رد پای خیال.(20)

جای پای رویا.(4)
تسلیم شگفتیای می‌گردد که بارها آنرا تجربه کرده بود، تسلیم معجزهای که فکر میکرد شایستگی لطفاش را از مدتها پیش از دست داده بوده است. لحظات بی پایانی را میان بی زمانی و همنوائی روح و جهان در نوسان بود، احساس میکرد که نفساش ابرها را هدایت میکند و در سینهاش خورشید گرم در چرخش است.
اما در حالی که او خود را به آن شگفتی نادر تسلیم کرده و از درز باریک میان چشمان بسته خود رو به پائین خیره نگاه میکرد و درِ تمام حسهایش را نیمه باز نگاه داشته بود _ زیرا به خوبی میدانست که این طوفان دوستداشتنی از درون او برمی‏خیزد_ بر روی زمین در نزدیک خود چیزی را احساس میکند، چیزی که او را جذب خود میسازد. آن چیز، طوری که او فقط آهسته و به تدریج توانست آن را بشناسد پای کوچک یک دختر بود، پای یک کودک که درون یک نیم‌چکمه چرمیِ قهوهای رنگ قرار داشت و برروی شنهایِ جاده محکم و شاد با فشار وزن خود بر پاشنه کفش قدم برمیداشت. این کفشِ کوچک دخترانه، این چرم قهوهای رنگ، این ظاهر شدن کودکانه و شاد تختهای کفش، این مُچ‌ پایِ ظریف پوشیده شده با قطعه جوراب ابریشمی شاعر را به یاد چیزی انداخت، ناگهانی و هشدار دهنده طپش قلبش سریعتر میگردد، اما او مؤفق به یافتن سرنخ نمیشود. یک کفش کودکانه، یک پای کودکانه، یک جوراب کودکانه _ اینها چه ارتباطی با او داشتند؟ کلیدِ آن کجاست؟ منشاء آن کجای روحش بود که جواب این عکسها را از میان میلیونها عکس میداد، آنها را دوست میداشت، آنها را به سوی خود میکشید، آنها را مهم احساس میکرد؟ برای یک لحظه چشمانش را کاملاً میگشاید، لحظه بسیار کوتاهی نقش کاملِ کودک را میبیند، یک کودک زیبا، ولی فوری حس میکند که این نقش دیگر آن تصویری نیست که به او مربوط میگشته، تصویری که برایش مهم بوده است. غیرارادی و خیلی سریع دوباره چشمانش را تا آن اندازهای میبندد که فقط یک لحظه خیلی کوتاه قادر به دیدن محو گشتن پای کودکانه میگردد. بعد با فکر کردن به پا، با حس کردن معنای آن، اما بی‏اطلاع و در رنج از جستجوی بیهوده و خوشحال از نیروی این تصویر در روح خود چشمانش را کاملاً میبندد. او در یک جائی، در یک زمانی این تصویر کوچک، این پای کوچک در کفش قهوهای رنگ را دیده و به عنوان حادثهای با ارزش در خاطرش حک شده بوده است. چه وقت بود؟ اوه، باید در زمانی خیلی پیش بوده باشد، پیش از دوره ماقبل تاریخ، اینچنین دور به نظر میآمد، اینچنین از فاصلهای دور و از عمقی غیر قابل تصور در فضا رو به بالا به او نگاه میکرد و اینچنین عمیق در چاه حافظهاش فرو رفته بود. شاید او آن را از دوران کودکی، از همان زمان افسانهای که تمام خاطرات آن حالا چنین تیره و تار و فراخواندشان چنین سخت گردیده و با این وجود دارای رنگی قویتر، گرمتر و کاملتر از تمام خاطرات دیگرش است با خود حمل می‎‎کرده، شاید او آن را گم کرده و تا امروز دیگر هرگز آن را نیافته است. مدت درازی سرش با چشمانی بسته به پائین خم بود، مدت درازی به این و آن فکر کرد، این نخ و آن نخ را و ردیفی از تجارب را در خود در حال درخشیدن دید، اما کودک در هیچکدام نبود، هیچ کفش قهوهای رنگی در خانه نبود، نه، نمیشد آن را پیدا کرد، ادامه دادن این جستجو بیفایده بود.
ــ ناتمام ــ   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر