سال 2020. (19)

مشاور پیر پس از رفتن خدا خود را بر روی مبل می‌اندازد و نفس عمیق و راحتی می‌کشد. اما سپس با عجله بلند می‌شود، پشت میز کارش می‌رود، با فشردن دکمۀ سرخ‌رنگی دستگاه فرستنده را به کار می‌اندازد و با چند ضربه به بلندگو و اطمینان از درست کار کردن آن با لحنی که مهم بودن جریان را به گوش می‌رساند می‌گوید: "توجه، توجه. این دستور بدون کوچکترین تأخیری به شیطان و عزرائیل رسانده شود: این دو باید فردا قبل از طلوع آفتاب در دفترم حاضر باشند. خداوند مایلند در بارۀ موضوع مهمی با آنها مشورت کنند. شاید هم تصمیم گرفته باشند که این دو را به عنوان مشاورانِ دست راست و دست چپ خود انتخاب کنند."
مأمورانِ مشاور خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> تمام گوشه و کنارهای کره زمین را جستجو می‌کنند، تا اینکه شیطان و عزرائیل را در میخانه‌ای می‌یابند که از کم‌نوری سگ به زحمت صاحبش را می‌شناخت. دستورِ مشاور پیر بدون اتلاف وقت به شیطان و عزرائیل اطلاع داده می‌شود و آن دو با تشکر از مأمورانْ خیلی سریع از میخانه خارج می‌شوند.
شیطان در بین راه به عزرائیل می‌گوید: "ببین، تو لازم نیست فردا اصلاً صحبت کنی. تمام کارها رو می‌سپاری به عهده من. من خیلی خوب می‌دونم که چطور باید با خدا صحبت کرد. تو خودت شاهد بودی و خوب می‌دونی که خشمگین شدنش از دست من بخاطر تعظیم نکردنم در برابر آدم کار بچه‌گانه و عجولانه‌ای بود، اما به موی تو قسم که به اندازۀ یک ارزن هم ازش دلخور نیستم. من خدا رو واقعاً از صمیم قلب دوست دارم، نه فکر انتقام گرفتن ازش در سر دارم و نه دلم می‌خواد که بدنام بشه! من می‌دونم که خدا تو رو خیلی دوست داره و حرف‌هاتو چشم‌بسته باور می‌کنه، گوشاتو خوب باز کن ببین چی می‌گم، ما برای اینکه مشاور مخصوص خدا بشیم باید دلشو به دست بیاریم، حواست جمع باشه، وقتی من چیزی براش تعریف می‌کنم بعد بلافاصله برای به دست آوردن اطمینانش می‌گم: قربان، اگه باور نمی‌کنید از عزرائیل بپرسید! تو هم معطل نمی‌کنی و بلافاصله می‌گی: <بله، قربان، شیطان حقیقت را می‌گوید!>. فراموش نکن که این آخرین مرحلۀ رسیدن به هَدفِ‌مونه ..."
عزرائیل ناگهان توقف می‌کند و با قطع کردن حرف شیطان با تعجب می‌پرسد: "هدف؟! تو از هدف با من صحبت نکرده بودی، مگه ما چه هدفی داریم؟!"
شیطان که غافلگر شده بود زیرکانه می‌گوید: "ای فراموشکار! اما حالا این چیزها مهم نیست، ما باید فوری برای خوابیدن به رختخواب بریم تا بتونیم فردا سر وقت در دفتر مشاور پیر حاضر بشیم، بجُنب سریع‌تر بیا که وقتِ زیادی نداریم."

مشاور پیر در دفتر کارش با نگرانی به این سو و آن سو می‌رفت، مرتب به ساعت دیواری نگاه می‌کرد و بعد از پنجره به آسمان نگاهی می‌انداخت ببیند که آیا خورشید طلوع کرده یا نه. در این هنگام کسی با سرانگشتِ دستِ اشاره ضربۀ آرامی به درِ اتاقش می‌زند و فرشتۀ زیبای جوانی سرش را داخل اتاق می‌کند و می‌گوید: اجازه می‌دهید شیطان و عزرائیل داخل شوند؟
مشاور پیر سریع پشت میزش می‌نشیند و با اشاره سر اجازه ورود می‌دهد.
ابتدا عزرائیل و به دنبالش شیطان وارد اتاق می‌شوند و با گفتن صبح بخیر کنار در اتاق منتظر می‌مانند. مشاور پیر با بلند کردن سر خود از روی پرونده‌ای که در دست نگاه داشته بود می‌گوید: "صبح بخیر آقایان" و با اشاره دست به مبل‌ها ادامه می‌دهد: "بفرمائید بنشینید." و به سکرتر که هنوز سرش از کنار در اتاق دیده می‌شد می‌گوید: "لطفاً سه فنجان قهوه."
پس از چند لحظه در اتاق باز می‌شود و خدا با در دست داشتن یک سینی با چهار فنجان قهوه داخل می‌شود.
مشاور پیر با دیدن خدا از جا می‌جهد و بی‌اراده می‌گوید: "خدای من!!! شما چرا زحمت کشیدید و سینی قهوه را آوردید؟!" و بعد با سرعت می‌دود تا سینی را از خدا بگیرد، اما پایش به هم گیر می‌کند و کنار مبلی که شیطان بر رویش نشسته بود به زمین می‌افتد. شیطان و عزرائیل که پشت‌شان به درِ اتاق بود و از ورود خدا بی‌خبر بودند با افتادن مشاور پیر با عجله برای کمک از جا بلند می‌شوند که چشمشان به خدا و سینی قهوه در دستش می‌افتد. عزرائیل به یک چشم بهمزدن داسش را مانند تفنگ در دست می‌گیرد و خبردار می‌ایستد، عزرائیل خود را جلوی پای خدا بر روی زمین می‌اندازد و همانطور باقی می‌ماند.
خدا در دل به خود می‌گوید: "اگر این ابله آن روز جلوی پای آدم هم به همین شکل سجده می‌کرد حالا اوضاع‌مان اینطور نمی‌شد." و با گفتن "صبح بخیر آقایان" سینی را روی میز می‌گذارد، سپس به شیطان می‌گوید که برخیزد، به عزرائیل با اشاره می‌فهماند که داسش را کنار بگذارد و دوباره بنشیند و با گرفتن دست مشاور پیرش کمک می‌کند از زمین بلند شود.
حالا چهار مرد بر روی مبلِ دفتر مشاور پیر نشسته‌اند؛ خدا و مشاور پیر در کنار هم، عزرائیل و شیطان هم در کنار هم و در مقابل خدا و مشاور پیر، آنها در سکوت مشغول نوشیدن قهوه خود هستند. شیطان زیرچشمی و پنهانی خدا و مشاور پیر را زیر نظر دارد، مشاور پیر از اینکه نمی‌داند خدا چه حرفی برای گفتن دارد و عاقبت این جلسه چه خواهد شد کمی مشوش است و عزرائیل گاهی به مشاور نگاه می‌کند، گاهی به شیطان و خدا و بعد به داسش که از تمیزی و تیزی مانند نور خورشید می‌درخشید.
ــ ناتمام ــ   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر