. در پاریس همه چیز میتوانی انجام دهی ــ اما فقط چیزی را که بتوانی در یک قبل از ظهر به انجام رسانی: اگر میتوانی انجامش بده. تو اصلاً وقت نداری، و انسان فرانسوی بیش از حد وقت دارد، و به این ترتیب شما دو نفر به سختی به هم نزدیک میشوید. 
البته بازرس قطار هم یک اشتباه کرد؛ زیرا در حقیقت عقربهی به جلو کشیده شده ساعت هیچ تغییری در طول مدت زندگی کردن ما نمیدهد، اما آنها در اینجا اینطور فکر میکنند. من نمیدانم که آیا آدم با این کار «پیشروی میکند»؛ من هم نمیتوانم قضاوت کنم که آیا کسب و کار را خوب میسازد، که آیا کشور به این ترتیب تا ابد قابل رقابت میماند ... من تمام چیزها را نمیدانم. من فقط میدانم که فرانسویها ابتدا میخواهند زندگی کنند و هر چیز دیگر تابع آن است. یک بار یک آلمانی هنگامیکه کنار میز نشسته بود خیلی عجله داشت، و او این را حتی به گارسون هم گفت ... گارسون جواب داد: "اگر شما وقت ندارید بنابراین نباید صبحانه بخورید ــ!" این یک دانش زندگیست.
فرانسویها پرسه نمیزنند، آنها آنطور که گاهی کتابهای آلمانی قرائت کودکان میخواهند ما را متقاعد سازند اصلاً سهل انگار و تنبل نیستند. ریتم زندگی و کار کردن آنها طور دیگریست، و اگر آدم بخواهد با آنها کنار بیاید باید خودش را با این چرخش تنظیم کند. کاری که انجامش برای ما همیشه ممکن نمیباشد ...
من اصلاً نمیخواهم از تلفن پاریس شرح دهم، از یک ماشینی که فرانسویها هم خودشان آن را جدی نمیگیرند وقتی میگویند: اما تلفن که کار میکرد. اما کار نمیکند، و آدم کار خوبی میکند اگر در موارد فوری به نزد کسیکه میخواهد تلفن کند براند؛ آدم به این طریق وقت، اعصاب و نیرو پسانداز خواهد کرد. در سلوک فرانسوی تقریباً یک آسایش شرقی موجود است که زبانی سریع و فضای عصبی تقریباً نامحسوسی دارد. و هیج چیز نمیتواند فرانسویها را عصبی سازد، مگر آنکه کسی مدام بگوید که چه عجلهای دارد، چه وقتِ کمی دارد، چه سریع همه چیز باید انجام گیرد ... بعد او از عصبانیت سنگ گرانیت را دندان خواهد گرفت. او شخصیت فرانسوی را کاملاً خواهد شناخت، فرانسوی‎‎ای که با وجود تمام متحرک بودن میتواند فوقالعاده لجوج باشد، لجاجتی که در برابر تمام سیاره مقاومت میکند ... از پس آن نمیشود برآمد. با شمشیر تیز در اینجا اصلاً کاری از پیش برده نمیشود. آدم با شمشیر فلوره میجنگد.
از همه عجیبتر اینکه انگیزه زندگی خود را تا پایان بطور کامل زندگی کردن حتی به غریضه اکتسابی او مسلط است: ابتدا زندگانی سپس کسب و کار. و این برای مفهوم زندگی یک فرانسوی بسیار مهم است که آنها در موقعیتهای خطیر به کم خرج کردن، یعنی پسانداز کردن بیشتر از کسب درآمد برتری دهند. با این کلیشه که "این خلقی بازنشسته است" آدم به قضیه نزدیکتر نمیشود ــ زیرا که بازنشستهها اینهمه کار نمیکنند، آنطور که زنها و مردها در اینجا میکنند.
گرچه نسل جدید جوان کاملاً متفاوت به نظر میرسد ــ این نسل چابکتر، سریعتر، ماشینیتر، کلاً طوری دیگر است و با این حال فرانسویست. این است ــ غیر قابل ترجمه ــ: "un peuple débrouillard"، ملتی که چیزها را "زیبا رها میسازد"، ملتی که راه بیرون رفتن و خلاص کردن خود را کشف میکند؛ ملتی ظاهراً بدون برنامه، تا اینکه سخت به لبه پرتگاه میغلتد و سپس ــ در آخرین لحظه ــ یکی از آن معجزاتی را انجام میدهد که تاریخ فرانسه از آنها پر است. اینطور آنها محاسبه ساعات را پاکیزیه هدایت کردند، طوری دیگر از روش ما ــ و در سمت فعال محلیست که تمام چیزهای دیگر را تحت الشعاع قرار میدهد: زندگانی.
***
تغییر آب و هوا.
با قطار بران،
بران، جوان، بران!
بر روی عرشه کشتی
موهایت در احترازند.

غوطه ور گرد در شهرهای بیگانه
در کوچههای ناآشنا بدو،
فریاد انسانهای غریبه را بشنو،
از لیوان غریبهها بنوش.

از رفت و آمد و تلفن بگریز،
در کتابهای قدیمی  سیر کن،
پسرم، در سنکای Seinekai بنگر
دانش را بی صدا ارزان میفروشند.

در آفریقا به اطراف بدو،
از میان آبادیها بتاز؛
به دریای آبی گوش بسپار،
گوش کن باد میوزد!

هرچه هم سریع از میان جهان بگذری
بدون استراحت و آرامش ــ:
باز هم آن پشت در قطار
نشستهای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر