رد پای خیال.(23)

جای پای رویا.(7)
جریان قرار ملاقات چه میتوانست باشد؟ اما او توانا به پیدا کردن آن نبود.
یک سؤال دیگر به ذهنش خطور میکند: این دختر کوچک و مهربان به چه کسی شباهت داشت و چه کسی را یاد او میانداخت؟ مدتی بی‌نتیجه جستجو کرد، همه چیز دوباره ناامیدانه به نظر میآمد، و او برای یک لحظه تقریباً صبرش را از دست داد و خشمگین گشت و نزدیک بود که دوباره از این کار کاملاً منصرف گردد. اما در این هنگام یک اتفاق دیگر رخ میدهد، یک مسیر تازه شروع به درخشیدن میکند. دختر کوچک شبیه به معشوقه او بود _ آه نه، دختر شبیه به معشوقهاش نبود، او حتی از اینکه دختر کوچک خواهر معشوقه اوست اما با این وجود شباهت خیلی کمی با هم دارند متعجب شده بود. ایست! خواهر معشوقهاش؟ آه حالا تمام ردپاها دوباره میدرخشند و همه چیز معنا پیدا میکند و او بخاطر برجسته گشتن سنگ‌نبشه به وجد آمده و بخاطر بازگشت تصاویری که فکر میکرد آنها را از دست داده بوده است خوشحال میگردد.
جریان از این قرار بود: در خواب معشوقه او، ماگدا آنجا بود، و در حقیقت مانند دیدارهای آخرشان پرخاشگر و عصبی مزاج نبود، بلکه بسیار دوستانه، کمی ساکت، اما شاد و زیبا بود. ماگدا به او با لطافت مخصوصی سلام کرده، بدون بوسه، دستش را به او داده و گفته بود که میخواهد عاقبت او را با مادرش آشنا کند، و او آنجا در خانه مادرش خواهر کوچکتر او را خواهد شناخت، خواهری که برای معشوقه و همسری او در نظر گرفته شده است. و اینکه خواهرش خیلی کوچکتر از خود او میباشد و از رقصیدن خیلی خوشش میآید و اگر او با خواهرش برقصد میتواند او را از آن خود سازد.
چقدر ماگدا در این خواب زیبا بود! چقدر وجود خاص، دوستداشتنی، پر روح و لطیفاش، آن چشمهای تازه، آن پیشانی روشن و موهای پر و معطرش میدرخشیدند!
بعد دختر او را در خواب به یک خانه هدایت کرده بود، به خانه خودش، به خانه مادر و کودکیاش، به خانه روحش تا در آنجا او را به مادر و به خواهر کوچک زیبایش نشان دهد و او بتواند آن دختر کوچک را بشناسد و دوستش بدارد، زیرا که خواهرش به عنوان معشوقه او برگزیده گشته بوده است. او دیگر نمیتوانست خانه را به یاد آورد، فقط یک ایوان خالی را به یاد میآورد که در آن انتظار کشیده بود، و همچنین قادر به تجسم مادر دختر هم نبود، فقط یک خانم پیر، یک خدمتکار یا پرستار زن با لباسی سیاه یا خاکستری رنگ در زمینه برایش قابل رویت بود. بعد اما خواهر کوچک آمده بود، یک کودک دلربا، یک دختر ده یا یازده ساله که اندامی مانند چهاردهسالهها داشت. مخصوصاً پاهای دختر در کفش قهوهای رنگ کاملاً کودکانه بود، کاملاً بیگناه، خندان و هنوز نابالغ ولی با وجود سن کماش خانمانه به چشم میآمد! دختر کوچک سلام دادن او را دوستانه جواب میدهد، و ماگدا از این لحظه به بعد ناپدید گشت و فقط خواهر کوچکاش آنجا مانده بود. با به خاطر آوردن پند ماگدا به دختر پیشنهاد رقصیدن میدهد. و دختر با خوشحالی با تکان دادن سر و بدون مکث شروع به رقصیدن میکند، تنها. و چون دختر خیلی زیبا مشغول به رقصیدن کودکانه خود و نوع رقص نیز یک والس خیلی آرام بود که او از پس آن خوب برنمیآمد، بنابراین جرأت نکرده بود دختر را در آغوش گرفته و با او برقصد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر