هانس کریستین آندرسن.(4)

فانوس خیابانی پیر.
داستان فانوس خیابانی پیر را شنیدهای؟ اصلاً داستانی سرگرم کننده نیست، اما ارزش یک بار شنیدن را دارد. فانوس خیابانی خوب و پیری وجود داشت که سالهای درازی خدمت کرده بود، اما حالا قرار بود که او را از جا در آورده و ببرند. این شب آخری بود که او بر روی دیرک نشسته بود و خیابان را روشن میساخت، و مانند رقاصه پیری که مشغول آخرین رقص خود است و خوب میداند که از فردا فراموش گشته در اتاق زیر شیروانی خود خواهد نشست بیحوصله بود. فانوس از فرا رسیدن فردا میترسید، زیرا او میدانست که بعد او را برای اولین بار به شهرداری خواهند برد تا توسط  شهردار و شورای داوری بررسی و تشخیص داده شود که آیا او هنوز سودمند است یا بیمصرف گشته.
باید در شهرداری مشخص میگردید که آیا به کار بردن فانوس برای روشنائی دادن به یکی از پلها امکان دارد، یا اینکه میتوان از او در یک کارخانه استفاده جست؛ و یا شاید مستقیم به ریختهگری فرستاده شود تا در آنجا ذوبش کنند. البته بعد میشد از او هر چیزی ساخت. اما ندانستن اینکه آیا بعداً خاطره فانوس خیابانی بودن با او خواهد ماند یا نه عذابش میداد.
اما در هر حال، هر طور هم که بخواهد بشود، او از نگهبان و همسرش که او را کاملاً جزئی از خانواده خود به شمار میآوردند جدا خواهد شد. درست در زمانی که مرد به شغل نگهبانی مشغول شده بود او را به شکل فانوس خیابانی ساختند. همسر نگهبان در آن زمان خیلی خانم شریفی بود، و وقتی که شبها از کنار فانوس میگذشت به آن نگاه میکرد، اما در روز هرگز این کار را انجام نمیداد. اما بر عکس در این سال‎‎های آخر وقتی هر سه نفر، یعنی نگهبان، همسرش و فانوس پیر شده بودند، همسر نگهبان هم از فانوس مراقبت میکرد، لامپ را پاک میکرد و روغن میریخت. آنها زن و شوهر صادقی بودند، آنها لامپ را هرگز یک قطره روغن هم فریب ندادند. این آخرین شبِ در خیابان بودن بود، و فردا باید در شهرداری باشد و این فکر فانوس را تاریک میساخت. به این ترتیب میتوان حدس زد که فانوس چگونه میسوخت. اما افکار دیگری هم او را به خود مشغول داشتند؛ او خیلی چیزها دیده بود، به خیلی از چیزها روشنائی داده بود، شاید هم به همان اندازه که <شهردار قابل تمجید> میتاباند، اما او این را نگفت، زیرا که او فانوسی پیر و صادق بود، او نمیخواست هیچ کسی را اذیت کند و کمتر از همه اولیای امور را. خیلی چیزها به یادش میآمد، و گاهی به جنبش افتاده و با شعلهای نامنظم میسوخت، طوری که انگار احساسش به او میگوید: بله، بعدها مرا هم به یاد خواهند داشت!، همانطور که مرد جوان و زیبائی که آنجا بود ـ بله، سالها از آن ماجرا گذشته است؛ مرد جوان با نامهای آمد، کاغذی به رنگ گل سرخ، لطیف و با کنارههای طلائی که خانمی با دستخط زیبایش بر روی آن نوشته بود.
مرد جوان نامه را دو بار خواند و آن را بوسید و با هر دو چشمهایش رو به بالا به من نگاه کرد و گفت: "من خوشبختترین انسان روی زمینم!" ــ فقط او و من میدانستیم که در اولین نامه معشوقاش چه نوشته شده بود. ــ من دو چشم دیگر را هم به خاطر میآورم؛ عجیب است که فکر چگونه میتواند به این سمت و آن سمت بپرد! ــ اینجا در خیابان یک مراسم خاکسپاریِ مجلل بر پا شده بود، زن زیبا و جوانی در تابوت بر روی نعشکشیِ با مخمل پوشیده شده قرار داشت. در این وقت گلها و تاج گلهای زیادی در خیابان میدرخشیدند، آنجا مشعلهائی نورافشانی میکردند که من در نورشان کاملاً گم شدم. سراسر پیادهرو از جمیت پُر بود و همه به دنبال نعشکش روان بودند، اما وقتی مشعلها ناپدید شدند و من به اطرافم نگاه کردم، در کنار دیرک مردی ایستاده بود و گریه میکرد، من آن دو چشم پُر از اندوه را که به سوی من نگاه میکردند هرگز فراموش نخواهم کرد!
ــ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر