یک داستان حکیمانه
زنی شب خواب میبیند که در بازار است. آنجا، در میان میزهای فروش با
تعجب فراوان خدا را میبیند که به عنوان فروشنده پشت میزی ایستاده بود. ترسان
خود را به آن میز نزدیک میسازد.
زن میخواست بداند که او آنجا چه میفروشد و میپرسد: "تو در اینجا چه
میفروشی؟"
خدا به او پاسخ میدهد: "هرآنچه که دل آرزو کند."
زن هنوز شگفتزده بود، اما سرانجام تصمیم میگیرد از این
موقعیت استفاده کرده و بهترین چیزی را بخواهد که یک انسان میتواند آرزو کند.
زن به خدا میگوید: "من برای روحم صلح، عشق و سعادت مایلم. و مایلم
خردمند شوم و هرگز دیگر وحشت نداشته باشم. و این را نه فقط برای خود، بلکه برای
تمام انسانها میخواهم."
خدا لبخند میزند و میگوید: "فکر کنم که سوءتفاهمی پیش آمده باشد. من در اینجا میوه نمیفروشم، بلکه بذر میوه."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر