هانس کریستین آندرسن.(1)

پروانه.(1)
بنابراین به سمت گلهای شقایق پرواز میکند؛ این گلها برایش اما کمی تلخ بودند، بنفشه‌ها حرارتشان زیاد بود، گلهای درختِ نمدار کوچک بودند و خویشاوندان زیادی هم داشتند. گلهای درخت سیب _ بله، او با خود فکر کرد که البته آنها مانند گلهای سرخ زیبا دیده میشوند، ولی امروز شکوفه میدهند تا فردا به زمین سقوط کنند. گل نخودفرنگی بیشتر از همه مورد علاقهاش قرار گرفت، سرخ و سفید بود، لطیف و ظریف، و به آن دسته از دختران خانهداری تعلق داشت که با وجود زیبا بودن برای آشپزخانه هم مناسبند؛ او خود را آماده کرده بود تا درخواست عاشقانهاش را درمیان بگذارد _ که چشمش در کنار گل لوبیا به پوسته‎‎ای که به نوکش شکوفه پژمردهای آویزان بود میافتد و میپرسد: "این کیه؟" و گل لوبیا جواب میدهد "خواهرم."
پروانه میگوید "آه، پس اینطور! آیا شما هم دیرتر اینچنین دیده خواهید گشت؟" و چون از این موضوع شوکه شده بود از آنجا پرواز میکند.
بوته پر از گل پیچ امینالدوله از روی نرده آویزان بود، چنین دوشیزههائی آنجا فراوان بودند، با صورتهای دراز و رنگ زرد، نه، او از چنین گلهائی خوشش نمیآمد. اما پس کدام گل را دوست داشت؟
بهار رفت، تابستان به پایان رسید و پائیز آغاز شده بود؛ اما او هنوز مردد بود.
گلها حالا در باشکوهترین جامه خود ظاهر میگشتند _ اما به عبث.
آنها تازه نبودند و بوی عطر جوانانه نمیدادند. قلب همیشه خواهان بوی خوش است، اگر هم که دیگر جوان نباشد، و به خصوص در نزد گل کوکب و گل شقایق از بوی خوش کم پیدا میگشت. از این رو پروانه به گل نعناع در سطح هموارتر زمین مراجعه میکند.
این بوته شکوفه کم دارد، اما خودش کاملاً مثل شکوفه است، از پائین تا بالایش معطر است، در هر برگش بوی گل است. پروانه به خود میگوید: "این گل را خواهم گرفت!"
و حالا او از گل نعناع خواستگاری میکند.
اما بوته نعناع شق و ساکت آنجا ایستاده بود و به او گوش میداد؛ و عاقبت میگوید: "دوستی، آری! اما نه بیشتر! من پیرم، و شما هم پیر هستید؛ البته ما میتوانیم خیلی خوب با همدیگر زندگی کنیم، اما به ازدواج همدیگر در آمدن _ نه! لازم نیست دیگر در این سن و سال خودمان را گول بزنیم!
چنین شد که پروانه همسری نصیبش نگشت. او برای انتخاب همسر خیلی طول داده بود، و نباید این کار را میکرد! پروانه، همانطور که آن را مینامند یک عزب باقی میماند.
اواخر پائیز و  هوا ابری و بارانی بود. باد سرد چنان با شدت بر پشت درختهای پیرِ بید میکوبید که درونشان به صدا افتاده بود. این هوا مناسبِ پرواز با لباس تابستانی نبود؛ اما پروانه هم در بیرون مشغول پرواز نبود؛ او بر حسب تصادف در جائی که با آتش اجاق کاملاً مانند تابستان گرم بود گرفتار شده بود؛ او میتوانست زندگی کند؛ اما او گفت "زندگی کافی نیست. تابش آفتاب، آزادی و یک گل کوچک هم باید داشت!"
و او به سمت پنجره پرواز میکند، اما دیده میشود، مورد تحسین واقع میگردد و با سوزنی که در بدنش فرو میکنند او را در یک جعبه نمایش قرار میدهند؛ کار بیشتری نمیشد برای او انجام داد.
پروانه میگفت: "حالا من هم مانند گل بر روی ساقه نشستهام! البته کار چندان مطلوبی نیست! تقریباً مانند این است که ازدواج کرده و گیر افتاده باشی!" _ پروانه به این طریق به خود قدری دلداری میداد.
گیاهان گلدان در اتاق میگفتند: "این دلداری خوبی نیست!"
پروانه اما معتقد بود که چون گیاهان گلدان خیلی با انسانها در معاشرتاند بنابراین نمیشود به آنها اعتماد کرد!"
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر